بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

pme

عضو جدید
کاربر ممتاز
هاااا
هااااا
بگو
بو دختره ی چشم شفید
بگو که گفتی بعدش با شوهررررر میای!
ارههههههه؟
خب آبجيم گفت انشالله با شوهرت بيا، منم گفتم وقتي فوق قبول شم شوهر ميكنم و بعدش باهاش ميام:cry:
حميد بيا پستاي ما رو بذار تو شكار لحظه ها:w15::w15::w15:
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
واااا
چرا شکار لحظه هااا؟
دارم دعوات می کنم :دی
 

pme

عضو جدید
کاربر ممتاز
واااا
چرا شکار لحظه هااا؟
دارم دعوات می کنم :دی
مثله اينكه بايد خودم بذارم اونجا با عنوان شرط داشتن شوهر :w15::w15::w15:
نگار جون بهتره ما هم بريم لالا كه هم تو به كلاس صبحت برسي هم من به كلاس ظهرم:redface:
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مثله اينكه بايد خودم بذارم اونجا با عنوان شرط داشتن شوهر :w15::w15::w15:
نگار جون بهتره ما هم بريم لالا كه هم تو به كلاس صبحت برسي هم من به كلاس ظهرم:redface:
:biggrin::biggrin::biggrin:
اوهوم اوهوم
من یه ریز دارم خمیازه می کشم
خوب بخوابیییییی
شب بخیر
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
دعوای حافظ، صائب و شهریار!
دعوایی که بین حافظ و صائب و شهریار بر سر “آن ترک شیرازی” اتفاق افتاده:
به قول حضرت حافظ:
ا
گر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندو اش بخشم سمرقند و بخارا را
...
و صائب در جواب می گوید:
هر آنکس چیز می بخشد، ز جان خویش می بخشد
نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندو اش بخشم سر و دست و تن و پا را
...
و شهریار در جواب می گوید:
هر آنکس چیز می بخشد بسان مرد می بخشد
نه چون صائب که می بخشد سر و دست و تن و پا را
سر و دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند
نه بر آن ترک شیرازی که برده جمله دلها را
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندو اش بخشم تمام روح و اجزا را
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
مولوي..(عاشق شدن پادشاه بر کنیزک رنجور و تدبیر کردن در صحت او)

قسمت اول

بشنوید ای دوستان این داستان
خود حقیقت نقد حال ماست آن
بود شاهی در زمانی پیش ازین
ملک دنیا بودش و هم ملک دین
اتفاقا شاه روزی شد سوار
با خواص خویش از بهر شکار
یک کنیزک دید شه بر شاه‌راه
شد غلام آن کنیزک پادشاه
مرغ جانش در قفص چون می‌طپید
داد مال و آن کنیزک را خرید
چون خرید او را و برخوردار شد
آن کنیزک از قضا بیمار شد
آن یکی خر داشت و پالانش نبود
یافت پالان گرگ خر را در ربود
کوزه بودش آب می‌نامد بدست
آب را چون یافت خود کوزه شکست
شه طبیبان جمع کرد از چپ و راست
گفت جان هر دو در دست شماست
جان من سهلست جان جانم اوست
دردمند و خسته‌ام درمانم اوست
هر که درمان کرد مر جان مرا
برد گنج و در و مرجان مرا
جمله گفتندش که جانبازی کنیم
فهم گرد آریم و انبازی کنیم
هر یکی از ما مسیح عالمیست
هر الم را در کف ما مرهمیست
گر خدا خواهد نگفتند از بطر
پس خدا بنمودشان عجز بشر
ترک استثنا مرادم قسوتیست
نه همین گفتن که عارض حالتیست
ای بسا ناورده استثنا بگفت
جان او با جان استثناست جفت
هرچه کردند از علاج و از دوا
گشت رنج افزون و حاجت ناروا
آن کنیزک از مرض چون موی شد
چشم شه از اشک خون چون جوی شد
از قضا سرکنگبین صفرا فزود
روغن بادام خشکی می‌نمود
از هلیله قبض شد اطلاق رفت
آب آتش را مدد شد همچو نفت

ظاهر شدن عجز حکیمان از معالجه‌ی کنیزک و روی آوردن پادشاه به درگاه اله و در خواب دیدن او ولیی را


شه چو عجز آن حکیمان را بدید
پا برهنه جانب مسجد دوید
رفت در مسجد سوی محراب شد
سجده‌گاه از اشک شه پر آب شد
چون به خویش آمد ز غرقاب فنا
خوش زبان بگشاد در مدح و دعا
کای کمینه بخششت ملک جهان
من چه گویم چون تو می‌دانی نهان
ای همیشه حاجت ما را پناه
بار دیگر ما غلط کردیم راه
لیک گفتی گرچه می‌دانم سرت
زود هم پیدا کنش بر ظاهرت
چون برآورد از میان جان خروش
اندر آمد بحر بخشایش به جوش
درمیان گریه خوابش در ربود
دید در خواب او که پیری رو نمود
گفت ای شه مژده حاجاتت رواست
گر غریبی آیدت فردا ز ماست
چونک آید او حکیمی حاذقست
صادقش دان کو امین و صادقست
در علاجش سحر مطلق را ببین
در مزاجش قدرت حق را ببین
چون رسید آن وعده‌گاه و روز شد
آفتاب از شرق اخترسوز شد
بود اندر منظره شه منتظر
تا ببیند آنچ بنمودند سر
دید شخصی فاضلی پر مایه‌ای
آفتابی درمیان سایه‌ای
می‌رسید از دور مانند هلال
نیست بود و هست بر شکل خیال
نیست‌وش باشد خیال اندر روان
تو جهانی بر خیالی بین روان
بر خیالی صلحشان و جنگشان
وز خیالی فخرشان و ننگشان
آن خیالاتی که دام اولیاست
عکس مه‌رویان بستان خداست
آن خیالی که شه اندر خواب دید
در رخ مهمان همی آمد پدید
شه به جای حاجیان فا پیش رفت
پیش آن مهمان غیب خویش رفت
هر دو بحری آشنا آموخته
هر دو جان بی دوختن بر دوخته
گفت معشوقم تو بودستی نه آن
لیک کار از کار خیزد در جهان
ای مرا تو مصطفی من چو عمر
از برای خدمتت بندم کمر


قسمت سوم



ملاقات پادشاه با آن ولی که در خوابش نمودند


دست بگشاد و کنارانش گرفت
همچو عشق اندر دل و جانش گرفت
دست و پیشانیش بوسیدن گرفت
وز مقام و راه پرسیدن گرفت
پرس پرسان می‌کشیدش تا بصدر
گفت گنجی یافتم آخر بصبر
گفت ای نور حق و دفع حرج
معنی‌الصبر مفتاح الفرج
ای لقای تو جواب هر سوال
مشکل از تو حل شود بی‌قیل و قال
ترجمانی هرچه ما را در دلست
دستگیری هر که پایش در گلست
مرحبا یا مجتبی یا مرتضی
ان تغب جاء القضا ضاق الفضا
انت مولی‌القوم من لا یشتهی
قد ردی کلا لن لم ینته
چون گذشت آن مجلس و خوان کرم
دست او بگرفت و برد اندر حرم
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلاممم ...
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
آقاي جك رفته بود استخدام بشود ،صورتش را شش تيغه كرده بود و كروات تازه اش را بهگردنش بسته بود ، لباس پلو خوري اش را پوشيده بود وحاضر شده بود تا به پرسش هايمدير شركت جواب بدهد.
اقاي مديرشركت بجاي اينكه مثل نكير و منكر ، آقاي جك راسين جين بكند ، يك ورق كاغذ گذاشت جلوش و از اوخواست تنها به يك سئوال پاسخ بدهد. سئوال اينبود:
شما در يك شب بسيار سرد و طوفاني ، در جاده اي خلوترانندگيميكنيد ، ناگهان متوجهميشويد كه سه نفر در ايستگاه اتوبوس ، به انتظار رسيدناتوبوس ، اين پا و آن پا ميكنند و در آن باد و بارانو طوفان چشم براه معجزه هستند تا اتوبوس بيايد و آنها سوار شوند.
يكي از آنهاپيره زن بيماري است كه اگر هر چه زودتر كمكي به او نشود ممكن است همانجا در ايستگاه اتوبوس غزل خداحافظيرابخواند.
دومين نفر، صميمي ترين و قديمي ترين دوست شما است كه حتي يك بار جان شمارا از مرگ نجات دادهاست.
اما نفر سوم دختر خانم بسيار زيبا و جذابي است كه زن ر ويايي شما مي باشد و شما همواره آرزو داشتيد او را در كنار خود داشته باشيد .
حال اگر اتوموبيل شما فقط يك جاي خالي داشته باشد ، شما از ميان سه نفركداميك را سوار ماشين تان ميكنيد؟؟؟
پير زن بيمار؟؟ دوست قديمي؟؟ يا آن دختر زيبارا؟؟

جوابي كه آقاي جك به مدير شركت داد، سبب شد تا از ميان دويست نفر متقاضي،برنده شود و به استخدامشركت درآيد.

و اماپاسخ آقاي جك:
آقاي جك گفت: من سوييچ ماشينم را ميدهم به آندوست قديمي ام تا پير زن بيمار را به بيمارستان برساندو خود من با آن دختر خانم در ايستگاه اتوبوس ميمانم تا اتوبوس از راه برسد و ما راسوار كند
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آقاي جك رفته بود استخدام بشود ،صورتش را شش تيغه كرده بود و كروات تازه اش را بهگردنش بسته بود ، لباس پلو خوري اش را پوشيده بود وحاضر شده بود تا به پرسش هايمدير شركت جواب بدهد.
اقاي مديرشركت بجاي اينكه مثل نكير و منكر ، آقاي جك راسين جين بكند ، يك ورق كاغذ گذاشت جلوش و از اوخواست تنها به يك سئوال پاسخ بدهد. سئوال اينبود:
شما در يك شب بسيار سرد و طوفاني ، در جاده اي خلوترانندگيميكنيد ، ناگهان متوجهميشويد كه سه نفر در ايستگاه اتوبوس ، به انتظار رسيدناتوبوس ، اين پا و آن پا ميكنند و در آن باد و بارانو طوفان چشم براه معجزه هستند تا اتوبوس بيايد و آنها سوار شوند.
يكي از آنهاپيره زن بيماري است كه اگر هر چه زودتر كمكي به او نشود ممكن است همانجا در ايستگاه اتوبوس غزل خداحافظيرابخواند.
دومين نفر، صميمي ترين و قديمي ترين دوست شما است كه حتي يك بار جان شمارا از مرگ نجات دادهاست.
اما نفر سوم دختر خانم بسيار زيبا و جذابي است كه زن ر ويايي شما مي باشد و شما همواره آرزو داشتيد او را در كنار خود داشته باشيد .
حال اگر اتوموبيل شما فقط يك جاي خالي داشته باشد ، شما از ميان سه نفركداميك را سوار ماشين تان ميكنيد؟؟؟
پير زن بيمار؟؟ دوست قديمي؟؟ يا آن دختر زيبارا؟؟

جوابي كه آقاي جك به مدير شركت داد، سبب شد تا از ميان دويست نفر متقاضي،برنده شود و به استخدامشركت درآيد.

و اماپاسخ آقاي جك:
آقاي جك گفت: من سوييچ ماشينم را ميدهم به آندوست قديمي ام تا پير زن بيمار را به بيمارستان برساندو خود من با آن دختر خانم در ايستگاه اتوبوس ميمانم تا اتوبوس از راه برسد و ما راسوار كند
:biggrin::biggrin::biggrin::biggrin::biggrin:ایوللللل
تو خوفی؟
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
مولوي..(عاشق شدن پادشاه بر کنیزک رنجور و تدبیر کردن در صحت او)

قسمت اول

بشنوید ای دوستان این داستان
خود حقیقت نقد حال ماست آن
بود شاهی در زمانی پیش ازین
ملک دنیا بودش و هم ملک دین
اتفاقا شاه روزی شد سوار
با خواص خویش از بهر شکار
یک کنیزک دید شه بر شاه‌راه
شد غلام آن کنیزک پادشاه
مرغ جانش در قفص چون می‌طپید
داد مال و آن کنیزک را خرید
چون خرید او را و برخوردار شد
آن کنیزک از قضا بیمار شد
آن یکی خر داشت و پالانش نبود
یافت پالان گرگ خر را در ربود
کوزه بودش آب می‌نامد بدست
آب را چون یافت خود کوزه شکست
شه طبیبان جمع کرد از چپ و راست
گفت جان هر دو در دست شماست
جان من سهلست جان جانم اوست
دردمند و خسته‌ام درمانم اوست
هر که درمان کرد مر جان مرا
برد گنج و در و مرجان مرا
جمله گفتندش که جانبازی کنیم
فهم گرد آریم و انبازی کنیم
هر یکی از ما مسیح عالمیست
هر الم را در کف ما مرهمیست
گر خدا خواهد نگفتند از بطر
پس خدا بنمودشان عجز بشر
ترک استثنا مرادم قسوتیست
نه همین گفتن که عارض حالتیست
ای بسا ناورده استثنا بگفت
جان او با جان استثناست جفت
هرچه کردند از علاج و از دوا
گشت رنج افزون و حاجت ناروا
آن کنیزک از مرض چون موی شد
چشم شه از اشک خون چون جوی شد
از قضا سرکنگبین صفرا فزود
روغن بادام خشکی می‌نمود
از هلیله قبض شد اطلاق رفت
آب آتش را مدد شد همچو نفت

نقل قول:


ظاهر شدن عجز حکیمان از معالجه‌ی کنیزک و روی آوردن پادشاه به درگاه اله و در خواب دیدن او ولیی را


شه چو عجز آن حکیمان را بدید
پا برهنه جانب مسجد دوید
رفت در مسجد سوی محراب شد
سجده‌گاه از اشک شه پر آب شد
چون به خویش آمد ز غرقاب فنا
خوش زبان بگشاد در مدح و دعا
کای کمینه بخششت ملک جهان
من چه گویم چون تو می‌دانی نهان
ای همیشه حاجت ما را پناه
بار دیگر ما غلط کردیم راه
لیک گفتی گرچه می‌دانم سرت
زود هم پیدا کنش بر ظاهرت
چون برآورد از میان جان خروش
اندر آمد بحر بخشایش به جوش
درمیان گریه خوابش در ربود
دید در خواب او که پیری رو نمود
گفت ای شه مژده حاجاتت رواست
گر غریبی آیدت فردا ز ماست
چونک آید او حکیمی حاذقست
صادقش دان کو امین و صادقست
در علاجش سحر مطلق را ببین
در مزاجش قدرت حق را ببین
چون رسید آن وعده‌گاه و روز شد
آفتاب از شرق اخترسوز شد
بود اندر منظره شه منتظر
تا ببیند آنچ بنمودند سر
دید شخصی فاضلی پر مایه‌ای
آفتابی درمیان سایه‌ای
می‌رسید از دور مانند هلال
نیست بود و هست بر شکل خیال
نیست‌وش باشد خیال اندر روان
تو جهانی بر خیالی بین روان
بر خیالی صلحشان و جنگشان
وز خیالی فخرشان و ننگشان
آن خیالاتی که دام اولیاست
عکس مه‌رویان بستان خداست
آن خیالی که شه اندر خواب دید
در رخ مهمان همی آمد پدید
شه به جای حاجیان فا پیش رفت
پیش آن مهمان غیب خویش رفت
هر دو بحری آشنا آموخته
هر دو جان بی دوختن بر دوخته
گفت معشوقم تو بودستی نه آن
لیک کار از کار خیزد در جهان
ای مرا تو مصطفی من چو عمر
از برای خدمتت بندم کمر



قسمت سوم



ملاقات پادشاه با آن ولی که در خوابش نمودند


دست بگشاد و کنارانش گرفت
همچو عشق اندر دل و جانش گرفت
دست و پیشانیش بوسیدن گرفت
وز مقام و راه پرسیدن گرفت
پرس پرسان می‌کشیدش تا بصدر
گفت گنجی یافتم آخر بصبر
گفت ای نور حق و دفع حرج
معنی‌الصبر مفتاح الفرج
ای لقای تو جواب هر سوال
مشکل از تو حل شود بی‌قیل و قال
ترجمانی هرچه ما را در دلست
دستگیری هر که پایش در گلست
مرحبا یا مجتبی یا مرتضی
ان تغب جاء القضا ضاق الفضا
انت مولی‌القوم من لا یشتهی
قد ردی کلا لن لم ینته
چون گذشت آن مجلس و خوان کرم
دست او بگرفت و برد اندر حرم
بردن پادشاه آن طبیب را بر بیمار تا حال او را ببیند

قصه‌ی رنجور و رنجوری بخواند
بعد از آن در پیش رنجورش نشاند
رنگ روی و نبض و قاروره بدید
هم علاماتش هم اسبابش شنید
گفت هر دارو که ایشان کرده‌اند
آن عمارت نیست ویران کرده‌اند
بی‌خبر بودند از حال درون
استعیذ الله مما یفترون
دید رنج و کشف شد بروی نهفت
لیک پنهان کرد وبا سلطان نگفت
رنجش از صفرا و از سودا نبود
بوی هر هیزم پدید آید ز دود
دید از زاریش کو زار دلست
تن خوشست و او گرفتار دلست
عاشقی پیداست از زاری دل
نیست بیماری چو بیماری دل
علت عاشق ز علتها جداست
عشق اصطرلاب اسرار خداست
عاشقی گر زین سر و گر زان سرست
عاقبت ما را بدان سر رهبرست
هرچه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم خجل باشم از آن
گرچه تفسیر زبان روشنگرست
لیک عشق بی‌زبان روشنترست
چون قلم اندر نوشتن می‌شتافت
چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت
شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت
آفتاب آمد دلیل آفتاب
گر دلیلت باید از وی رو متاب
از وی ار سایه نشانی می‌دهد
شمس هر دم نور جانی می‌دهد
سایه خواب آرد ترا همچون سمر
چون برآید شمس انشق القمر
خود غریبی در جهان چون شمس نیست
شمس جان باقی کش امس نیست
شمس در خارج اگر چه هست فرد
می‌توان هم مثل او تصویر کرد
شمس جان کو خارج آمد از اثیر
نبودش در ذهن و در خارج نظیر
در تصور ذات او را گنج کو
تا در آید در تصور مثل او
چون حدیث روی شمس الدین رسید
شمس چارم آسمان سر در کشید
واجب آید چونک آمد نام او
شرح کردن رمزی از انعام او
این نفس جان دامنم بر تافتست
بوی پیراهان یوسف یافتست
کز برای حق صحبت سالها
بازگو حالی از آن خوش حالها
تا زمین و آسمان خندان شود
عقل و روح و دیده صد چندان شود
لاتکلفنی فانی فی الفنا
کلت افهامی فلا احصی ثنا
کل شیء قاله غیرالمفیق
ان تکلف او تصلف لا یلیق
من چه گویم یک رگم هشیار نیست
شرح آن یاری که او را یار نیست
شرح این هجران و این خون جگر
این زمان بگذار تا وقت دگر
قال اطعمنی فانی جائع
واعتجل فالوقت سیف قاطع
صوفی ابن الوقت باشد ای رفیق
نیست فردا گفتن از شرط طریق
تو مگر خود مرد صوفی نیستی
هست را از نسیه خیزد نیستی
گفتمش پوشیده خوشتر سر یار
خود تو در ضمن حکایت گوش‌دار
خوشتر آن باشد که سر دلبران
گفته آید در حدیث دیگران
گفت مکشوف و برهنه بی‌غلول
بازگو دفعم مده ای بوالفضول
پرده بردار و برهنه گو که من
می‌نخسپم با صنم با پیرهن
گفتم ار عریان شود او در عیان
نه تو مانی نه کنارت نه میان
آرزو می‌خواه لیک اندازه خواه
بر نتابد کوه را یک برگ کاه
آفتابی کز وی این عالم فروخت
اندکی گر پیش آید جمله سوخت
فتنه و آشوب و خون‌ریزی مجوی
بیش ازین از شمس تبریزی مگوی
این ندارد آخر از آغاز گوی
رو تمام این حکایت بازگوی
 

mansoore72

عضو جدید
کاربر ممتاز
هيشكي نيست؟؟
پس چرا هيشكي برامون قصه نميگه؟
من مي خوام بخوابم
 

pme

عضو جدید
کاربر ممتاز
نمي دونم والا ! من دو ساعته پشت درم! امشب بايد بدو قصه بخوابيم
 

Similar threads

بالا