بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

sh85

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلام ، خوبم ممنون، تو خوبی؟
مرسیییییییی منم خوبم
شاد و پر از ورجه وورجه مثله همیشه :دی
چه می کنی ؟
چرا اینجا سوت و کور شده :surprised::surprised::eek::eek:
شرمنده من قصه ندارم بزارم فقط از این داستان ها و مستند های ادبی دارم :redface:
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خدا رو شکر.
نمیدونم والا
دشمنت شرمنده. من برم دیگه با اجازه، شبت خوش
 
  • Like
واکنش ها: sh85

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
سلام العیکم
اومدم دنبال شهرزاد قصه گو
کجاست این دختر؟!
 

nooshafarin

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]قانون بازگشت...
[/FONT]
[FONT=&quot]مردی از یکی از دره های پیرنه در فرانسه می گذشت، که به چوپان پیری برخورد. غذایش را با او تقسیم کرد و مدت درازی درباره زندگی صحبت کردند . بعد صحبت به وجود خدا رسید.[/FONT]

[FONT=&quot]مرد گفت : اگر به خدا اعتقاد داشته باشم باید قبول کنم که آزاد نیستم و مسوول هیچ کدام از اعمالم نیستم. زیرا مردم می گویند که او قادر مطلق است و اکنون و گذشته و آینده را می شناسد.[/FONT]

[FONT=&quot]چوپان زیر آواز زد و پژواک آوازش دره را آکند. بعد ناگهان آوازش را قطع کرد و شروع کرد به ناسزا گفتن به همه چیز و همه کس. صدای فریادهای چوپان نیز در کوه ها پیچید و به سوی آن دو بازگشت. [/FONT]

[FONT=&quot]سپس چوپان گفت : زندگی همین دره است، آن کوه ها، آگاهی پروردگارند؛ و آوای انسان، سرنوشت او. [/FONT]

[FONT=&quot]آزادیم آواز بخوانیم یا ناسزا بگوییم، اما هر کاری که می کنیم، به درگاه او می رسد و به همان شکل به سوی ما باز می گردد. [/FONT]
[FONT=&quot]"خداوند پژواک کردار ماست"[/FONT]​

[FONT=&quot]پائولو کوئیلو[/FONT]​
 

nooshafarin

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.[FONT=&quot][/FONT][/FONT]

[FONT=&quot]از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آن ها آشنا شدم. یک خانواده روستایی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. [FONT=&quot][/FONT][/FONT]

[FONT=&quot]موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد:[FONT=&quot][/FONT][/FONT]

[FONT=&quot]گاو و گوسفندها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. [FONT=&quot][/FONT][/FONT]

[FONT=&quot]درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود.. به زودی برمی گردیم... چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آن که وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می کرد گفت: [FONT=&quot][/FONT][/FONT]

[FONT=&quot]اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش. [FONT=&quot][/FONT][/FONT]

[FONT=&quot]مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: [FONT=&quot][/FONT][/FONT]

[FONT=&quot]این قدر پرچانگی نکن. [FONT=&quot][/FONT][/FONT]

[FONT=&quot]اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوش حالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبه راه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. [FONT=&quot][/FONT][/FONT]

[FONT=&quot]از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: [FONT=&quot][/FONT][/FONT]

[FONT=&quot]گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آن ها برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم.[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot][/FONT][/FONT]

[FONT=&quot]یک بار اتفاقی نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: [FONT=&quot][/FONT][/FONT]

[FONT=&quot]خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot][/FONT][/FONT]

[FONT=&quot]در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد و شمع روشن کردن و کادو پیچی و از این جور ... بازی ها نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد.[/FONT]​


:cry::cry::cry:
[FONT=&quot][/FONT][FONT=&quot][/FONT]
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
علیکم السلام

:smile::gol:
just a moment please

به به شهر زاد قصه گوی کم پیدای زیر کرسی



[FONT=&quot]قانون بازگشت...
[/FONT]
[FONT=&quot]مردی از یکی از دره های پیرنه در فرانسه می گذشت، که به چوپان پیری برخورد. غذایش را با او تقسیم کرد و مدت درازی درباره زندگی صحبت کردند . بعد صحبت به وجود خدا رسید.[/FONT]

[FONT=&quot]مرد گفت : اگر به خدا اعتقاد داشته باشم باید قبول کنم که آزاد نیستم و مسوول هیچ کدام از اعمالم نیستم. زیرا مردم می گویند که او قادر مطلق است و اکنون و گذشته و آینده را می شناسد.[/FONT]

[FONT=&quot]چوپان زیر آواز زد و پژواک آوازش دره را آکند. بعد ناگهان آوازش را قطع کرد و شروع کرد به ناسزا گفتن به همه چیز و همه کس. صدای فریادهای چوپان نیز در کوه ها پیچید و به سوی آن دو بازگشت. [/FONT]

[FONT=&quot]سپس چوپان گفت : زندگی همین دره است، آن کوه ها، آگاهی پروردگارند؛ و آوای انسان، سرنوشت او. [/FONT]

[FONT=&quot]آزادیم آواز بخوانیم یا ناسزا بگوییم، اما هر کاری که می کنیم، به درگاه او می رسد و به همان شکل به سوی ما باز می گردد. [/FONT]
[FONT=&quot]"خداوند پژواک کردار ماست"[/FONT]​

[FONT=&quot]پائولو کوئیلو[/FONT]​


بگو ببینم مگه تو فرانسه هم چوپانا نی میزنند :D
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
هنوز کرسی رو جمع نکردید؟

میبینی که هنوز هست
شما هم بفر ما
یه سفره ای پهنه یعنی ببخشین یه کرسی ای هست همه با هم قصه میشنویم!


[FONT=&quot]لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.[FONT=&quot][/FONT][/FONT]

[FONT=&quot]از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آن ها آشنا شدم. یک خانواده روستایی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. [FONT=&quot][/FONT][/FONT]

[FONT=&quot]موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد:[FONT=&quot][/FONT][/FONT]

[FONT=&quot]گاو و گوسفندها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. [FONT=&quot][/FONT][/FONT]

[FONT=&quot]درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود.. به زودی برمی گردیم... چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آن که وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می کرد گفت: [FONT=&quot][/FONT][/FONT]

[FONT=&quot]اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش. [FONT=&quot][/FONT][/FONT]

[FONT=&quot]مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: [FONT=&quot][/FONT][/FONT]

[FONT=&quot]این قدر پرچانگی نکن. [FONT=&quot][/FONT][/FONT]

[FONT=&quot]اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوش حالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبه راه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. [FONT=&quot][/FONT][/FONT]

[FONT=&quot]از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: [FONT=&quot][/FONT][/FONT]

[FONT=&quot]گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آن ها برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم.[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot][/FONT][/FONT]

[FONT=&quot]یک بار اتفاقی نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: [FONT=&quot][/FONT][/FONT]

[FONT=&quot]خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot][/FONT][/FONT]

[FONT=&quot]در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد و شمع روشن کردن و کادو پیچی و از این جور ... بازی ها نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد.[/FONT]​


:cry::cry::cry:
[FONT=&quot][/FONT][FONT=&quot][/FONT]

این داستانت یه کم تکون دهنده بود ولی زیاد نه :D
 

nooshafarin

عضو جدید
کاربر ممتاز
به به شهر زاد قصه گوی کم پیدای زیر کرسی
چاکریم :دی

بگو ببینم مگه تو فرانسه هم چوپانا نی میزنند :D
کجاش گفته بود چوپانه نی میزنه؟! داشته آواز میخونده :D
 
  • Like
واکنش ها: floe

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
آهاااااااااااای ایهالناس یکی بیاد این زیر کرسی رو جمعش کنه دلم لک زده واسه زیر آسمون
 

nooshafarin

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]در مراسم تودیع پدر پابلو، کشیشی که ۳۰ سال در کلیسای شهر کوچکی خدمت کرده و بازنشسته شده بود، از یکی‌ از سیاستمداران اهل محل برای سخنرانی دعوت شده بود.[FONT=&quot]
در روز موعود، مهمان سیاستمدار تاخیر داشت و بنابراین کشیش تصمیم گرفت کمی‌ برای مستمعین صحبت کند.
پشت میکروفن قرار گرفته و گفت: ۳۰ سال قبل وارد این شهر شدم.
انگار همین دیروز بود.
راستش را بخواهید، اولین کسی‌ که برای اعتراف وارد کلیسا شد، مرا به وحشت انداخت.
به دزدی هایش، باج گیری، رشوه خواری، هوس رانی‌، زنا با محارم و هر گناه دیگری که تصور کنید اعتراف کرد.
آن روز فکر کردم که جناب اسقف اعظم مرا به بدترین نقطه زمین فرستاده است ولی‌ با گذشت زمان و آشنایی با بقیه اهل محل دریافتم که در اشتباه بوده‌ام و این شهر مردمی نیک دارد.

در این لحظه سیاستمدار وارد کلیسا شده و از او خواستند که پشت میکروفن قرار گیرد.
در ابتدا از این که تاخیر داشت عذر خواهی‌ کرد و سپس گفت که به یاد دارد که زمانی که پدر پابلو وارد شهر شد، من اولین کسی‌ بودم که برای اعتراف مراجعه کردم.[/FONT]
[/FONT]​
[FONT=&quot]
[/FONT]

[FONT=&quot]وقت شناس باشید :دی[/FONT]
یعنی چرا این شماره ها قرمزن؟!!! :huh:
 
  • Like
واکنش ها: floe

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]در مراسم تودیع پدر پابلو، کشیشی که ۳۰ سال در کلیسای شهر کوچکی خدمت کرده و بازنشسته شده بود، از یکی‌ از سیاستمداران اهل محل برای سخنرانی دعوت شده بود.[FONT=&quot]
در روز موعود، مهمان سیاستمدار تاخیر داشت و بنابراین کشیش تصمیم گرفت کمی‌ برای مستمعین صحبت کند.
پشت میکروفن قرار گرفته و گفت: ۳۰ سال قبل وارد این شهر شدم.
انگار همین دیروز بود.
راستش را بخواهید، اولین کسی‌ که برای اعتراف وارد کلیسا شد، مرا به وحشت انداخت.
به دزدی هایش، باج گیری، رشوه خواری، هوس رانی‌، زنا با محارم و هر گناه دیگری که تصور کنید اعتراف کرد.
آن روز فکر کردم که جناب اسقف اعظم مرا به بدترین نقطه زمین فرستاده است ولی‌ با گذشت زمان و آشنایی با بقیه اهل محل دریافتم که در اشتباه بوده‌ام و این شهر مردمی نیک دارد.

در این لحظه سیاستمدار وارد کلیسا شده و از او خواستند که پشت میکروفن قرار گیرد.
در ابتدا از این که تاخیر داشت عذر خواهی‌ کرد و سپس گفت که به یاد دارد که زمانی که پدر پابلو وارد شهر شد، من اولین کسی‌ بودم که برای اعتراف مراجعه کردم.[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[/FONT]​
[FONT=&quot]
[/FONT]

[FONT=&quot]وقت شناس باشید :دی[/FONT]

:biggrin:
این آقای سیاستمدار هفت خط بوده ها :biggrin:
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
هفت خط بدشانس :biggrin::biggrin:
چه با افتخار اومده گفته من اولین نفر بودم
آره خب نمیدونست که بعد 30 سال با یه جلسه سخنرانی به این شکل آبروش میره و دروغاش برای همه مردم رو میشه
طفلی دیگه هیچکی دوسش نداره:(

بابا این کرسی طقلکی خودش جمع شده هست
چی کارش دارین؟؟؟!
اومدیم این آخر سالی یه کم گرم شیم من زیاد زیر این کرسی رو تجربه نکردم ولی انگاری بد نیست!
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ما کاریش نداریم :D خودش گفت بیاین من تنهام دلم تنگه :surprised:

بگو دیگه :redface:
این کرسی طفلکی
امسال همش تنها بود
خوبی؟
خیلی وقته ندیدمت

آره خب نمیدونست که بعد 30 سال با یه جلسه سخنرانی به این شکل آبروش میره و دروغاش برای همه مردم رو میشه
طفلی دیگه هیچکی دوسش نداره:(


اومدیم این آخر سالی یه کم گرم شیم من زیاد زیر این کرسی رو تجربه نکردم ولی انگاری بد نیست!
قبلا میامدی اینجا؟نه؟
 

Similar threads

بالا