بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

nooshafarin

عضو جدید
کاربر ممتاز

nooshafarin

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]روزی رییس یک شرکت بزرگ به دلیل یک مشکل اساسی در رابطه با یکی از کامپیوترهای اصلی مجبور شد با منزل یکی از کارمندانش تماس بگیرد. بنابراین، شماره منزل او را گرفت. [/FONT]
[FONT=&quot]کودکی به تلفن جواب داد و نجوا کنان گفت : سلام. [/FONT]
[FONT=&quot]رییس پرسید: بابا خونس؟ [/FONT]
[FONT=&quot]صدای کوچک نجواکنان گفت: بله. [/FONT]
[FONT=&quot]ـ می تونم با او صحبت کنم؟ [/FONT]
[FONT=&quot]کودکی خیلی آهسته گفت: نه. [/FONT]
[FONT=&quot]رییس که خیلی متعجب شده بود و می خواست هر چه سریع تر با یک بزرگسال صحبت کند، گفت: مامانت اونجاس؟ [/FONT]
[FONT=&quot]ـ بله. [/FONT]
[FONT=&quot]ـ می تونم با او صحبت کنم؟ [/FONT]
[FONT=&quot]دوباره صدای کوچک گفت: نه. [/FONT]
[FONT=&quot]رییس به امید این که شخص دیگری در آن جا باشد که او بتواند حداقل یک پیغام بگذارد پرسید: آیا کس دیگری آنجا هست؟[/FONT]
[FONT=&quot]کودک زمزمه کنان پاسخ داد: بله، یک پلیس. [/FONT]
[FONT=&quot]رییس که گیج و حیران مانده بود که یک پلیس در منزل کارمندش چه می کند، پرسید: آیا می تونم با پلیس صحبت کنم؟ [/FONT]
[FONT=&quot]کودک خیلی آهسته پاسخ داد: نه، او مشغول است؟ [/FONT]
[FONT=&quot]ـ مشغول چه کاری است؟ [/FONT]
[FONT=&quot]کودک همان طور آهسته باز جواب داد: مشغول صحبت با مامان و بابا و آتش نشان. [/FONT]
[FONT=&quot]رییس که نگران شده بود و حتی نگرانی اش با شنیدن صدای هلی کوپتری از آن طرف گوشی به دلشوره تبدیل شده بود پرسید: این چه صدایی است؟ [/FONT]
[FONT=&quot]صدای ظریف و آهسته کودک پاسخ گفت: یک هلی کوپتر.[/FONT]
[FONT=&quot]رییس بسیار آشفته و نگران پرسید: آن جا چه خبر است؟[/FONT]
[FONT=&quot]کودک با همان صدای بسیار آهسته که حالا ترس آمیخته به احترامی در آن موج می زد پاسخ داد: گروه جست و جو همین الان از هلی کوپتر پیاده شدند. [/FONT]
[FONT=&quot]رییس که زنگ خطر در گوشش به صدا درآمده بود، نگران و حتی کمی لرزان پرسید: آن ها دنبال چی می گردند؟ [/FONT]
[FONT=&quot]کودک که هم چنان با صدایی بسیار آهسته و نجواکنان صحبت می کرد با خنده ریزی پاسخ داد :
" من " !
[/FONT]
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
I don't understand
whichone???
:w04::w04:

مرسی عزیزم :heart::gol: تو چطوری؟ خوبی؟ خوش میگذره؟
امسال آره دیگه کسی زیاد اینجا سر نمیزد :(
ممنون
می گذره
با درس چطری؟
فکر کنم تموم شده درست نه؟

نه :cool:


نمیشه دیگه حس انسان دوستانه م ایجاب میکنه که غصه ش رو بخورم

راست میگی اصلا به من چه بذار چهره ی خوناشام مانندش برای همه نمایانتر بشه !!!
:razz:پس چرا فکر می کنم میامدی؟
 

nooshafarin

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی فیل حاکم از قصردور شده و با رسیدن به روستائی درمجاورت شهر، از روی مزارع و کشتزارهای روستاییان عبور کرده خسارات سنگینی را به کشاورزان وارد نموده و در آن حوالی به پرسه زنی پرداخت. اهالی روستا از ترس حاکم که فردی مستبد بود، کاری به کار حیوان نداشته و ناچار به چاره اندیشی پرداختند. آنان متفق القول تصمیم گرفتند که همگی مردان و ریش سفیدان روستا به همراه کدخدای ده که مختصر آشنائی نیز با یکی از درباریان داشت به قصر حاکم رفته و شکایت نزد او برند.
هم چنان که به قصر نزدیک و نزدیک تر می شدند هول و هراس بیشتری از هیبت حاکم ظالم بر جان اهالی روستا می افتاد و یکی یکی جیم می شدند، تا این که عده بسیار اندکی از آنان وارد قصر شده و از حاکم تقاضای ملاقات نمودند. درهمین اثنا که آنان منتظر بودند، ازاطاق های مجاور نیز صدای ضعیف ناله و ضجه به گوش می رسید و ترس و هراس بیشتری اهالی روستا را فرا می گرفت.
بالاخره نوبت به ایشان رسید و کدخدا اول از همه وارد تالار شد و تا پیشگاه حاکم جلو رفت، اما هم چنان ساکت منتظر ماند تا اجازه صحبت به وی داده شود. پیشکار مخصوص حاکم در گوش وی چند کلمه ای را پچ پچ نمود و سپس حاکم با درهم کشیدن صورت به کدخدا اشاره نمود که شرح حال بازگوید.
کدخدا با صدای آرام شروع به صحبت کرد :
" قربان، هیچ می دانید که فیل شما از قصر گریخته و اکنون در حوالی روستای ما به گشت زنی مشغول است؟ خواستم بگویم که فیل شما به شدت... "
در واقع می خواست بگوید که فیل شما به شدت به روستاییان آسیب زده، اما دید که حاکم با خشم و غضب از تخت خود برخاسته و فریاد زد :
" فیل من به شدت چه ؟ "
کدخدا این بار خود را کاملا باخت، نگاهی به پشت سر و اطراف انداخت، اما کسی از اهالی روستا را آن دور و برها نبود. هول و هراس کاملا بر وی مستولی شده و لذا به سرعت فکری کرد و با صدای لرزان گفت :
" قربان خواستم بگویم فیل شما به شدت احساس تنهائی می کند، لذا خواهش می کنم در صورت امکان یک فیل دیگر هم برای رفع تنهایی ایشان به ده ما بفرستید. "
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزی فیل حاکم از قصردور شده و با رسیدن به روستائی درمجاورت شهر، از روی مزارع و کشتزارهای روستاییان عبور کرده خسارات سنگینی را به کشاورزان وارد نموده و در آن حوالی به پرسه زنی پرداخت. اهالی روستا از ترس حاکم که فردی مستبد بود، کاری به کار حیوان نداشته و ناچار به چاره اندیشی پرداختند. آنان متفق القول تصمیم گرفتند که همگی مردان و ریش سفیدان روستا به همراه کدخدای ده که مختصر آشنائی نیز با یکی از درباریان داشت به قصر حاکم رفته و شکایت نزد او برند.
هم چنان که به قصر نزدیک و نزدیک تر می شدند هول و هراس بیشتری از هیبت حاکم ظالم بر جان اهالی روستا می افتاد و یکی یکی جیم می شدند، تا این که عده بسیار اندکی از آنان وارد قصر شده و از حاکم تقاضای ملاقات نمودند. درهمین اثنا که آنان منتظر بودند، ازاطاق های مجاور نیز صدای ضعیف ناله و ضجه به گوش می رسید و ترس و هراس بیشتری اهالی روستا را فرا می گرفت.
بالاخره نوبت به ایشان رسید و کدخدا اول از همه وارد تالار شد و تا پیشگاه حاکم جلو رفت، اما هم چنان ساکت منتظر ماند تا اجازه صحبت به وی داده شود. پیشکار مخصوص حاکم در گوش وی چند کلمه ای را پچ پچ نمود و سپس حاکم با درهم کشیدن صورت به کدخدا اشاره نمود که شرح حال بازگوید.
کدخدا با صدای آرام شروع به صحبت کرد :
" قربان، هیچ می دانید که فیل شما از قصر گریخته و اکنون در حوالی روستای ما به گشت زنی مشغول است؟ خواستم بگویم که فیل شما به شدت... "
در واقع می خواست بگوید که فیل شما به شدت به روستاییان آسیب زده، اما دید که حاکم با خشم و غضب از تخت خود برخاسته و فریاد زد :
" فیل من به شدت چه ؟ "
کدخدا این بار خود را کاملا باخت، نگاهی به پشت سر و اطراف انداخت، اما کسی از اهالی روستا را آن دور و برها نبود. هول و هراس کاملا بر وی مستولی شده و لذا به سرعت فکری کرد و با صدای لرزان گفت :
" قربان خواستم بگویم فیل شما به شدت احساس تنهائی می کند، لذا خواهش می کنم در صورت امکان یک فیل دیگر هم برای رفع تنهایی ایشان به ده ما بفرستید. "
:biggrin::biggrin::biggrin:
 

nooshafarin

عضو جدید
کاربر ممتاز
چون همیشه بد اوردم!
دست به طلا زدم سنگ شد!
الخیر فی ما وقع
شاید حکمتی توش بوده عزیز دل
اینطوری انرژی منفی به خودت ساطع نکن
هی بگی بد آوردم بد آوردم، بدیا جذبت میشن
به سلامتیییی
فوق می خونی؟
چه گرایشی؟
آره...معماری
مرسی :gol:
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
روزی فیل حاکم از قصردور شده و با رسیدن به روستائی درمجاورت شهر، از روی مزارع و کشتزارهای روستاییان عبور کرده خسارات سنگینی را به کشاورزان وارد نموده و در آن حوالی به پرسه زنی پرداخت. اهالی روستا از ترس حاکم که فردی مستبد بود، کاری به کار حیوان نداشته و ناچار به چاره اندیشی پرداختند. آنان متفق القول تصمیم گرفتند که همگی مردان و ریش سفیدان روستا به همراه کدخدای ده که مختصر آشنائی نیز با یکی از درباریان داشت به قصر حاکم رفته و شکایت نزد او برند.
هم چنان که به قصر نزدیک و نزدیک تر می شدند هول و هراس بیشتری از هیبت حاکم ظالم بر جان اهالی روستا می افتاد و یکی یکی جیم می شدند، تا این که عده بسیار اندکی از آنان وارد قصر شده و از حاکم تقاضای ملاقات نمودند. درهمین اثنا که آنان منتظر بودند، ازاطاق های مجاور نیز صدای ضعیف ناله و ضجه به گوش می رسید و ترس و هراس بیشتری اهالی روستا را فرا می گرفت.
بالاخره نوبت به ایشان رسید و کدخدا اول از همه وارد تالار شد و تا پیشگاه حاکم جلو رفت، اما هم چنان ساکت منتظر ماند تا اجازه صحبت به وی داده شود. پیشکار مخصوص حاکم در گوش وی چند کلمه ای را پچ پچ نمود و سپس حاکم با درهم کشیدن صورت به کدخدا اشاره نمود که شرح حال بازگوید.
کدخدا با صدای آرام شروع به صحبت کرد :
" قربان، هیچ می دانید که فیل شما از قصر گریخته و اکنون در حوالی روستای ما به گشت زنی مشغول است؟ خواستم بگویم که فیل شما به شدت... "
در واقع می خواست بگوید که فیل شما به شدت به روستاییان آسیب زده، اما دید که حاکم با خشم و غضب از تخت خود برخاسته و فریاد زد :
" فیل من به شدت چه ؟ "
کدخدا این بار خود را کاملا باخت، نگاهی به پشت سر و اطراف انداخت، اما کسی از اهالی روستا را آن دور و برها نبود. هول و هراس کاملا بر وی مستولی شده و لذا به سرعت فکری کرد و با صدای لرزان گفت :
" قربان خواستم بگویم فیل شما به شدت احساس تنهائی می کند، لذا خواهش می کنم در صورت امکان یک فیل دیگر هم برای رفع تنهایی ایشان به ده ما بفرستید. "
بگو ببینم این فیل با مرغابی کدخدا هم رفیق شد یا نه
چون اگه رفیق میشدند دیگه لازم نبود که کدخدا ره جای حاکم!
 

Similar threads

بالا