بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

**sama

عضو جدید
Mahshid arch;750180 گفت:
سلام سما جون شما جدیدی من ندیده بودمت عجب لبخندی :cap:

سلام مهشید جان مرسی
نه عزیز جدید نیستم اما ی مدت نبودم افتخار اشنایی شما رو نداشتم
زاستی شوهر شما اگه اقا سپهرن دیشب دنبال شما بودن

سلام سما خانم :gol:خوش اومدی
ممنون علی جان

سلام سما خانومي
خوبي عزيز


ممنون عزیزم:gol:
 

nasim khanom

عضو جدید
کاربر ممتاز
حميد جون ببخش كه عجله داشتم و گرد و خاك كردم :gol:

من پايي قلينم حالا توتونش چيه ؟؟؟؟؟ :surprised:
من معسل قهوه ميكشم...خيلي حال ميده آخره فازه:D
مامان بزرگ جونم(نسیم) تنباکو چوب میکشه قدیمین دیگه
من میگم بیا یه دو سیب نعنا بکشیم مگه من با این چیزا سرم گیج میره
بچه سوسول ...دو سيب خيلي خزه :D
نسیم این بنده خدا رو چرا اوردی تو خط :whistle:
بابا اين خودش هفت خطه روزگاره :biggrin:
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
نگار جوني پس الان تو توي خاكا نشستي ؟ چجوري ميتايپي؟ :w20:

بابا جان اونارو ديگه بزار بقيه كارگرا انجام بدن...تو مثلا سر كارگري :D

دادم خانومت بفامه ياد بگيره :D

مهشيد جونم نبودي ديگه...بچم سر خورده شد :crying2:

سلام سما خانومي
خوبي عزيز

خانومم نسل جدید یاد نداره شما قدیمیا یاد دارین فقط اینجوری بود دیکه دو لا بالا یکی پایین.
سر کارگر نه نظارت او کی
 

مهشید آرچ سبز

عضو جدید
سلام مهشید جان مرسی
نه عزیز جدید نیستم اما ی مدت نبودم افتخار اشنایی شما رو نداشتم
زاستی شوهر شما اگه اقا سپهرن دیشب دنبال شما بودن


ممنون علی جان




ممنون عزیزم:gol:


نه بابا من افتخار نداشتم :gol:

آخ جون از سپهرم خبر داری چی میگفت ؟ :d
زیره سرش که بلند نشده بود :w02:
 

nasim khanom

عضو جدید
کاربر ممتاز
خانومم نسل جدید یاد نداره شما قدیمیا یاد دارین فقط اینجوری بود دیکه دو لا بالا یکی پایین.
سر کارگر نه نظارت او کی
پس معلومه خودتم واس نسل قديمي :biggrin:
بعدشم اگه يه خانوم بافتني بلد نباشه كه خانوم نيست :razz:
همون تنباكو مامان بزرگ جون بيشتر حال ميده ;)
عزيزم باكلاس باش ... توتون نه... معسل ;)
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
پس معلومه خودتم واس نسل قديمي :biggrin:
بعدشم اگه يه خانوم بافتني بلد نباشه كه خانوم نيست :razz:

عزيزم باكلاس باش ... توتون نه... معسل ;)



ماشالله دختر خوب پس دختر خوبی شدی یا بهتر بگم مامان بزرگ خوبی شدی!!!! آره منم نسل قدیمیم ولی نه در اون حد:hate::hate::hate:
کلاس ملاسو بی خیال.
 

Ali 1900

عضو جدید
ادامه قصه پریشب

ادامه قصه پریشب

(قسمت اول صفحه 1439 - 1440 )
ادامه ی رفاقت غیر معمول
سرانجام با تمام سختي كه داشت ، محمد تصميم گرفت كه به خاطر علاقه ي شديدي كه به رحيم دارد ، از پانته آ براي رحيم خواستگاري كند .
وقتي پانته آ درخواست محمد براي ازدواج با رحيم رو شنيد بسيار متعجب و ناراحت شد چرا كه بيش از يك سال اون دو با هم نامزد بودند و نمي تونست به كس ديگري به جزء محمد فكر كند و محمد با زجر زياد بلاخره تونست پانته ا رو متقاعد كند و همچنين اجازه نداد كه رحيم از قول و قرار قبلي خودش با پانته آ خبر دار شود و همچنين پانته ا هم فقط به دليل علاقه اش به محمد و اينكه اصلا دوست نداشت كه محمد ناراحت باشد به رحيم پاسخ مثبت داد و اين چنين بود كه محمد كاري رو كرد كه هرگز براي دوستي هاي امروز قابل تصور نبود.
محمد ترتيب يك جشن عروسي بزرگ رو براي رحيم و پانته آ رو داد و با ميهماني بسيار مجللي از پانته آ و عشق پاكش خداحافظي كرد .
خود محمد هم بعد از مدت كوتاهي با يك دختر ديگر به نام ساحره ازدواج كرد و رحيم هم براي ازدواج محمد ، مثل خودش سنگ تمام گذاشت و از هرچي كه بهتر نبود برايش انجام داد.
در تمام اين سالها محمد و رحيم همچنان در تجارت و كار در مسير پيشرفت قرار داشتند و هردوشون بسيار پولدار شده بودند و ديگر نامشون بر بلنداي موقعيتهاي بزرگ سرمايه داران پرواز مي كرد تا اينكه رحيم تصميم گرفت كه به شهرستان خودش برگردد و اونجا رو آباد كند ولي قبل از رفتنش از اربابش محمد اجازه گرفت و به محمد قول داد كه هرگز از ياد محمد قافل نشود و هردوشون در يك مراسمي كه تمام خانواده شون اونجا بودن ( البته رحيم فرزند داشت ولي محمد به خاطر مخالفت همسرش هرگز فرزندي نداشت) با هم قسم خوردن كه براي كمك به همديگر از هيچ چيز حتي جونشون هم دريغ نكنند و رحيم فرداي اون روز با سرمايه ي زيادش و تمام خاطراتش اونجا رو ترك كرد ولي هر از گاهي با محمد به صورت تلفني تماس داشت و هر سال در تعطلات عيد نوروز هم پيش محمد مي اومد .
 
آخرین ویرایش:

Ali 1900

عضو جدید
از طرفي تمام رقباي محمد كه به دليل موفقيت محمد بي نهايت به محمد حسودي مي كردند هم دنبال راهي بودند تا محمد رو به مشكل بندازند و سرانجام در فرصتي مناسب ضربات خودشون رو به محمد زدند .
شرايط بازار در برحه اي به هم ريخت و كارخانه هاي محمد هم فقط داشت ضرر مي داد و از طرف ديگر هم حقوق و مزاياي كاركنان هم بيش از حد شد و همينطور كارخانه ها هم كفاف دخل و خرج خودشون رو هم نمي دادندو سرانجام با يك پاپوش سرمايه گذاري كه دشمنان قسم خورده ي محمد ترتيبش را با دوستان نزديك محمد داده بودند سرانجام محمد رو به زمين كوبيد و تمام سرمايه و كارخانه هاي محمد هم ديگر در گرو دولت قرار گرفت و محمد به طور رسمي ورشكست شد.
محمد كه از اين دنياي نامرد بسيار زخمهاي سخت خورد خلاء نبودن رحيم را شديدا احساس مي كرد ولي اصلا از رحيم خبري نبود و معلوم نبود كه رحيم در حال چه كاري بود .
محمد ياد اون قسم خودش با رحيم افتاد كه به هم قول دادند تا پاي جون هم به همديگر كمك كنند و براي همين رفت به شهرستان رحيم تا از رحيم تقاضاي كمك كند .
وقتي به شهرستان رحيم رسيد متوجه شد كه رحيم معروفترين مرد در اون شهر است و ملك و املاك زيادي رو هم از آن رحيم است و به خاطر اين موضوع بسيار خوشحال شد و با خودش گفت كه خدا رو شكر كه رحيم برعكس من خيلي موفق بوده .
محمد مي خواست كه شب بره در خونه ي رحيم كه حتما خودش خونه باشد و با اون مشكلش رو عنوان كند و به همين دليل تا شب در يك پارك خلوتي كه اتفاقا هم رحيم در ساخت آن نقش به سزائي داشت منتظر شب شد .
وقتي شب شد محمد با خوشحالي به سمت خونه ي رحیم به راه افتاد و با خودش مي گفت كه خدا رو شكر كه هنوز يك نفر رو دارم كه كمكم كند و كم كم رسيد به در خونه رحيم ، با شوق تمام در خونه رو زد و يكي از نوكرهاي رحيم اومد دم در ، محمد به اون گفت كه رحيم خونه است و اون نوكر هم گفت كه بله رحيم خان در خانه تشريف دارند .
محمد خوشحال شد و گفت كه برو بهش بگو كه محمد اومده و با شما كار دارد .
اون نوكر هم گفت باشه ، فقط چند لحظه صبر كنيد من الان برمي گردم ، بعد از مدتي برگشت و به محمد گفت: آقا من به اربابم گفتم كه شما تشريف آورديد ولي ايشون شما رو به جا نياوردند .
محمد خيلي تعجب كرد و با ناراحتي گفت : خواهش مي كنم برو بهش بگو كه همون محمد كه با اون تو سربازي و كارخونه ها با هم بوديد.
نوكر هم گفت باشه و رفت و دوباره بعد از چند لحظه برگشت و گفت كه رحيم خان اصلا كسي رو با نشوني هاي شما نمي شناسند و گفتند كه از شما بخواهم كه از اين جا برويد و مزاحم نشويد ، وگرنه پليس رو خبر مي كنند .
محمد كه اصلا باورش نمي شد كه رحيم اون رو فراموش كرده باشد شروع كرد به التماس اون خدمتكار و گفت تو رو به خدا بگذار كه خودم برم ببينمش ، مطمئنا اون من رو اشتباه گرفته . ولي اون خدمتكار اجازه نداد و محمد رو از اونجا بيرون كرد و تهديد كرد كه اگر يك بار ديگر به اونجا برود حتما او را به دست پليس خواهد سپرد .



ادامه دارد......................
 

Similar threads

بالا