بزرگترین سعادتی که تو زندگی داشتم همین تجربه عشق واقعی بود . هرچند بخاطر غرورم خیلی سخت حاضر شدم اعتراف کنم عاشقم ولی وقتی مطمئن شدم به زبون هم اوردم اونم فقط یکبار .
شش ماه طول کشید تا با خودم کنار اومدم و اطمینان پیدا کردم این عشق واقعیه و ربطی به هوی و هوس و خامی های دوران جوونی نداره . عشق واقعی ناب ترین حسیه که در عالم وجود داره . دست خود ادم نیست قلب و مغزت همزمان بهت سیگنالهایی ارسال میکنن که وقتی رمز گشاییشون میکنی میفهمی وجود یک ادم غریبه به اندازه وجود خودت بلکه هم بیشتر از وجود خودت برات ارزش داره . شک و تردید و دو دلی در عشق واقعی جای نداره .
خوشبختانه اونی که عاشقش شدم فردی بسیار منطقی مهربون با گذشت صبور مومن و در یک کلام انسان بود . بین خودمون قوانینی داشتیم که مهمترین اونها احترام گذاشتن به وجود فرد مقابلمون به همون صورتی که هستش . با اینکه اون از یک خانواده بسیار مومن و سنتی و بازاری اصفهانی بود هرگز حتی برای یکبار هم سعی نکرد تغییری در رفتار و وضع ظاهری من بوجود بیاره یا انجام کاری بر خلاف عقایدمو ازم بخواهد . خلاصه اینکه همدیگرو همونطوری که بودیم قبول کردیم و سعی نکردیم مطابق خواسته های خودمون دیگری رو عوض کنیم . با اینکه اختلاف سنی نسبتا زیادی داشتیم ( ده سال از من بزرگتر بود ) همدیگرو خوب درک میکردیم و به عقاید هم احترام میذاشتیم . حتی گاهی اون به شیطنت ها و شلوغ بازی های من کمک هم میکرد و چند بار پا به پای من بعد از شیطنت از صحنه جرم بحالت دو فرار کرد . هیچوقت بین خودمون قرار نذاشتیم نسبت به هم صداقت داشته باشیم چون هر دو می دونستیم صداقت بصورت خودکار باید وجود داشته باشه . احترام همدیگرو در هر حالتی نگه می داشتیم حتی اگر زمانهایی بود که از عصبانیت در حال منفجر شدن بودیم . هرگز حتی برای یک ثانیه فکر نکردم حس اون به من هوی و هوس زودگذره .
خب سرنوشت اینطور رقم خورد که اون خیلی زود از دنیا بره و من مجبور باشم نبودنشو با تمام وجود هر ثانیه و هر لحظه حس کنم . حتی با اینکه دو سه سالی هست از اون دوران میگذره اما هنوز اسمش سر زبونمه . دیگه خانواده و اطرافیانم عادت کردن وقتی میخواهم صداشون کنم گاهی سهوا اسم اونو به زبون میارم