بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2] واکسی
[/h]
پيرمرد هر بار كه مي خواست اجرت پسرك واكسي كر و لال را بدهد، جمله اي را براي خنداندن او بر روي اسكناس مي نوشت. اين بار هم همين كار را كرد.
پسرك با اشتياق پول را گرفت و جمله اي را كه پيرمرد نوشته بود، خواند. روي اسكناس نوشته شده بود: وقتي خيلي پولدار شدي به پشت اين اسكناس نگاه كن. پسر با تعجب و كنجكاوي اسكناس را برگرداند تا به پشت آن نگاه كند. پشت اسكناس نوشته شده بود: كلك، تو كه هنوز پولدار نشدي!
پسرك خنديد با صداي بلند؛ هرچند صداي خنده خود را نمي شنيد.
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2][/h]
**پند سقراط**

روزی سقراط ، حکیم معروف یونانی، مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثراست. علت ناراحتیش را پرسید ،پاسخ داد:"در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم.سلام کردم جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذ شت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم."

سقراط گفت:"چرا رنجیدی؟" مرد با تعجب گفت :"خب معلوم است، چنین رفتاری ناراحت کننده است."

سقراط پرسید:....
"اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد وبیماری به خود می پیچد، آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی؟"

مرد گفت:"مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم.آدم که از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود."

سقراط پرسید:"به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟"

مرد جواب داد:"احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم."

سقراط گفت:"همه ی این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی،آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود؟ و آیا کسی که رفتارش نادرست است،روانش بیمار نیست؟ اگر کسی فکر و روانش سالم باشد،هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود؟ بیماری فکر و روان نامش "غفلت" است و باید به جای دلخوری و رنجش ،نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است،دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند. پس از دست هیچکس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان که هر وقت کسی بدی می کند، در آن لحظه بیمار است
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
جراح قلب و تعمیر کار



روزی جراحی برای تعمیر اتومبیلش آن را به تعمیرگاهی برد.

تعمیرکار بعد از تعمیر به جراح گفت:

من تمام اجزا ماشین را به خوبی می شناسم و موتور و قلب آن را کامل باز می کنم و تعمیر میکنم. در حقیقت من آن را زنده می کنم. حال چطور درامد سالانه ی من یک صدم شماست.

جراح نگاهی به تعمیرکار انداخت و گفت : اگر می خواهی درامدت ۱۰۰برابر شود اینبار سعی کن زمانی که موتور در حال کار است آن را تعمیر کنی!!!!

 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
از کسی خبری نیس
درسته مهمونی شما ولی خوب خوراکی رو مجبوری بیاری :دی
 

Martin Eco

عضو جدید
کاربر ممتاز

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مدتیه هر چی داستان می بینم واسه خودم تکراریه
تصمیم گرفتم جدید بیابم و چیزی که واسه خودم جدیده اینجا بزارم
اینا جدید بودن برام
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در بازگشت از كليسا، جك از دوستش ماكس مي پرسد: «فكر مي كني آيا مي شود هنگام دعا كردن سيگار كشيد؟»
ماكس جواب مي دهد: «چرا از كشيش نمي پرسي؟»
جك نزد كشيش مي رود و مي پرسد: «جناب كشيش، مي توانم وقتي در حال دعا كردن هستم، سيگار بكشم.»
كشيش پاسخ مي دهد: «نه، پسرم، نمي شود. اين بي ادبي به مذهب است.»
جك نتيجه را براي دوستش ماكس بازگو مي كند.
ماكس مي گويد: «تعجبي نداره. تو سئوال را درست مطرح نكردي. بگذار من بپرسم.»
ماكس نزد كشيش مي رود و مي پرسد: «آيا وقتي در حال سيگار كشيدنم مي توانم دعا كنم ؟»
كشيش مشتاقانه پاسخ مي دهد: «مطمئناًً، پسرم. مطمئناً.»
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یعنی اینجا اینقد قدیمیه؟!!

زورگیریه پس :دیی
چی میل دارین؟
این تاپیک مال 11/2008
من 1952 تا پست توش دارم!
من بعد عضو شدنم فعال نشدم
از یه مدت بعدش بود که بیشتر سر می زدم
الانم فکر کنم یه 2 سالی بود که خیلی خیلی کم میامدم
تازه 2 باره دارم سر می زنم
قهوه لطفا :دی
 

Martin Eco

عضو جدید
کاربر ممتاز
اشتباه فرشتگان .

درويشي به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده ميشود .
پس از اندك زماني داد شيطان در مي آيد و رو به فرشتگان مي كند و مي گويد : جاسوس مي فرستيد به جهنم!؟
از روزي كه اين ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنميان را هدايت مي كند و...
حال سخن درويشي كه به جهنم رفته بود اين چنين است: با چنان عشقي زندگي كن كه حتي بنا به تصادف اگر به جهنم افتادي خود شيطان تو را به بهشت باز گرداند


 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مامان !یه سوال بپرسم؟
زن کتابچه ی سفید را بست،آن را روی میز گذاشت:بپرس عزیزم .
-مامان خدا زرده؟
زن سر جلو برد :چطور؟
-آخه امروز نسرین سر کلاس می گفت خدا زرده،
-خب تو بهش چه گفتی؟
خوب ،من بهش گفتم خدا زرد نیست،سفیده.
مکثی کرد:مامان ،خدا سفید ه؟مگه نه؟
زن ،چشم بست و سعی کرد آنچه دخترش پرسیده بود در ذهن مجسم کند .اما هجوم رنگ های مختلف به او اجازه نداد.
چشم باز کرد :نمی دونم دخترم .تو چطور فهمیدی سفیده؟
دخترک چشم روی هم گذاشت .دستانش در هم قلاب کرد و لبخند زنان گفت:آخه هر وقت تو سیاهی به خدا فکر می کنم ،یه نقطه ی سفید پیدا میشه.
زن به چشمان بی فروغ دخترک نگاه کرد
ودوباره چشم بر هم نهاد.
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اشتباه فرشتگان .

درويشي به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده ميشود .
پس از اندك زماني داد شيطان در مي آيد و رو به فرشتگان مي كند و مي گويد : جاسوس مي فرستيد به جهنم!؟
از روزي كه اين ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنميان را هدايت مي كند و...
حال سخن درويشي كه به جهنم رفته بود اين چنين است: با چنان عشقي زندگي كن كه حتي بنا به تصادف اگر به جهنم افتادي خود شيطان تو را به بهشت باز گرداند



:biggrin:داستان زندگیه منو چرا می ذاری :دی
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2] قرار
[/h]
نشسته بودم رو نیمکت ‌ پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.
گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.
صدای تندِ قدم‌هاش و صِدای نَفَس نَفَس‌هاش هم.
برنگشتم به‌ رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صِدام می‌کرد.
آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَ‌م بِش بود. کلید انداختَ‌م در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق - ترمزی شدید و فریاد - ناله‌ای کوتاه ریخت تو گوش‌هام - تو جانم.
تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. به‌روو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و راننده‌ش هم داشت توو سرِ خودش می‌زد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود می‌رفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.
ترس‌خورده - هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.
مبهوت.
گیج.
مَنگ.
هاج و واج نِگاش کردم.
توو دستِ چپش بسته‌ی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَ‌ش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعتِ خودم را سُکید.
چهار و چهل و پنج دقیقه!
گیجْ - درب و داغانْ نِگا ساعتِ راننده‌ی بخت برگشته کردم. چهار و پنج دقیقه بود!!

 

Martin Eco

عضو جدید
کاربر ممتاز
این تاپیک مال 11/2008
من 1952 تا پست توش دارم!
من بعد عضو شدنم فعال نشدم
از یه مدت بعدش بود که بیشتر سر می زدم
الانم فکر کنم یه 2 سالی بود که خیلی خیلی کم میامدم
تازه 2 باره دارم سر می زنم
قهوه لطفا :دی
واوووووووو..نصف پستاتون
منم مثه شما...الان یه ساله دارم باز میام
اینم سفارش شوما

 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2] http://www.www.www.iran-eng.ir/images/icons/icon1.png حکایتی جالب از نادرشاه افشار
[/h] نادر شاه افشار
نوشته اند: زمانی كه نادر شاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشته در راه كودكی را دید كه به مكتب می‌رفت. از او پرسید: پسر جان چه می‌خوانی؟
قرآن.
- از كجای قرآن؟
- انا فتحنا....

نادر از پاسخ او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح فال پیروزی زد.
سپس یك سكه زر به پسر داد امام پسر از گرفتن آن اباکرد.
نادر گفت: چر ا نمی گیری؟
گفت:مادرم مرا می‌زند می‌گوید تو این پول را دزدیده ای.
نادر گفت: به او بگو نادر داده است. پسر گفت:-مادرم باور نمی‌كند.
می‌گوید: نادر مردی سخی است او اگر به تو پول می‌داد یك سكه نمی‌داد. زیاد می‌داد. حرف او بر دل نادر نشست. یك مشت پول زر در دامن او ریخت.
از قضا چنانچه مشهور تاریخ است در آن سفر بر حریف خویش محمد شاه گورکانی پیروز شد
 

Martin Eco

عضو جدید
کاربر ممتاز
قرار


نشسته بودم رو نیمکت ‌ پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.
گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.
صدای تندِ قدم‌هاش و صِدای نَفَس نَفَس‌هاش هم.
برنگشتم به‌ رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صِدام می‌کرد.
آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَ‌م بِش بود. کلید انداختَ‌م در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق - ترمزی شدید و فریاد - ناله‌ای کوتاه ریخت تو گوش‌هام - تو جانم.
تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. به‌روو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و راننده‌ش هم داشت توو سرِ خودش می‌زد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود می‌رفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.
ترس‌خورده - هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.
مبهوت.
گیج.
مَنگ.
هاج و واج نِگاش کردم.
توو دستِ چپش بسته‌ی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَ‌ش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعتِ خودم را سُکید.
چهار و چهل و پنج دقیقه!
گیجْ - درب و داغانْ نِگا ساعتِ راننده‌ی بخت برگشته کردم. چهار و پنج دقیقه بود!!

عاشق این سبک پایانم...
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
واوووووووو..نصف پستاتون
منم مثه شما...الان یه ساله دارم باز میام
اینم سفارش شوما

اینجا یه موقعی
این شکلی نبود
یه سری آدم بودیم
هر شب اینجا بودیم
یعنی
در این حد بگم
من یه سال خانواده رو مجبور کردم شب چله رو فرداش بگیرن
چون اون شب اینجا برنامه بود :دی
دورانی بود
قهوه تنها؟! بی کیک؟
 

Martin Eco

عضو جدید
کاربر ممتاز
كسي نوشته بود :
در سال آخر دانشگاه ، تازه ياد گرفته ام كه كمي دختر باشم .
كيف لوازم آرايش براي خودم دست و پا كرده ام و حالا ديگر ، ناخن هام را جاي از ته گرفتن ، تميز مي كنم و مواظبم كه نشكنند !
ياد گرفته ام كفش پاشنه دار بپوشم . فهميده ام كه مي شود جاي چهار زانو نشستن روي شيك ترين مبل ها ، يك پا را روي آن يكي پا انداخت و از همه شگفتانه تر اينكه ... تصميم گرفته ام براي عطر و ادكلن داشتن، هزينه كنم .
تازگي حالي ام شده است قد 170 داشتن با وزن 54 ، پز دادن دارد ! مي شود با آن فخر فروخت ! مي شود به خاطر بيني كوچكي كه قوز ندارد و گوشت آلود هم نيست و از نيمرخ شبيه عمل شده هاست، خوشحال بود ...
مي شود رفت جلوي آينه و با همين دندان هاي خرگوشي لبخند زد و اصلا هم به اين فكر نكرد كه من چقدر بد شكل ام !
وقتي كه دوستت صدايت مي كند ؛ جاي اينكه بي خيال بگويي : هان ؟ مي شود چشم خمار كرد و جواب داد : جان دلم ؟
واي ! باورم نمي شود .... هوس كرده ام كيك پختن ياد بگيرم و همين فردا براي خريدن كاموا به بازار مي روم.
من هر روز ، گلدان كوچكم را ، با تمام گل هاي مخمل قرمزش بغل مي گيرم و مي برم توي تراس تا آفتاب بگيرند و بعد از چند ساعت بر مي گردانم توي اتاقم . با غنچه هايش حرف ميزنم و مي بوسم شان . ازشان مي خواهم دلتنگ دوست صورتي شان نباشد . مژده شان مي دهم كه تا حالا حتما غنچه هاي او هم باز شده اند ...
اين روزها مي دانم كه بايد هر چيزي را به هر كسي نگفت ! ديگر تا خوشحال مي شوم ، نمي خندم . ديگر تا غصه دار مي شوم ، پيش چشم همه ، به اشك هام اجازه ي سلام نمي دهم .
تازگي ، فك و فاميل كه زنگ مي زنند ، برايم مهم شده كي عروس شده و كدام دخترك ، خواستگار دارد؟ توي دلم براي بچه هاي تو راهي مان هم اسم انتخاب مي كنم ! دارم سعي مي كنم حرف هاي منظور دار زن هايي را كه مامان ، روي شان حساس است ، من هم بفهمم .
من دارم به شكل كاملا ناگهاني ، بانو مي شوم .
و همه چيز خلاصه مي شود در اين چند خطي كه معلوم نيست اسمش را مي شود گذاشت شعر يا نه :
به زنانه ترين شكل ممكن عاشقت شده ام مرد !
و برايت نقشه هاي دخترانه مي كشم .

خوب نوشته بود .
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2] http://www.www.www.iran-eng.ir/images/icons/icon1.png # صمد بهرنگي # موش گرسنه
[/h]
روزي بود، روزگاري بود. موشي هم بود كه در صحرا زندگي مي كرد. روزي گرسنه اش شد و به باغي رفت. سه تا سيب گير آورد و خورد. بادي وزيد و برگ هاي درخت سيب را كند و بر سرش ريخت. موش عصباني شد برگ ها را هم خورد و از باغ بيرون آمد. ديد مردي سطل آب در دست به خانه اش مي رود. گفت: آهاي مرد! توي باغ سه تا سيب خوردم، باد آمد برگهايش را به سرم ريخت، آن ها را هم خوردم. الانه تو را هم مي خورم.
مرد گفت: با سطل مي زنم تو سرت، جابجا مي ميري ها!
موش گرسنه مرد را گرفت و قورت داد. رفت و رفت تا رسيد به جايي كه تازه عروسي داشت آتش چرخانش را مي گرداند. موش گفت: آهاي، عروس خانم! رفتم به باغ سه تا سيب خوردم، باد آمد برگ ها را ريخت، آن ها را هم خوردم، مرد سطل بدست را خوردم. الان تو را هم مي خورم.
عروس گفت: با آتش چرخان مي زنم تو سرت كباب مي شوي ها!
موش گرسنه عروس خانم را هم قورت داد و راه افتاد تا رسيد به جايي كه دخترها نشسته بودند و گلدوزي مي كردند. موش گفت: آهاي دخترها! رفتم به باغ سه تا سيب خوردم، باد آمد برگ ها را ريخت، آن ها را هم خوردم، مرد سطل به دست را خوردم، عروس خانم را خوردم. الان هم شماها را مي خورم.
دخترها گفتند با سوزن هايمان چشم هايت را در مي آوريم ها!
موش گرسنه آنها را هم قورت داد و راهش را كشيد و رفت. رفت و رفت تا رسيد پيش پسرهايي كه تيله بازي مي كردند. گفت: آهاي پسرها! رفتم به باغ سه تا سيب خوردم. باد آمد برگ ها را ريخت، آن ها را هم خوردم، مرد سطل بدست را خوردم، عروس خانم را خوردم، دخترهاي گلدوز را خوردم. الان شما را هم مي خورم.
پسرها گفتند: آهاي موش مردني، تيله بارانت مي كنيم، ها!
موش گرسنه پسرها را هم قورت داد و گذاشت رفت. آخر سر رسيد به يك پيرزن. گفت: آهاي پيرزن! رفتم به باغ سه تا سيب خوردم. باد آمد برگ ها را ريخت، آن ها را هم خوردم، مرد سطل به دست را خوردم، عروس خانم را خوردم، دخترهاي گلدوز را خوردم، پسرهاي تيله باز را خوردم. الان تو را هم مي خورم، نوبت تست.
پيرزن كمي فكر كرد و گفت: ننه جان، من همه اش پوست و استخوانم. تو را سير نمي كنم. ديشب «دويماج» (غذايي است كه معمولا از نان بيات و پنير يا روغن درست مي شود. غذاي سرد فقيرانه اي است كه مادرها براي قناعت و استفاده از خرده نان هاي بياتي كه ته سفره جمع مي شود، درست مي كنند) روغن درست كرده ام بگذار برم بياورم آن را بخور.
موش گفت: خيلي خوب برو اما زود برگرد.
پيرزن گربه ي براق چاق و چله اي داشت بسيار زبر و زرنگ. رفت به خانه اش و گربه اش را گذاشت توي دامنش و برگشت و تا رسيد نزديك موش. گفت: بيا ننه، بگير بخور.
و گربه را ول داد به طرف موش. موش تا چشمش به گربه افتاد در رفت. گربه دنبالش كرد اما نتوانست بگيردش، موش رفت توي سوراخي قايم شد. گربه دم سوراخ نشست و كمين كرد. مدتي گذشت و سر و صدا خوابيد. موش اينور و آنور را نگاه كرد، گربه را نديد خيال كرد خسته شده رفته. يواشكي سرش را از سوراخ درآورد اما گربه ديگر مجال فرار نداد، چنگالش را زد و موش را گرفت و شكمش را پاره كرد. آنوقت مرد سطل بدست بيرون آمد، عروس خانم بيرون آمد. دخترهاي گلدوز و پسرهاي تيله باز بيرون آمدند و هر كدام براي گربه چيزي آوردند كه بخورد و بيشتر چاق و چله شود.
دل خواننده ها شاد و دماغشان چاق!


 

Martin Eco

عضو جدید
کاربر ممتاز
اینجا یه موقعی
این شکلی نبود
یه سری آدم بودیم
هر شب اینجا بودیم
یعنی
در این حد بگم
من یه سال خانواده رو مجبور کردم شب چله رو فرداش بگیرن
چون اون شب اینجا برنامه بود :دی
دورانی بود
قهوه تنها؟! بی کیک؟
این شب چله خوب بود :دییییییییییی
قدیم همیشه قدیمه...
چشم..این انعام ما فراموش نشه

 

Similar threads

بالا