سرنوشتي كه نمي شد عوضش كرد
روزي, روزگاري شاهي رفت شكار و به آهوي خوش خط و خالي برخورد. شاه داد زد «دوره اش كنيد! مي خواهم او را زنده بگيرم.» ر
همراهان شاه دور آهو را گرفتند و آهو وقتي ديد محاصره شده, جفت زد از بالاي سر شاه پريد و در رفت. شاه گفت «خودم تنها مي روم دنبالش؛ كسي همراه من نيايد.ر»
و سر گذاشت بيخ گوش اسبش و مثل باد از پي آهو تاخت. اما, هر چه رفت به آهو نرسيد و تنگ غروب آهو از نظرش ناپديد شد. ر
شاه, گشنه و تشنه از اسب پياده شد. به دور و برش نظر انداخت ديد تا چشم كار مي كند بيابان است و نه از سبزه خبري هست و نه از آب و آبادي. با خودش گفت «خدايا! اين تنگ غروبي در اين بيابان چه كنم و از كدام طرف برم كه برسم به آبادي و از تشنگي هلاك نشوم؟» ر
در اين موقع ديد آن دور دورها چوپاني يك گله گوسفند انداخته جلوش و دارد به سمتي مي رود. خودش را به چوپان رساند و پرسيد «اي فرزند! كجا مي روي؟» ر
چوپان با احترام جواب داد «قربان! مي روم به ده گوسفندهاي مردم را برسانم دستشان.» ر
شاه گفت «مي شود من هم همراهت بيايم؟» ر
چوپان گفت «چه فرمايشي مي فرماييد قربان! شما قدم رنجه بفرماييد.» ر
شاه و چوپان صحبت كنان آمدند تا رسيدند به آبادي.» ر