آره شه جالب...چه جالب
تاریخ عضویتمون یکیه!
ولی شما کاربر فعالی
آره شه جالب...
شمام امتیازات بیشتره این به اون در :دی
یعنی اینجا اینقد قدیمیه؟!!اوهوم
من بیشترین جایی که بودم همین تاپیک بوده :دی
زورگیریه پس :دییاز کسی خبری نیس
درسته مهمونی شما ولی خوب خوراکی رو مجبوری بیاری :دی
این تاپیک مال 11/2008یعنی اینجا اینقد قدیمیه؟!!
زورگیریه پس :دیی
چی میل دارین؟
اشتباه فرشتگان .
درويشي به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده ميشود .
پس از اندك زماني داد شيطان در مي آيد و رو به فرشتگان مي كند و مي گويد : جاسوس مي فرستيد به جهنم!؟
از روزي كه اين ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنميان را هدايت مي كند و...
حال سخن درويشي كه به جهنم رفته بود اين چنين است: با چنان عشقي زندگي كن كه حتي بنا به تصادف اگر به جهنم افتادي خود شيطان تو را به بهشت باز گرداند
واوووووووو..نصف پستاتوناین تاپیک مال 11/2008
من 1952 تا پست توش دارم!
من بعد عضو شدنم فعال نشدم
از یه مدت بعدش بود که بیشتر سر می زدم
الانم فکر کنم یه 2 سالی بود که خیلی خیلی کم میامدم
تازه 2 باره دارم سر می زنم
قهوه لطفا :دی
عاشق این سبک پایانم...قرار
نشسته بودم رو نیمکت پارک، کلاغها را میشمردم تا بیاید. سنگ میانداختم بهشان. میپریدند، دورتر مینشستند. کمی بعد دوباره برمیگشتند، جلوم رژه میرفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی شدم. شاخهگلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت میپژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغها.
گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گلبرگهاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقهی پالتوم را دادم بالا، دستهام را کردم تو جیبهاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.
صدای تندِ قدمهاش و صِدای نَفَس نَفَسهاش هم.
برنگشتم به رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم میآمد. صدا پاشنهی چکمههاش را میشنیدم. میدوید صِدام میکرد.
آنطرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَم بِش بود. کلید انداختَم در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق - ترمزی شدید و فریاد - نالهای کوتاه ریخت تو گوشهام - تو جانم.
تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. بهروو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و رانندهش هم داشت توو سرِ خودش میزد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود میرفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.
ترسخورده - هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.
مبهوت.
گیج.
مَنگ.
هاج و واج نِگاش کردم.
توو دستِ چپش بستهی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعتِ خودم را سُکید.
چهار و چهل و پنج دقیقه!
گیجْ - درب و داغانْ نِگا ساعتِ رانندهی بخت برگشته کردم. چهار و پنج دقیقه بود!!
کدوم شخصیتش هستی؟!! :دیداستان زندگیه منو چرا می ذاری :دی
اینجا یه موقعیواوووووووو..نصف پستاتون
منم مثه شما...الان یه ساله دارم باز میام
اینم سفارش شوما
![]()
دل آدم یه جوری می شد!عاشق این سبک پایانم...
آدم خوفهکدوم شخصیتش هستی؟!! :دی
سلام! کلی قصه گفتیمسلام
ما باز بیخواب شدیم اومدیم....
درودددددددددددد رضا جانسلام
ما باز بیخواب شدیم اومدیم....
دل آدم یه جوری می شد!
آدم خوفه
سلام! کلی قصه گفتیم
این شب چله خوب بود :دیییییییییییاینجا یه موقعی
این شکلی نبود
یه سری آدم بودیم
هر شب اینجا بودیم
یعنی
در این حد بگم
من یه سال خانواده رو مجبور کردم شب چله رو فرداش بگیرن
چون اون شب اینجا برنامه بود :دی
دورانی بود
قهوه تنها؟! بی کیک؟
بذار ببینم!خوندم...
داستان کوتاه طنز نداری یکم بخندیم؟؟![]()
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
((تشکر از بچه های زیر کرسی و زیر آسمان باشگاه مهندسان )) | ادبیات | 16 | |
![]() |
دلت برای قصه های بچگیت تنگ شده؟بیا تو کودک گذشته... | ادبیات | 2 | |
P | آخرين قصه | ادبیات | 1 |