كدخدا گفت «اطاعت!» ر
و هزار تومان از شاه گرفت و پسر را تقديم كرد. شاه قنداق پسر را بغل كرد و با خودش گفت «اينكه آهو يك دفعه غيب شد, مصلحت اين بود كه عبورمان بيفتد به اين ده و به جاي آهو يك پسر شكار كنيم.» ر
بعد, از كدخدا خداحافظي كرد و بچه را با خودش برد به قصر و سپردش به دست دايه. ر
سال ها گذشت. پسر بزرگ شد و به سن هفده سالگي رسيد. پادشاه يادش افتاد به حرف ملك كه گفته بود اين پسر را گرگ در هيجده سالگي و در شب زفاف پاره مي كند و داد هفت اتاق تو در تو ساختند و به يك يك آن ها در فولادي گذاشتند و در اتاق وسطي حجله بستند. ر
يك سال بعد, همين كه پسر به هيجده سالگي رسيد, شاه امر كرد شهر را آيين بستند و دخترش را براي پسر عقد كرد و دستش را گذاشت تو دست پسر و عروس و داماد را فرستاد به حجله. بعد, دستور داد يك لشگر سوار نيزه يک دست قصر را محاصره كردند و صد مرد كمان به دست دور تا دور اتاق هفت حلقه زدند. ر
شاه به همه نگهبان ها سفارش كرد تا صبح چشم به هم نگذارند و اگر جنبنده اي به اتاق هفت نزديك شد آن را با تير بزنيد. ر
همين كه عروس و داماد آمدند تو حجله, پسر بوسه اي از روي دختر برداشت؛ اما كنار او ننشست. گفت «اي شاهزاده خانم! اجازه بده نمازم را بخوانم.» ر
دختر گفت «هر طور ميل شماست.» ر
پسر ايستاد به نماز و آن قدر طولش داد كه حوصله دختر سر رفت. دست كرد تو جيبش ديد خياط تكه مومش را تو جيب او جا گذاشته. دختر تكه موم را ورداشت و براي اينكه خودش را سرگرم كند سروع كرد با آن مجسمه درست كردن. اول يك موش ساخت. بعد آن را خراب كرد و يك گربه دست كرد. آخر سر گرگي ساخت و جون از آن خوشش آمد ديگر خرابش نكرد؛ گذاشتش كنار شمعدان و تماشايش كرد. يك دفعه ديد دارد تكان مي خورد. دختر گفت ر«سبحان الله» و رو چشم هاش دست كشيد و خوب نگاه كرد. ديد بله, شد قد يك موش. دختر خودش را عقب كشيد و زل زد به مجسمه گرگ. مجسمه كم كم به اندازه يك گربه شد و باز بزرگ و بزرگتر شد و يك دفعه شد يك گرگ راست راستكي و بد هيبت و خيره خيره به دختر نگاه كرد. بعد زوزه اي كشيد و خيز ورداشت رو پسر كه نشسته بود وسط اتاق و دعا مي خواند. شكمش را دريد و با سر زد در فولادي را شكست و از حجله بيرون دويد. ر