بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت دومش رو هم بريم؟ :دي


من که منتظرم ...
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
به به
اینجا اومده بالا
کیا هستن؟
من بارانو دیدم
ارام
معصومه
دیگه کی هست؟؟
 

pme

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلاممممممممممممممممممممممممممم
سلاااااااااااااااااااااااااااام
سیلام به همگی...مگه میشه گلم دستور بده من اجرا نکنم:D
خوبین همگی؟خوشین؟سلامتین؟
سلام آرام جون:redface:
خوبيم خودت خوبي؟:gol:
( درگوشت : آرام جون فقط يه جنس مذكر اينجاست بنده خدا داره قصه ميگه برامون ! اولين شبيه كه مياد اينجا! امشبي رو پودر نكن ، تنهاست بنده خدا:love:)
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
ظاهر شدن عجز حکیمان از معالجه‌ی کنیزک و روی آوردن پادشاه به درگاه اله و در خواب دیدن او ولیی را


شه چو عجز آن حکیمان را بدید
پا برهنه جانب مسجد دوید
رفت در مسجد سوی محراب شد
سجده‌گاه از اشک شه پر آب شد
چون به خویش آمد ز غرقاب فنا
خوش زبان بگشاد در مدح و دعا
کای کمینه بخششت ملک جهان
من چه گویم چون تو می‌دانی نهان
ای همیشه حاجت ما را پناه
بار دیگر ما غلط کردیم راه
لیک گفتی گرچه می‌دانم سرت
زود هم پیدا کنش بر ظاهرت
چون برآورد از میان جان خروش
اندر آمد بحر بخشایش به جوش
درمیان گریه خوابش در ربود
دید در خواب او که پیری رو نمود
گفت ای شه مژده حاجاتت رواست
گر غریبی آیدت فردا ز ماست
چونک آید او حکیمی حاذقست
صادقش دان کو امین و صادقست
در علاجش سحر مطلق را ببین
در مزاجش قدرت حق را ببین
چون رسید آن وعده‌گاه و روز شد
آفتاب از شرق اخترسوز شد
بود اندر منظره شه منتظر
تا ببیند آنچ بنمودند سر
دید شخصی فاضلی پر مایه‌ای
آفتابی درمیان سایه‌ای
می‌رسید از دور مانند هلال
نیست بود و هست بر شکل خیال
نیست‌وش باشد خیال اندر روان
تو جهانی بر خیالی بین روان
بر خیالی صلحشان و جنگشان
وز خیالی فخرشان و ننگشان
آن خیالاتی که دام اولیاست
عکس مه‌رویان بستان خداست
آن خیالی که شه اندر خواب دید
در رخ مهمان همی آمد پدید
شه به جای حاجیان فا پیش رفت
پیش آن مهمان غیب خویش رفت
هر دو بحری آشنا آموخته
هر دو جان بی دوختن بر دوخته
گفت معشوقم تو بودستی نه آن
لیک کار از کار خیزد در جهان
ای مرا تو مصطفی من چو عمر
از برای خدمتت بندم کمر
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
ظاهر شدن عجز حکیمان از معالجه‌ی کنیزک و روی آوردن پادشاه به درگاه اله و در خواب دیدن او ولیی را

واقعا قشنگ بود ...


حکایت ماهاست ... تا مشکل پیدا نکنیم و درمانده انگار خدارو نمیشناسیم
تازه یادمون میافته ... یکی اون بالا مواظبمونه ....

خداکنه همیشه و همه وقت یادش باشیم ...خدایا خودت کمکمون کن ..:gol:
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
واقعا قشنگ بود ...


حکایت ماهاست ... تا مشکل پیدا نکنیم و درمانده انگار خدارو نمیشناسیم
تازه یادمون میافته ... یکی اون بالا مواظبمونه ....

خداکنه همیشه و همه وقت یادش باشیم ...خدایا خودت کمکمون کن ..:gol:
خواهش ميكنم قابل شما بچه هاي گل رو نداره..
منبعد براتون از اين داستاناي زيبا ميزارم..
:w30::w30:
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سلام یاسمن جونم
من یه نگاه سریع انداختم

آرش هم هست..میگم خوبه تو صدات بلنده ها!!وگرنه انقدر ریزی دیده نمیشی
ها هاااا
هاااااااااا

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
خوبین؟
سلام
به به
خوش امدی
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

روزي بود وروزگاري بود. در شهر مرد نيكوكاري بود
. اين مرد بسيار مهربان بود و همسايه هايش را دوست مي داشت وهميشه در فكر ياري به در ماندگان بود. اين مرد اما ناشنوا بود از سالها پيش گوشهايش سنگين شده بود. بعد هم که پيري به سراغش آمده بود گوشهايش کاملا کر شده بود. ازقضا روزي خبر رسيد كه يكي از همسايه ها كه به تازگي به آن محل آمده است به سختي بيمار و رنجو شده است وحالش به شدت بد است. بيمار جواني بود خوبروي و خوش اخلاق اما از وقتي که بيمار شده بود بد اخلاق وتندخو شده بود رفتارش با اطرفيانش خيلي بد و تند شده بود.
مرد ناشنوا با خودش گفت« گرچه اين همسايه به تازگي به محله ما آمده بود. ومن به خوبي او را نمي شناسم اما وظيفه همسايگي حکم مي کند که بروم و سري به او بزنم و عيادتي از او بکنم»
مرد ناشنوا پيش از رفتن به خانه همسايه بيمار نشست و با خودش فکر کرد. مرد ناشنوا باخودش انديشيد «وقتي به عيادت بيمار بروم او حتمآ حرفهايي خواهد زد که من نخواهم شنيد. او هم که از کر بودنٍ من خبر ندارد. پس بايد پيش از حرکت بنشينم و صحبتهاي را که بين من و او رد و بدل خواهد شد. بسنجم و از پيش حرفهايم را تنظيم کنم. وقتي به او سلام کنم بي شک او پاسخ سلامم را خواهد داد و خواهد گفت که به منزل ما خوش آمده اي! پس من بايد در پاسخش بگويم سلامت باشيد متشکرم! »
مرد ناشنوا باخود انديشيد «وقتي من حالش را بپرسم و او در جواب بگويد که بد نيستم بهترم بايد.........
مرد ناشنوا باز هم انديشيد «پس از پرسيدن درباره غذايش، درباره طبيبش مي پرسم و او حتما خواهد گفت که طبيبش فلان پزشک است، آنوقت من بايد بگويم: ماشالله که قدمش مبارک است. اين حاذق را من ميشناسم، حتما معالجه ات ميکند و حالت به زودي خوب خوبي ميشود و راحت ميشوي از دردا»
مرد ناشنوا همين گونه، صحبتهايي را که ممکن بود با بيمار داشته باشد، پيش خود سنجيد و پاسخهايي را از پيش آماده کرد و به راه افتاد. چون به خانه همسايه بيمارش رسيد، سلام کرد. بيمار ناليد و گفت: عليک السلام!
مرد ناشنوا گفت «متشکرم. سلامت باشي!!! »
بيمار با تعجب به مرد ناشنوا نگريست، که او از چه بابت از من تشکر ميکند!
مرد ناشنوا پرسيد «خوب، همسايه عزيز حالت چطور است؟»
بيمار از درد ناليد و گفت «دارم ميميرم، اين درد عاقبت مرا مي کشد! »
مرد ناشنوا که پاسخ را از پيش آماده کرده بود، بلا فاصله گفت«خدا را شکر! الحمد لله.....»
مرد ناشنوا در دل گفت : «تا اينجا که خوب پيش رفته ام. حالا بهتر است که بپرسم طبيبش کيست؟»
بيمار که ديگر از شدت خشم، طاقت از دست داده بود، با عصبانتيت فرياد زد:«طبيبم عزراييل است! جناب عزراييل!»
مرد ناشنوا به گمان اينکه بيمار نام طبيبي را گفته است، لبخندي زد و با مهرباني گفت:
«قدمش مبارک. من اين طبيب را خوب مي شناسم. در کارش بسيار ماهر واستاد است. براي معالجه هر بيماري برود، ممکن نيست در کارش ناموفق باشد او حتما تورا از درد ورنج راحت مي کند!!»
بيمار از شدت خشم سرخ شد وزرد شد. سينه اش پُر از درد شد. اما دم نزد و هيچ نگفت. فهميد که اگر بيشتر با آن مرد گفتگو کند، بيشتر عصباني خواهد شد و ممکن است که حرفهاي تاراحت کننده تري از آن مرد ديوانه بشنود. مرد ناشنوا خدا حافظي کرد وبيرون آمد. توي کوچه، دستهايش را بر آسمان بُرد و گفت:
«خدا رو شکر که بخير گذاشت. همان گونه که مي خواستم شد. خوب شد که جوابها را از پيش آماده کردم، و گرنه آبرويم مي رفت
!!:»
 

pme

عضو جدید
کاربر ممتاز

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوستای نازنینم ... خیلی خوشحال شدم دیدمتون ...

امیدوارم بازم ببینمتون و کرسی بشه مثله قبل .. ایشالله ...


با اجازتون ... من صبح باید برم دانشگاه ...



شبتون قشنگ و نقره بارون ...
 

Similar threads

بالا