حالا تو غصه نخور...آره خب نمیدونست که بعد 30 سال با یه جلسه سخنرانی به این شکل آبروش میره و دروغاش برای همه مردم رو میشه
طفلی دیگه هیچکی دوسش نداره![]()

حالا تو غصه نخور...آره خب نمیدونست که بعد 30 سال با یه جلسه سخنرانی به این شکل آبروش میره و دروغاش برای همه مردم رو میشه
طفلی دیگه هیچکی دوسش نداره![]()
I don't understandRefer to last post!
مرسی عزیزماین کرسی طفلکی
امسال همش تنها بود
خوبی؟
خیلی وقته ندیدمت
نها
قبلا میامدی اینجا؟نه؟
نمیشه دیگه حس انسان دوستانه م ایجاب میکنه که غصه ش رو بخورمحالا تو غصه نخور...![]()
نه
نمیشه دیگه حس انسان دوستانه م ایجاب میکنه که غصه ش رو بخورم
راست میگی اصلا به من چه بذار چهره ی خوناشام مانندش برای همه نمایانتر بشه !!!
I don't understand
whichone???
![]()
ممنونI don't understand
whichone???
مرسی عزیزمتو چطوری؟ خوبی؟ خوش میگذره؟
امسال آره دیگه کسی زیاد اینجا سر نمیزد![]()
نه
نمیشه دیگه حس انسان دوستانه م ایجاب میکنه که غصه ش رو بخورم
راست میگی اصلا به من چه بذار چهره ی خوناشام مانندش برای همه نمایانتر بشه !!!
]چرا دیگه فهمیدی
thank you for your Adزندگی من خودش قصه است![]()
تموم شده بود...دوباره شروع شد!ممنون
می گذره
با درس چطری؟
فکر کنم تموم شده درست نه؟
توهم برت داشتهم
پس چرا فکر می کنم میامدی؟
چون همیشه بد اوردم!چرا این شکلک() ؟!!
![]()
به سلامتییییتموم شده بود...دوباره شروع شد!![]()
توهم برت داشته
یاللعجب
![]()
از اون موقعی که یادم تو آسمونا بودم زیر آسمون نه!زیر اسمان چی؟
روزی فیل حاکم از قصردور شده و با رسیدن به روستائی درمجاورت شهر، از روی مزارع و کشتزارهای روستاییان عبور کرده خسارات سنگینی را به کشاورزان وارد نموده و در آن حوالی به پرسه زنی پرداخت. اهالی روستا از ترس حاکم که فردی مستبد بود، کاری به کار حیوان نداشته و ناچار به چاره اندیشی پرداختند. آنان متفق القول تصمیم گرفتند که همگی مردان و ریش سفیدان روستا به همراه کدخدای ده که مختصر آشنائی نیز با یکی از درباریان داشت به قصر حاکم رفته و شکایت نزد او برند.
هم چنان که به قصر نزدیک و نزدیک تر می شدند هول و هراس بیشتری از هیبت حاکم ظالم بر جان اهالی روستا می افتاد و یکی یکی جیم می شدند، تا این که عده بسیار اندکی از آنان وارد قصر شده و از حاکم تقاضای ملاقات نمودند. درهمین اثنا که آنان منتظر بودند، ازاطاق های مجاور نیز صدای ضعیف ناله و ضجه به گوش می رسید و ترس و هراس بیشتری اهالی روستا را فرا می گرفت.
بالاخره نوبت به ایشان رسید و کدخدا اول از همه وارد تالار شد و تا پیشگاه حاکم جلو رفت، اما هم چنان ساکت منتظر ماند تا اجازه صحبت به وی داده شود. پیشکار مخصوص حاکم در گوش وی چند کلمه ای را پچ پچ نمود و سپس حاکم با درهم کشیدن صورت به کدخدا اشاره نمود که شرح حال بازگوید.
کدخدا با صدای آرام شروع به صحبت کرد :
" قربان، هیچ می دانید که فیل شما از قصر گریخته و اکنون در حوالی روستای ما به گشت زنی مشغول است؟ خواستم بگویم که فیل شما به شدت... "
در واقع می خواست بگوید که فیل شما به شدت به روستاییان آسیب زده، اما دید که حاکم با خشم و غضب از تخت خود برخاسته و فریاد زد :
" فیل من به شدت چه ؟ "
کدخدا این بار خود را کاملا باخت، نگاهی به پشت سر و اطراف انداخت، اما کسی از اهالی روستا را آن دور و برها نبود. هول و هراس کاملا بر وی مستولی شده و لذا به سرعت فکری کرد و با صدای لرزان گفت :
" قربان خواستم بگویم فیل شما به شدت احساس تنهائی می کند، لذا خواهش می کنم در صورت امکان یک فیل دیگر هم برای رفع تنهایی ایشان به ده ما بفرستید. "
الخیر فی ما وقعچون همیشه بد اوردم!
دست به طلا زدم سنگ شد!
آره...معماریبه سلامتیییی
فوق می خونی؟
چه گرایشی؟
اهههمن که میدونم فهمیدی
از اون موقعی که یادم تو آسمونا بودم زیر آسمون نه!
![]()
بگو ببینم این فیل با مرغابی کدخدا هم رفیق شد یا نهروزی فیل حاکم از قصردور شده و با رسیدن به روستائی درمجاورت شهر، از روی مزارع و کشتزارهای روستاییان عبور کرده خسارات سنگینی را به کشاورزان وارد نموده و در آن حوالی به پرسه زنی پرداخت. اهالی روستا از ترس حاکم که فردی مستبد بود، کاری به کار حیوان نداشته و ناچار به چاره اندیشی پرداختند. آنان متفق القول تصمیم گرفتند که همگی مردان و ریش سفیدان روستا به همراه کدخدای ده که مختصر آشنائی نیز با یکی از درباریان داشت به قصر حاکم رفته و شکایت نزد او برند.
هم چنان که به قصر نزدیک و نزدیک تر می شدند هول و هراس بیشتری از هیبت حاکم ظالم بر جان اهالی روستا می افتاد و یکی یکی جیم می شدند، تا این که عده بسیار اندکی از آنان وارد قصر شده و از حاکم تقاضای ملاقات نمودند. درهمین اثنا که آنان منتظر بودند، ازاطاق های مجاور نیز صدای ضعیف ناله و ضجه به گوش می رسید و ترس و هراس بیشتری اهالی روستا را فرا می گرفت.
بالاخره نوبت به ایشان رسید و کدخدا اول از همه وارد تالار شد و تا پیشگاه حاکم جلو رفت، اما هم چنان ساکت منتظر ماند تا اجازه صحبت به وی داده شود. پیشکار مخصوص حاکم در گوش وی چند کلمه ای را پچ پچ نمود و سپس حاکم با درهم کشیدن صورت به کدخدا اشاره نمود که شرح حال بازگوید.
کدخدا با صدای آرام شروع به صحبت کرد :
" قربان، هیچ می دانید که فیل شما از قصر گریخته و اکنون در حوالی روستای ما به گشت زنی مشغول است؟ خواستم بگویم که فیل شما به شدت... "
در واقع می خواست بگوید که فیل شما به شدت به روستاییان آسیب زده، اما دید که حاکم با خشم و غضب از تخت خود برخاسته و فریاد زد :
" فیل من به شدت چه ؟ "
کدخدا این بار خود را کاملا باخت، نگاهی به پشت سر و اطراف انداخت، اما کسی از اهالی روستا را آن دور و برها نبود. هول و هراس کاملا بر وی مستولی شده و لذا به سرعت فکری کرد و با صدای لرزان گفت :
" قربان خواستم بگویم فیل شما به شدت احساس تنهائی می کند، لذا خواهش می کنم در صورت امکان یک فیل دیگر هم برای رفع تنهایی ایشان به ده ما بفرستید. "
من که میدونم فهمیدی![]()
از اون موقعی که یادم تو آسمونا بودم زیر آسمون نه!
![]()
واااااا !!!زیر اسمان چی؟
شما نگران نباشاههه
پس مواظب باش نیافتی :دی
هویجوری
واااااا !!!
![]()
بگو ببینم این فیل با مرغابی کدخدا هم رفیق شد یا نه
چون اگه رفیق میشدند دیگه لازم نبود که کدخدا ره جای حاکم!
الخیر فی ما وقع
شاید حکمتی توش بوده عزیز دل
اینطوری انرژی منفی به خودت ساطع نکن
هی بگی بد آوردم بد آوردم، بدیا جذبت میشن
آره...معماری
مرسی![]()
مرسي جالب بودمیبینی که هنوز هست
شما هم بفر ما
یه سفره ای پهنه یعنی ببخشین یه کرسی ای هست همه با هم قصه میشنویم!
این داستانت یه کم تکون دهنده بود ولی زیاد نه![]()
خودمم نمیدونمچرا اونوقت؟!!
![]()
مبارککککککه عزیزم
من نمی دونستم
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
((تشکر از بچه های زیر کرسی و زیر آسمان باشگاه مهندسان )) | ادبیات | 16 | |
![]() |
دلت برای قصه های بچگیت تنگ شده؟بیا تو کودک گذشته... | ادبیات | 2 | |
P | آخرين قصه | ادبیات | 1 |