بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
چاقو رو گفتم اشتب كردي

اينقده باهاش كار ميكنم كه ازش فراريم :biggrin: :biggrin: :biggrin: :biggrin:
آهان!!نه بابا!!اینجا دخترا باید خشن باشن !!اگه میخوای نرمولکی باشی باید بری پیش هم مسکل های خودت یعنی پسرا!!:whistle::w15::w15:
باید عاشق خمپاره و سلاح سرد باشی!!وای به به!!من که میمیرم واسه این چیزا!!عیب نداره تو رو هم میارم توی خط!!!نگران نباش;)
 

buddy

کاربر بیش فعال
آهان!!نه بابا!!اینجا دخترا باید خشن باشن !!اگه میخوای نرمولکی باشی باید بری پیش هم مسکل های خودت یعنی پسرا!!:whistle::w15::w15:
باید عاشق خمپاره و سلاح سرد باشی!!وای به به!!من که میمیرم واسه این چیزا!!عیب نداره تو رو هم میارم توی خط!!!نگران نباش;)

من پايه ام نگرانم نيستم ;)
 

**sama

عضو جدید
آخرین ویرایش:

* فریبا *

عضو جدید
کاربر ممتاز
قربونت برم ..شکر .. منم خوفم ..
کسی نیست که قصه داشته باشه ..خدت چی ؟
 

**sama

عضو جدید
سلام به سمای عزیز و شیخ اشراق عزیز ..خوبین ؟

سلام فریبا جون ممنون شما چطوری؟

سلام فریبا خانوم... خوبیی..؟؟

کسی داستان داره؟...

اره عزیز الان من میگم راستی تا حالا انقدر کرسی رو خلوت ندیده بودم.
جای ارامش خالی ظاهرا فقط دخترا بیدارن زیر کرسی
 

**sama

عضو جدید
فرصتی برای یادگیری !

فرصتی برای یادگیری !

فیلسوفی همراه با شاگردانش در حال قدم زدن در یک جنگل بودند و درباره ی اهمیت ملاقات های غیرمنتظره گفتگو می کردند. بر طبق گفته های "استاد" تمامی چیز هایی که در مقابل ما قرار دارند به ما "فرصت یادگیری" و یا "آموزش دادن" را می دهند. در این لحظه بود که به درگاه و دروازه محلی رسیدند که علیرغم آنکه در مکان بسیار مناسب واقع شده بود، ولی ظاهری بسیار حقیرانه داشت. شاگرد گفت: "این مکان را ببینید. شما حق داشتید. من در اینجا این را آموختم که بسیاری از مردم، در بهشت بسر می بردند، اما متوجه آن نیستند و همچنان در شرایطی بسیار بد و محقرانه زندگی می کنند."

"استاد" گفت: "من گفتم "آموختن" و "آموزش" دادن مشاهده امری که اتفاق می افتد، کافی نمی باشد بایستی دلایل را بررسی کرد پس فقط وقتی این دنیا را درک می کنیم که متوجه علت هایش بشویم. سپس در آن خانه را زدند و مورد استقبال ساکنان آن قرار گرفتند. یک زوج و سه فرزند با لباسهای پاره و کثیف. "استاد" خطاب به پدر خانواده گفت: "شما در اینجا در میان جنگل زندگی می کنید، در این اطراف هیچ گونه کسب و تجارتی وجود ندارد؟ چگونه به زندگی خود ادامه می دهید؟"

آن مرد نیز در "آرامش" کامل پاسخ داد: "دوست من، ما در اینجا ماده گاوی داریم که همه روزه، چند لیتر شیر به ما می دهد. یک بخش از محصول را یا می فروشیم و یا در شهر همسایه با دیگر مواد غذایی معاوضه می کنیم. با بخش دیگر اقدام به تولید پنیر، کره و یا خامه برای مصرف شخصی خود می کنیم. و به این ترتیب به زندگی خود ادامه می دهیم.

"استاد" فیلسوف از بابت این اطلاعات تشکر کرد و برای چند لحظه به تماشای آن مکان پرداخت و از آنجا خارج شد. در میان راه، رو به شاگرد کرد و گفت: "آن ماده گاو را از آنها دزدیده و از بالای آن صخره روبرویی به پایین پرت کن!"

شاگرد گفت : اما این كار صحیحی بنظر نمی رسد، آن حیوان تنها راه امرار معاش آن خانواده است.

و فیلسوف نیز ساکت ماند ... آن جوان بدون آنکه هیچ راه دیگری داشته باشد، همان کاری را کرد که به او دستور داده شده بود و آن گاو نیز در آن حادثه مرد. این صحنه در ذهن آن جوان باقی ماند و پس از سالها، زمانی که دیگر یک بازرگان موفق شده بود، تصمیم گرفت تا به همان خانه بازگشته و با شرح ما وقع، از آن خانواده تقاضای "بخشش" و به ایشان کمک مالی نماید.

اما چیزی که باعث تعجبش شد این بود که آن منطقه تبدیل به یک مکان زیبا شده بود با درختانی شکوفه کرده، ماشینی که در گاراژ پارک شده و تعدادی کودک که در باغچه خانه مشغول بازی بودند. با تصور این مطلب که آن خانواده برای بقای خود مجبور به فروش آنجا شده اند، مایوس و ناامید گردید. ناگهان غریبه ای را دید و از او سوال کرد: "آن خانواده که در حدود 10 سال قبل اینجا زندگی می کردند کجا رفتند؟" جوابی که دریافت کرد، این بود: "آنها همچنان صاحب این مکان هستند."

مرد، وحشت زده و سراسیمه و دوان دوان وارد خانه شد. صاحب خانه او را شناخت و از احوالات "استاد" فیلسوفش پرسید. اما جوان مشتاقانه در پی آن بود که بداند چگونه ایشان موفق به بهبود وضعیت آن مکان و زندگی به آن خوبی شده اند.

آن مرد گفت: "ما دارای یک گاو بودیم، اما وی از صخره پرت شد و مرد. در این صورت بود که برای تامین معاش خانواده ام مجبور به کاشت سبزیجات و حبوبات شدم. گیاهان و نباتات با تاخیر رشد کردند و مجبور به بریدن مجدد درختان شدم و پس از آن به فکر خرید چرخ نخ ریسی افتادم و با آن بود که به یاد لباس بچه هایم افتادم و با خود همچنین فکر کردم که شاید بتوانم پنبه هم بکارم. به این ترتیب یکسال سخت گذشت، اما وقتی خرمن محصولات رسید، من در حال فروش و صدور حبوبات، پنبه و سبزیجات معطر بودم. هرگز به این موضوع فکر نکرده بودم که همه قدرت و پتانسیل من در این نکته خلاصه می شد که: چه خوب شد آن گاو مرد."

برداشتی از داستان گــاو، اثر : "پائولو كوئیلو"
 
آخرین ویرایش:

Eshragh-Archi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چه داستان باحالی بود... از روی ظاهر اتفاقات نمیشه گفت که واقعا خوبن یا بد...

rafigh جون اینو ببین...


 

**sama

عضو جدید
فرزانه جون:gol:
رفیق جون:gol:
فریبا جون:gol:
شب به خیر خوابای گل گلی ببینین.
 

Similar threads

بالا