تركيبى از تغيير و بارانست پاييز! درست مثل آدمهاى خوشبختى كه زندگى را "تعريف و تثبيت"
نمیكنند؛ جايى همان وسط میايستند در ميانهى گذار و قرار؛ جايى كه هوايش قابل اطمينان نيست؛ گاهى گرم، و گاهى سرد و ابرى و تازه ابرش آبستن بارانست هميشه و اشكش دمِ مشك؛ اما در عوض، آنجا هيچ اتفاقى آدم را بهت زده نمیكند! جايى كه آدم نه دل میبندد نه عقل... شايد آنها كه پاييز به دل شان نشسته اين راز را دريافتهاند؛ راز شباهت زندگى به رقص برگها در مِه... دوراهىِ تدبير و تقدير...
نمیكنند؛ جايى همان وسط میايستند در ميانهى گذار و قرار؛ جايى كه هوايش قابل اطمينان نيست؛ گاهى گرم، و گاهى سرد و ابرى و تازه ابرش آبستن بارانست هميشه و اشكش دمِ مشك؛ اما در عوض، آنجا هيچ اتفاقى آدم را بهت زده نمیكند! جايى كه آدم نه دل میبندد نه عقل... شايد آنها كه پاييز به دل شان نشسته اين راز را دريافتهاند؛ راز شباهت زندگى به رقص برگها در مِه... دوراهىِ تدبير و تقدير...