بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

East Power

عضو جدید
کاربر ممتاز
توی فرودگاه یکی بود که پشت سر هم سیگار می کشید. یکی دیگه رفت جلو گفت : بخشید آقا ! شما روزی چند تا سیگار می کشین ؟ طرف جواب داد : منظور ؟ طرف جواب داد : منظور اینکه اگه پول این سیگارا رو جمع می کردین ، به اضافه ی پولی که به خاطر سلامتیتون خرج دوا و دکتر می کنین ، الان اون هواپیمایی که اونجاست مال شما بود ! طرف با خونسردی جواب داد : تو سیگار می کشی ؟ - نه ! هواپیما داری ؟ - نه ! به هر حال مرسی بابت نصیحتت ، ضمناً اون هواپیما که نشون دادی مال منه !!!
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2][/h]
آورده اند که بهلول به بصره رفت و چون در آن شهر آشنایی نداشت برای مدت کمی اطاقی اجاره نمود ولی آن اطاق

از بس کهنه ساز و مخروبه بود به محض وزش باد یا بارانی تیرهایش صدا میکرد بهلول پیش صاحب خانه رفته و

گفت اطاقی که به من داده اید بی اندازه خطرناک است زیر به محض وزش مختصر بادی صدا از سقف دیوارش شنیده

میشود.

صاحب خانه که مرد شوخی بود در جواب بهلول گفت عیبی ندارد البته می دانید که تمام موجودات به موقع حمد و تسبیح

خدای را می گویند و این صدای تسبیح و حمد اطاق است .

بهلول گفت :

صحیح است ولی چون تسبیح و تحلیل موجودات به سجده منجر میشود من از ترس سجده اطاق خواستم زودتر فکری

بنمایم .​
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است.

پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند.

مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکرده‌اید. نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟

وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی‌اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی‌کرد؟

مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمی‌دانستم. خیلی تسلیت می‌گویم.

وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمی‌تواند کار کند و زن و 5 بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمی‌تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟

مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه . نمی‌دانستم. چه گرفتاری بزرگی ...

وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه‌های درمانش قرار دارد؟

مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمی‌دانستم اینهمه گرفتاری دارید ...

وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکرده‌ام شما چطور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم؟
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
از وقتي که هوشنگ روآوردن اينجا تمام کاسه کوزة من ريخته بهم .
تا بهم يه چيزي ميگه مثل بچه کوچولوها مي زنم زيرگريه .
هق هق .
جووني هام که سهله بچگي هامم اينقدرگريه نکرده بودم که حالا دارم زار مي زنم .
با اينکه هوشنگ برادرکوچيکه منه اما دلم نمي خواد ببينمش .
اونم توي اين حال وروز .
هميشه بدبختي هاش ماله من بود .
خوشي هاش پيش رفقاي الدنگش .
اينجام ولم نکرده .
نمي زاره توي تنهايي خودم بميرم .
بيخودکه نرفتم فرنگستون .
رفتم تاديگه قيافه نحسش رو نبينم .
حالا عين آينه دق جلوم سبز شده .
بخاطرمغازه هاي خيابون ويلاسرم کلاه گذاشت .
شبانه ازم امضاط، گرفت که اين مغازه ها مصادره شده به من وکالت بده برم دنبال کارهاي اداريش .
منه احمقم امضاط، کردم .
البته الآن پشيمون نيستم چون اون مغازه ها به خودش هم وفا نکرد .
چند سال بعد اومد گفت باغ لواسون رو بفروشيم قيمتش ميخوادبکشه پايين سهمم روبه خيال استفاده بهش فروختم .
بعدها فهميدم چهاربرابرقيمتي که از من خريد فروخته .
از اونم ناراحت نيستم .
تنها چيزي که منو ناراحت مي کنه اينه که چرا به حرف فخرالسادات گوش نکردم و مينودختر خلف هوشنگ رو گرفتم براي بابک .
پسريکي يه دونة بيچارمو بدبخت کردم .
يه زني براش گرفتم که هرکس يه دونه ازاين عروسها داشته باشه ديگه براي همه دشمني هاي فاميل بسه .
مارخوش خط و خال از باباش بدتر از روز اول به فکربستن بارش بود .
به پيشنهاد پدرمفت خورش باغ دماوندرو انداختم پشت قباله اش .
هربارم که به بهانه هاي الکي قهرميکرديکي از زمينهامو مي خواست تا آشتي کنه .
من خرم ميدادم .
يک دفعه به خودم اومدم ديدم برام فقط يه باغچه مونده .
اونم چون به اسم فخرالسادات بود نمي تونست بگيره .
البته جاي مرغوبي بود تو جاده کرج .
همين اواخر که بهم اجازه دادن برم سري بهش زدم .
هنوز آباده .
چند تا از درختهاي هلوش خشک شده بود .
ماله ما که ديگه نيست .
بعدازمرگه فخرالسادات بابک اونوبه جهانشير خان فروخت .
اون مي خواست روزهاي آخر عمرش توجاي سرسبزي باشه .
البته اون باغچه به جهانشيرخان ام وفا نکرد .
بعدشم بابک با مينوکه عاشق يه افسر مستشار آمريکايي شده بودمتارکه کردورفت استراليا .
همونجام موندني شد .
ديگه ازش خبري نداشتم .
منم با آخرين موجوديم فقط همين جايي که الآن هستم روخريدم بعد به سوئد رفتم تادردکهنه بواسيرم رو درمان کنم .
نيومدم تا شنيدم انقلاب شده .
بعدهم که به اجبارآوردنم .
ايران ديگه براي آدمهايي مثل منو و هوشنگ و مينو و بابک جاي زندگي نبود .
اما چه ميشه کردهيچ جاي دنيا وطن آدم نميشه .
منم وصيت کرده بودم به وکيلم درسوئد که هرروزي که مردم منو برسونه ايران .
با اومدن هوشنگ زخمهاي کهنه سر باز کرده .
مينو برگشته .
يه پيرزن کمر خم شده .
بدبخت و بيچاره .
مي گن به خاطر اون ياروآمريکايي يه مسيحي شده بود .
آمريکايي ام نامردي نکرده تمام ثروت مينورو بالا کشيده فرار کرده هاوايي .
چند سال بعد هم يه نامه اومده براي مينو که شوهرتون توي هاوايي مرده .
بازم شنيدم که مي گن يارو نمرده .
براي خلاصي از دست مينو اين چاخان رو سرهم کرده من بهش حق ميدم .
کاش بابک من اين نقشه رو مي کشيد .
خيلي تلاش کردم يم آمريکايي يه راس راستي مرده ياالکي گفته .
اما نتونستم خبري بگيرم .
بهم اجازه ندادن .
مينوخودش رودختر برادرمن معرفي کرده تا بتونه براي آخرين باراز تنها چيزي که نام من روشه کمال استفاده رو بکنه .
دولت هم حرفش رو قبول کرده .
بابکم که نيومده تا همه چيز رو ثابت کنه .
هوشنگ هم با اينهمه زرنگي آخرش همه چيزش رو توي قماردرکازابلانکا ازدست داد .
دست از پادرازتر برگشت .
خرج بليطش روهم بابک از استراليا براش حواله کرده .
جنازه اش رو همين ديروز آوردن پيش من .
مقبرة خانوادگي امير فريدون سالاري .
 

East Power

عضو جدید
کاربر ممتاز
مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است.

پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند.

مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکرده‌اید. نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟

وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی‌اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی‌کرد؟

مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمی‌دانستم. خیلی تسلیت می‌گویم.

وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمی‌تواند کار کند و زن و 5 بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمی‌تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟

مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه . نمی‌دانستم. چه گرفتاری بزرگی ...

وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه‌های درمانش قرار دارد؟

مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمی‌دانستم اینهمه گرفتاری دارید ...

وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکرده‌ام شما چطور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم؟

هه ...خیلی خوب بود...
اخرش غافلگیر شدم:D
 

East Power

عضو جدید
کاربر ممتاز
شب خوش
منم خوابم!
شمام رفتی؟
شب شمام بخیر......داستان هندیو بعدن بذاربخونیم......
========================================

مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است…
به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد. به این
خاطر نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.

دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود
دارد.این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو…
«ابتدا در فاصله ۴ متری او بایست و با صدای معمولی ، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله ۳ متری
تکرار کن. بعد در ۲ متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد.»
آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود. مرد به خودش گفت:
الان فاصله ما حدود ۴ متر است. بگذار امتحان کنم.
سپس با صدای معمولی از همسرش پرسید:
«عزیزم ، شام چی داریم؟» جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را
دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید. بازهم جلوتر رفت و به در آشپزخانه رسید. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابی
نشنید. این بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت: «عزیزم شام چی داریم؟» و همسرش گفت:
«مگه کری؟!» برای چهارمین بار میگم: «خوراک مرغ»!
 
آخرین ویرایش:

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2] نشانه های زن و شوهر!
[/h]
ن و مرد از راهی می رفتند، ماموران آنها را دیدند وآنها را خواستند!
پرسیدند شما چه نسبتی با هم دارید؟
زن و مرد جواب دادند زن و شوهریم
ماموران مدرک خواستند،
زن و مرد گفتند نداریم !
ماموران گفتند چگونه باور کنیم که شما زن و شوهرید ؟!
زن و مرد گفتند ...
برای ثابت کردن این امرنشانه های فراوانی داریم ... !

اول اینکه آن افرادی که شما می گویید دست در دست هم می روند،
ما دستهایمان از هم جداست!

دوم، آنها هنگام راه رفتن و صحبت کردن به هم نگاه می کنند،
ما رویمان به طرف دیگریست!

سوم آنکه آنها هنگام صحبت کردن و راه رفتن،با هم با احساس حرف می زنند،
ما احساسی به هم نداریم!

چهارم آنکه آنها با هم بگو بخند می کنند،
می بینید که، ما غمگینیم!

پنجم، آنها چسبیده به هم راه می روند،
اما یکی ازما جلوترازدیگری می رود!

ششم آنکه آنها هنگام با هم بودن کیکی، بستنی ای، چیزی می خورند،
ما هیچ نمی خوریم!

هفتم، آنها هنگام با هم بودن بهترین لباسهایشان را می پوشند،
ما لباسهای کهنه تنمان است.. !

هشتم، ...

ماموران گفتند
خیلی خوب،
بروید،
بروید،..
فقط بروید ... !


اینم قصه آخر
شب خوش

 

Martin Eco

عضو جدید
کاربر ممتاز
شبت خوش
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مسافر تاکسی آهسته روی شونه‌ی راننده زد چون می‌خواست ازش یه سوال بپرسه…

راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد…
نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس…از جدول کنار خیابون رفت بالا…نزدیک بود که چپ کنه…
اما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد…
برای چندین ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد…
سکوت سنگینی حکم فرما بود تا این که راننده رو به مسافر کرد و گفت: "هی مرد! دیگه هیچ وقت این کار رو تکرار نکن… من رو تا سر حد مرگ ترسوندی!"
مسافر عذرخواهی کرد و گفت: "من نمی‌دونستم که یه ضربه‌ی کوچولو آنقدر تو رو می‌ترسونه"
راننده جواب داد: "واقعآ تقصیر تو نیست…امروز اولین روزیه که به عنوان یه راننده‌ی تاکسی دارم کار می‌کنم…
آخه من 25 سال راننده‌ی ماشین جنازه کش بودم
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
امشب 10 تا پست میذم!3 تاش رفت 7 تا مونده!
بعد میشه 2000 پست تو این تاپیک
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
می‌گویند حدود ٧٠٠ سال پیش، در اصفهان مسجدی می‌ساختند. روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاری‌ها را انجام می‌دادند.

پیرزنی از آنجا رد میشد. وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت: فکر می‌کنم یکی از مناره‌ها کمی کجه!. کارگرها خندیدند. اما معمار که این حرف را شنید، سریع گفت: چوب بیاورید. کارگر بیاورید. چوب را به مناره تکیه بدهید. فشار بدهید. فششششششااااررر.

و مدام از پیرزن می‌پرسید؛ مادر، درست شد؟ مدتی طول کشید تا پیرزن گفت: بله، درست شد. تشکر کرد و دعایی کرد و رفت.

کارگرها حکمت این کار را پرسیدند. معمار گفت: اگر این پیرزن، راجع به کج بودن این مناره با دیگران صحبت می‌کرد و شایعه پا می‌گرفت، این مناره تا ابد "کج" می‌ماند و دیگر نمی‌توانستیم اثرات منفی این شایعه را پاک کنیم. این است که من گفتم در همین ابتدا جلوی آن را بگیرم

 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2][/h]
روزی، سنگ تراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد با خود گفت: ....
این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که او هم مانند بازرگان باشد. در یک لحظه، به فرمان خدا او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد! تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمندتر است. تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان.

مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم! در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.

او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند. پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است و آرزو کرد که تبدیل به ابری بزرگ شود و آن چنان شد. کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد. همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خـُرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگ تراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!

 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نه بابا
بعضیا حتما از من بیشتر دارن :دی
4 تا دیکه
3 تا داستان می ذارم1
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بانوى خردمندى در كوهستان سفر مى كرد كه سنگ گران قیمتى را در جوى آبى پیدا كرد. روز بعد به مسافرى رسید كه گرسنه بود.

بانوى خردمند كیفش را باز كرد تا در غذایش با مسافر شریك شود. مسافر گرسنه، سنگ قیمتى را در كیف بانوى خردمند دید، از آن خوشش آمد و از او خواست كه آن سنگ را به او بدهد.

زن خردمند هم بى درنگ، سنگ را به او داد.مسافر بسیار شادمان شد و از این كه شانس به او روى كرده بود، از خوشحالى سر از پا نمى شناخت. او مى دانست كه جواهر به قدرى با ارزش است كه تا آخر عمر، مى تواند راحت زندگى كند، ولى چند روز بعد، مرد مسافر به راه افتاد تا هرچه زودتر، بانوى خردمند را پیدا كند.

بالاخره هنگامى كه او را یافت، سنگ را پس داد و گفت:خیلى فكر كردم. مى دانم این سنگ چقدر با ارزش است، اما آن را به تو پس مى دهم با این امید كه چیزى ارزشمندتر از آن به من بدهى. اگر مى توانى، آن محبتى را به من بده كه به تو قدرت داد این سنگ را به من ببخشى
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2][/h]
کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب
افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.

پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم
گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث
عذابش نشود.

مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاک های روی بدنش
را می تکاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد، سعی می
کرد روی خاک ها بایستد.

روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ
هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و در حیرت
کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد …


نتیجه اخلاقی : مشکلات، مانند تلی از خاک بر سر ما می ریزند و ما همواره
دو انتخاب داریم: اول اینکه اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند و
دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود

 

Similar threads

بالا