بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

و قصه امروز

پسر کوچولو به مادر خود گفت:


مادر داری به کجا می روی؟
مادر گفت:عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار است
به شهر ما آمده است.این طلایی ترین فرصتی است که می توانم
او را ببینم وبا او حرف بزنم،خیلی زود برمیگردم.
اگر او وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه محشری می شود.
و در حالی که لبخندی حاکی از شادی به لب داشت با فرزندش خداحافظی کرد....
حدود نیم ساعت بعد مادرش با عصبانیت به خانه برگشت.
پسر به مادرش گفت:مادر چرا چهره ی پریشانی داری؟
آیا بازیگر محبوبت را ملاقات کردی؟
مادر با لحنی از خستگی و عصبانیت گفت:من و جمعیت زیادی از مردم بسیار منتظر ماندیم اما به ما خبر رساندند که او نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.ای کاش خدا شهرت و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود.کودک پس از شنیدن حرف های مادر به اتاق خود رفت ولباس های خود رابیرون آورد و گفت:مادر آماده شو با هم به جایی برویم من می توانم این آرزوی تو را برآورده کنم.
اما مادر اعتنایی نکرد و گفت:این شوخی ها چیست او بیش از نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.حرف های تو چه معنی ای میدهد؟
پسر ملتمسانه گفت:مادرم خواهش می کنم به من اعتماد کن،فقط با من بیا.مادر نیز علیرغم میل باطنی خود درخواست فرزند خود را پذیرفت زیرا او را بسیار دوست می داشت.بنابراین آن دو به بیرون از خانه رفتند.
پس از چندی قدم زدن پسر به مادرش گفت:رسیدیم.در حالی که به کلیسای بزرگ شهر اشاره می کرد.مادر که از این کار فرزندش بسیار دلخور شده بود با صدایی پر از خشم گفت:من به تو گفتم که الان وقت شوخی نیست.این رفتار تو اصلا زیبا نبود.
کودک جواب داد:مادر تو در سخنان خود دقیقا این جمله را گفتی که ای کاش خدا شهرتی و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود پس آیا افتخاری از این بزرگ تر است که با کسی که این شهرت و محبوبیت را داده است نه آن کسی که آن را دریافت کرده است حرف بزنی؟
آیا سخن گفتن با خدا لذت بخش تر از آن نیست که با آن بازیگر محبوب حرف بزنی؟وقتی خدا همیشه در دسترس ماست پس چه نیاز به بنده ی خدا.مادر هیچ نگفت و خاموش ماند.
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
قصه امروز
از پادشاه و ملکه میگویم
روزی پادشاهی بسیار بزرگ به شهری پر از زنان زیبا رفته بود
ملکه اش به زیبایی زنان شهر نبود اما پادشاه ملکه اش را دوست میداشت
هر زنی پیشنهاد رقص میداد رد میکرد
تا اینکه ملکه اش امد
و تمام لحظات حواسش به ملکه اش بود
فردا در پیست رقص زنانی چنان جلو هگری میکردند برای پادشاه تا نظرش را جلب کنند
اما پادشاه تنها
به پیشکارش گفت به بانو بگو بیاید دیر شده
ملکه از شنیدن صدای پادشاهش
با چنان خوشحالی پادشاهش را در اغوش کشید و جنان رقصید با پادشاهش که
تمام زنان شهر سر تعظیم فرود اوردن
در برابر
عشق پادشاه به ملکه اش
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اوره ؟! خو واس نوستالژی هم شده پاشو برو یه ایستنبلی ذخال بیار واسمون ک خعلی سرد شده بدو باریکلا پیسر




هر کی قصه بگه از خوراکی جا می مونه




سیلام به چیشای سیات
خوچ اومدی صاااااف هم نیشستی رو پای منا !

شام ؟!؟؟!!!! یوخده صب کنی کلپچ صوبونه رو فانوسخه میاره :دی



ای جاآآآنم چه جیگر صوبت میکنی تو!:D

دوباره تشکراتم خوابیده بذار بیدار شه از محبتتون در میام!
:gol:
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
قصه امروز

طناب

داستان درباره ی یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود.اوپس از سال ها اماده سازی ماجراجویی خود را اغاز کرد.

ولی از انجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت به تنهایی از کوه بالا برود.شب ،بلندی های کوه را در برگرفته
بود و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود اصلا دید نداشت ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود

همان طور که از کوه بالا می رفت پایش لیز خورد.در حالا که به سرعت سقوط می کرداز کوه پرت شد.در حال سقوط فقط لکه های سیاهی مقابل
چشمانش می دیدو احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله ی قوه جاذبه او را در خود می گرفت.

همچنان سقوط می کرد ، در ان لحظات تمام رویداد های خوب و بد زندگییش به یادش امد.اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به وی نزدیک است.
ناگهان احساس کرد طناب دور کمرش محکم شدودر میان اسمان و زمین معلق ماند.در این لحظه سکون چاره ای برایش نماند جز انکه فریاد بزند

خدایا کمکم کن

ناگهان صدای پرطنینی از اسمان شنیده شد:
چه می خواهی.
-ای خدا نجاتم بده
واقعا باور داری که می توانم نجاتت دهم
-البته که باور دارم
اگر باور داری طنابی که به دور کمرت بسته است پاره کن

یک لحظه سکوت....ومرد تصمیم گرفت با تمام نیرو طناب را بچسبد.
گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند.بدنش از طناب اویزان بود وبادستهایش محکم طناب را گرفته بود در حالی که او فقط یک متر از زمین فاصله داشت.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
امروز
از رفت و آمد سال ها حیرانم، به سرعت پلک زدن می آیند و می روند و این عمر من است که به بطالت می رود.
از شتاب لحظه ها که گریزی نیست. زمان را که نمی توان متوقف کرد. تنها باید با ثانیه ها رقابت کرد. نباید لحظه ای را از دست داد. در این عمر پرشتاب، نباید سرگرم دلخوشی ها شد و نه از هراس اندوه، غصه خورد. هر کس باید به من خویشتن تکیه کند و به امید وعده دوستان روزگار نگذراند که دوستان نیز پی کار خویشتن هستند.
امروز که تمام شود دیگر نمی آید و فردا نیز به سرعت امروز خواهد گذشت. پس امروز را دریاب و غم دیروز و ترس از فردا را فدای امروزت نکن. امروز بهترین لحظه ها است. پر توان و پر انرژی امروزت را بساز. امروز که جوان تراز فردایی برای تلاش بهتر است. تلاش برای آینده ای که تو را در خود زنده نگه می دارد. تو را درخود می میراند و بزرگ و کوچکت می کند و این سرنوشتی است که به اختیار تو رقم خواهد خورد.

پس
بهترین ها را برای خودت طلب کن و تا فرصت هست امروز را بساز
 

cristt

عضو جدید
هوم؟ آداب کرسی؟ اینجوری بهتره ها :دی
اون موقع ها اینجا جنگ میکردیم، پسر پودر میکردیم، آرام با پودراشون الماس درست میکرد. هی روزگار......
نیدونم والا، خودمم نگرفتم :دی

ما هم با پودر شما پودر رخت شویی میساختیم
یادته؟
ظرفا همیشه برق میزد :d
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
میگم نبودی بگو چشم! تاریخ اولین پستای تاپیک رو ببین :دی
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
قصه امروز
طعم هدیه...




روزی فردی جوان هنگام عبور از بیابان، به چشمه آب زلالی رسید.

آب به قدری گوارا بود که مرد سطل چرمی اش را پر از آب کرد تا بتواند مقداری از آن آب را برای استادش که پیر قبیله بود ببرد. مرد جوان پس از مسافرت چهار روزه اش، آب را به پیرمرد تقدیم کرد.

پیرمرد، مقدار زیادی از آب را لاجرعه سر کشید و لبخند گرمی نثار مرد جوان کرد و از او بابت آن آب زلال بسیار قدردانی کرد. مرد جوان با دلی لبریز از شادی به روستای خود بازگشت.

اندکی بعد، استاد به یکی دیگر از شاگردانش اجازه داد تا از آن آب بچشد.

شاگرد آب را از دهانش بیرون پاشید و گفت: آب بسیار بد مزه است.

ظاهرا آب به علت ماندن در سطل چرمی، طعم بد چرم گرفته بود. شاگرد با اعتراض از استاد پرسید:

آب گندیده بود. چطور وانمود کردید که گوارا است؟

استاد در جواب گفت:

تو آب را چشیدی و من خود هدیه را چشیدم.

این آب فقط حامل مهربانی سرشار از عشق بود و هیچ چیز نمی تواند گواراتر از این باشد.
 

mohandes soror

عضو جدید
کاربر ممتاز
اووووووووووو وه یادش بخیر اولین جایی که تو باشگاه اومدم اینجا بود:)

ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟


مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین


هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی ...


دمت گرم و سرت خوش باد


سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای


منم من، میهمان هر شبت، لولی وش مغموم


منم من، سنگ تیپاخورده ی رنجور


منم، دشنام پست آفرینش، نغمه ی ناجور


نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم


بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم


حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد


تگرگی نیست، مرگی نیست


صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است


من امشب آمدستم وام بگذارم


حسابت را کنار جام بگذارم


چه می گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد ؟


فریبت می دهد، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
سیـــــــــــــــلااامـــــــــــِ داااااخ خیدمت ریفیخایی ک بوی پاشون زیر کرسی مونده و اونایی ک جیدیدا با گرمای اینجا حال موکونن و خلاصه هرکی نیم نیگاهی به تالار ژیگرم _ ادبیات ، داره

قلمبه های دندون کرمولکی ک دلشون قصه قیدیمی موخاد واسشون یه چیزی آوردمـــــــــــــــــــــــ باخلوا رو میذاره تو جیب کوشیکه ش میدوئه

بیا اینور بازار


قصه مهمون ناخونده بود فنچولک بودیم ننه بزرگا واسمون موگوفتنا ، یادتونه ؟!!

حالا ب جای صدایی ننه بزرگا ، با صدای بچه باحالای باشگا بوشنوفیدش ! اوووووف یعنی یک چیزیه ، یک چیزیه ها بوخودا


هنرمندانی ک در این شاهکار ایفای نخش موکونن عبارتند از :


نغمه ایرانی ........... در نخش آخا گاوه

حمید ام بی ......... در نخش آخا اولاخه

محسن ز ........... در نخش آقا سگه

island1991............. در نخش خانوم مرخه

فانوس تنهایی ........... در نخش گنجیشک کوشولو
(وحید دمبه ی گرد و قلمبه رو به زور تو این نخش جا دادیم تیکان نموخوره :دییییی)

محسن ق (یا غ ! )............. در نخش خاله پیرزن

کچل ............. راوی


تنظیم منظیم و کارگردانی و این حرفا ....... خودوم !




مشاهده پیوست 183367


لینک های کمکی :
https://www.mediafire.com/?immbu0rw1wu3jlchttps://www.mediafire.com/?immbu0rw1wu3jlc
http://s5.picofile.com/file/8102978018/GuestStory.zip.htmlhttp://s5.picofile.com/file/8102978018/GuestStory.zip.html

گوش بسپارید به آوای دل انگیزشان
.. در ضمن بیشور بازی موقوف










...:D
این کیه جای من نقش افرینی کرده ...خب به خودم میگفتی :D
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
و قصه امروز من

پسر بچه‌ای وارد یک بستنی‌فروشی شد و پشت میزی نشست. پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد. پسر بچه پرسید: یک بستنی میوه‌ای چند است؟" پیشخدمت پاسخ داد : " ۵۰ سنت". پسربچه دستش را در جیبش فرو برد و شروع به شمردن کرد. بعد پرسید:" یک بستنی ساده چند است؟" در همین حال تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند. پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد: "۳۵ سنت". پسر دوباره سکه‌هایش را شمرد و گفت: "لطفا یک بستنی ساده". پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت. پسرک نیز پس از خوردن بستنی، پول را به صندوق پرداخت و رفت. وقتی پیشخدمت بازگشت، از آنچه دید حیرت کرد. آنجا در کنار ظرف خالی بستنی ، دو سکه پنج‌ سنتی و پنچ سکه یک ‌سنتی گذاشته شده بود برای انعام پیشخدمت
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


حملـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه
 

عطار

عضو جدید
کاربر ممتاز
دستت ندرده همکاری، ناهارم رو دوباره شامم خوردم :دی

یکی بیاد یک قصه تازه بگه واسه عطار :دی
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

مرد جوجه فروش

درزمان سابق گفته بودند که در اصفهان جوجه خروس را خوب می خرند . یک مردی می آید و صدتا جوجه خروس میخرد و حرکت می کند به طرف اصفهان . موقعی که وارد اصفهان شد رفت در گوشه ای منزل کرد . مردم اطراف او را گرفتند وگفتند که :« جوجه خروس ها را دانه ای چند میفروشی؟» گفت :« خودم خریدم دانه ای دو تومن و می فروشم سه تومن.» مردم گفتند :« شنیده ای که اصفهان جوجه خروس خوب می خرند اما نه به این قیمت . جوجه خروس دانه پانزده قران است!» مرد بیچاره تا دو روز فروش نکرد ، بعد از دو روز یک زن بسیار دانائی آمد و پرسید :« جوجه خروس هارا دانه ای چند می فروشی ؟» گفت :« دانه ای سه تومن » زن که مقصودش این نبود که پول بدهد و ازاین مرد بیچاره جوجه خروس بگیرد گفت :« خیلی خوب ، بلند شو همه جوجه خروس هات را بردار برویم در خانه ما و پولش را هم بگیر.» مرد بیچاره خوشحال شد و فکر کرد که حالا خوب شد . هردوروانه شدند به طرف منزل زن .


رسیدند جلو یک مسجد که دو تا در داشت . زن جوجه خروس ها را برداشت و به مرد گفت :« همین جا بنشین تا من پولش را برات بیارم » از این در داخل مسجد شد و از در دیگررفت به طرف منزلش . در منزل دوتا دختر داشت ، حکایت مرد جوجه فروش را برای آنها گفت . دختر بزرگش گفت :« آن مردجوجه فروش کجاست ؟» مادرش گفت :« پشت در مسجدی که دو تا در دارد نشسته و در انتظارمن است که براش پول ببرم .» دختر گفت :« مادر میخوای من برم و لباس هاش را از تنش در بیارم و بیام » مادرش گفت :« برو انشاءالله زودتر از من بیایی » دختر آمد پشت در همان مسجد دید که مردنشسته و سر به زانوی غم فرو برده ، گفت :« ای برادرچرا سر به زانوی غم فرو بردی ؟» مرد بیچاره حکایت را براش گفت . دختر خیلی دلسوزی کرد و گفت :« برادر! حتماً خرجی وپول هم نداری ؟» گفت :« نه» دخترگفت :« من یک بچه دارم که مشربه را توی چاه انداخته تو بیا اونو بیرون بیار و مزدت رو بگیروخرج کن .» باز مرد صاف وساده گول خورد و حرکت کرد تا آمد رسید لب چاهی که دخترنشان داد . لباسهاش را از تنش درآورد ورفت تو چاه . دختر هم لباس های مرد را برداشت و رفت خانه به مادرش گفت :« دیدی که من رفتم لباس هاش را درآوردم » دختر کوچکترهم گفت :« مادر اگراجازه بدی من میرم و از هیکل لختش هزار تومان پیدا می کنم و میارم » مادرش گفت :« برو، اگه چنین کاری کردی یک درجه از من حقه بازتری» دخترک حرکت کرد آمد لب چاه دید یک مردغریبه لخت و عریان بر سر چاه نشسته ، گفت :« برادر! چرا لخت هستی ؟» مرد بیچاره حکایت را گفت، دختر گفت :« اگه با من شرط کنی که من هر جا ترا بردم و هر چه از تو پرسیدم بگی « آره » من میرم یک دست لباس خیلی اعلا برات میارم » مردگفت :« خیلی خوب » دختررفت و یکدست لباس خیلی اعلا آورد و داد به مرد .مرد جوجه فروش لباس را پوشید و حرکت کردند ورفتند تو بازارجلو دکان زرگری ، دختر به مرد جوجه فروش گفت :« فقط من از تو پرسیدم بگو « آره » گفت :« خیلی خوب » دختر گفت :« آقای زرگر ما قدری طلاآلات لازم داریم » زرگر چون نگاهش به قیافه این مرد و زن افتاد گفت :« خانم! دکان ما متعلق بشما دارد هر چه بخواهید از خودتان است .» دختر رفت یک انگشتر گرانبها برداشت و به مرد گفت :« آقا! این انگشتر را برداریم ؟» مرد گفت :« آره » خلاصه دختر همینطور بقدر هزار تومان طلا برداشت و نشان مرد داد و پرسید :« خوبست ؟» مرد هم گفت :« آره » بعد دست در بغل کرد و گفت :« مث اینکه پولهام تو منزل مونده » آنوقت به زرگر گفت :« آقا! پولهام تو منزل مونده این آقا اینجا باشه تا من برم پولهام را بردارم وبرگردم .» زرگر بیچاره که نمی دانست این دختر حقه باز است گفت :« اشکالی نداره ، آقا شما اینجا هستید تا خانم بروند و پول بیاورند؟» مرد هم به عادت خودش گفت :« آره » دختر هم طلاها را برداشت و حرکت کرد رفت منزل و به مادرش گفت :« دیدی که از تن لختش چقدر طلا آوردم ، به اندازه هزار تومان » مادرش گفت :« احسنت به تو که دخترم هستی!» القصه برویم سروقت زرگر بیچاره که دو ساعتی طول کشید دید کسی پیدا نشد گفت :« آقا! خانم دیرکردند » مرد گفت :« مگر نرفتند پول بیاورند ؟» مرد گفت :« آره » زرگر دید نه خیر آمدن خانم از حد گذشت و هر چه هم از این مرد می پرسه به غیر از « آره » چیز دیگری نمیگوید .زرگر بیچاره فهمید که زن سرش کلاه گذاشته بنا کرد سرو صدا کردن . اهل بازار جمع شدند گفتند :« این مرد را ببر پیش حاکم » زرگر ، مرد جوجه فروش را برد پیش حاکم . حاکم چون از موضوع باخبر شد گفت :« زن چطور شد ؟» باز هم مرد گفت :« آره » حاکم پرسید « مگه زن تو نبود؟» مرد گفت :« آره » حاکم دید نه خیر هر چه می پرسد جواب آره است پس حکم کرد مرد را بخوابانندش . مرد را خواباندند و بنا کردند او را شلاق زدن . مرد بیچاره فریاد زد :« نزنید خدا لعنتش کند که بخواهد جوجه خروس بیاورد اصفهان بفروشد!» حاکم گفت :« یعنی چه ؟» مرد جوجه فروش حکایت را از اول تا به آخر بازگفت . آنوقت مرد جوجه فروش را آزاد کردند و گفتند :« برو، اما دیگه جوجه خروس به اصفهان نیار برای فروش!!»
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خو اون که مسلمه! تو دیگش هیچی نمونده؟

چیرا چیرا بیا ، فخط یوخده ماسیده بذارش زیر کرسی درست شه








حالا داداش وحید قیراره نی نی دار ک شد اینجوری باشگا مهندسان رو آش بده :

 

Similar threads

بالا