فانوس تنهایی
مدیر بازنشسته
فردا که پسر پادشاه برای بار چندم از او لباس گل خواست پیرمرد گفت:«تو بیار الگوی گل تا من ببرم قبای گل، تو بیار قیچی گل تا من ببرم تنبان گل، تو بیار سوزن گل تا من بدوزم عرقچین گل، تو بیار انگشتانه گل تا من بدوزم جوراب گل»
پسر پادشاه گفت:«این حرفها را چه کسی یادت داده؟»
پیرمرد گفت:«هیچکس خودم گفتم» پسر پادشاه گفت:«پس چرا چهار روز جلوتر نمیگفتی بگو ببینم چه کسی یادت داده؟»
یرمرد ترسید که بگوید دخترم یادم داده و چون پسر پادشاه به او تشر زد با ترس و لرز فراوان گفت:«قربان! کنیز دختری دارم که دیشب وقتی مطلب را بهش گفتم او این حرف را یادم داد» پسر پادشاه گفت:«دخترت چند سال دارد؟»
پیرمرد گفت:«چهارده سال» پسر پادشاه ندیده و نشناخته یک دل نه صد دل عاشق دختر پینه دوز شد رفت خانه و به مادرش گفت:«من دختر فلان پینه دوز را میخواهم باید همین الان بروی خواستگاری»
مادرش هرچه نصیحت و دلالتش کرد که تو باید دختر وزیر را ببری دختر بزرگان را ببری بخرج پسرش نرفت که نرفت و اگرچه نه پادشاه نه زنش هیچکدام راضی نبودند برای رضای پسرشان رفتند خواستگاری و همان دفعه اول پیرمرد قبول کرد و به این کار رضایت داد و یکی دو روز به عید مانده بود که پسر پادشاه و دختر پینه دوز باهم نامزد شدند و دختر پینه دوز به فکر فراهم کردن لباس گل افتاد مقدار گل لازم را تهیه کرد و روزها و شبها گل ها را کنار هم میگذاشت و میدوخت شب عید از منزل پادشاه برای منزل پینه دوز شام آوردند و خود شاهزاده هم سینی شام را با سکه طلا تزیین داده بود کنیزی شام را بمنزل پینه دوز آورد و در زد.
پسر پادشاه گفت:«این حرفها را چه کسی یادت داده؟»
پیرمرد گفت:«هیچکس خودم گفتم» پسر پادشاه گفت:«پس چرا چهار روز جلوتر نمیگفتی بگو ببینم چه کسی یادت داده؟»
یرمرد ترسید که بگوید دخترم یادم داده و چون پسر پادشاه به او تشر زد با ترس و لرز فراوان گفت:«قربان! کنیز دختری دارم که دیشب وقتی مطلب را بهش گفتم او این حرف را یادم داد» پسر پادشاه گفت:«دخترت چند سال دارد؟»
پیرمرد گفت:«چهارده سال» پسر پادشاه ندیده و نشناخته یک دل نه صد دل عاشق دختر پینه دوز شد رفت خانه و به مادرش گفت:«من دختر فلان پینه دوز را میخواهم باید همین الان بروی خواستگاری»
مادرش هرچه نصیحت و دلالتش کرد که تو باید دختر وزیر را ببری دختر بزرگان را ببری بخرج پسرش نرفت که نرفت و اگرچه نه پادشاه نه زنش هیچکدام راضی نبودند برای رضای پسرشان رفتند خواستگاری و همان دفعه اول پیرمرد قبول کرد و به این کار رضایت داد و یکی دو روز به عید مانده بود که پسر پادشاه و دختر پینه دوز باهم نامزد شدند و دختر پینه دوز به فکر فراهم کردن لباس گل افتاد مقدار گل لازم را تهیه کرد و روزها و شبها گل ها را کنار هم میگذاشت و میدوخت شب عید از منزل پادشاه برای منزل پینه دوز شام آوردند و خود شاهزاده هم سینی شام را با سکه طلا تزیین داده بود کنیزی شام را بمنزل پینه دوز آورد و در زد.