بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
فكر كردي
مگه ميزارم
اومدم مهموني كه بخورم
شب يلدا بايد خورد
يواشكي هم بيشتر ميچسبه
من شدم bad boys؟
خوب تا تو قصه ميگي من ميخورم
بفرما
:D
به همین خیال باش
من پشتمم چشم دام
قصه هم میگم حواسم هست
اون موقع که هندونه ها ر قایم کردی من نبودم
حالا هم که دیدی اخر من یافتمشون
:cool::cool:
 

...Melody

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نگار جان قصه تو بگو كه منم كم كم دارم بيهوش ميشم
سما خانم شما هم بگين
 

mkm-arch

عضو جدید
کاربر ممتاز
به همین خیال باش
من پشتمم چشم دام
قصه هم میگم حواسم هست
اون موقع که هندونه ها ر قایم کردی من نبودم
حالا هم که دیدی اخر من یافتمشون
:cool::cool:
خوب ميدونم كه مي بيني
اما شما قصه ميگين و من ميخورم
منتظرم
:D
 

...Melody

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
mkm_archكليد گنجه خوراكيا دست نگاره.تو خواب ببيني بتوني بهشون پاتك بزني:w16::w16:
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
قصه آقاي كوزه

يكي بود، يكي نبود.
يه كوزه ئي بود. يه روز صبح سرپوششو گذاشت و راه افتاد بره شيره دزدي.
رفت و رفت و رفت... تا تو راه رسيد به يه كژدم.
كژدم ازش پرسيد:«- كوزه، كجا؟»
كوزه گفت:«- زهرمار و كوزه، درد و كوزه... بگو آقا كوزه!»
كژدم گفت:«آقا كوزه، كجا؟»
كوزه گفت:«- شيره دزدي!»
كژدم گفت:«- منم مي بري؟»
كوزه گفت:«- بيا بريم.» و با همديگه راه افتادن.
يك كمي كه رفتن، رسيدن به يه سوزن جوالدوز.
جوالدوز گفت:«- كوزه، كجا؟»
كوزه گفت:«- زهرمار و كوزه، درد و كوزه... بگو آقا كوزه!»

بعد كه جوالدوز اين جور گفت و جوابشو شنيد، اونم راه افتاد و همراشون رفت. كمي كه رفتند، رسيدند به يه كلاغ و بعدم به يه مرغ و، همه با هم راه افتادن به طرف خونه ئي كه قرار بود برن شيره دزدي...



وقتي از در وارد مي شدن، كلوخ پشت در، گفت:«- به منم شيره ميدين؟»
كوزه گفت:«- آره، به تو هم شيره ميديم.»
اونوخت كوزه به مرغ گفت:«- تو برو تو اجاق»، كژدم گذاشت تو قوطي چخماق، جوالدوزه هم رفت تو قوطي كبريت و كلاغم رفت نشست سر در حياط.
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
كوزه رفت سراغ تا غار شيره و قورت قورت دهنشو پر كرد... يه هو صاحبخونه از خواب بيدار شد و به زنش گفت:«- زن! پاشو كه دزد اومده.»

زن گفت:«- مرد! بگير بخواب، دزد كدومه؟»
و هردوشون گرفتن خوابيدن.
كمي بعد زنه از خواب بيدار و به شوهره گفت:
«- مرد! پاشو پاشو، انگار دزد اومده!»
مرد گفت:«- زن! بگير بخواب، دزد كدومه؟»

زن پاشد سرشو از پنجره درآورد. كلاغه كه اينو ديد، پريد سر زنه رو نوك زد. زن گفت: واي! و رفت سراغ قوطي كبريت كه ببينه چه خبره؛ كبريتو كه ورداشت، جوالدوزه فرو رفت تو دستش... زن قوطي رو انداخت و فرياد زنون رفت كه سنگ چخماقو ورداره، كه كژدمه دستشو نيش زد.
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زن گفت:«اي واي! اي واي!» و رفت كه از اجاق آتيش ورداره بلكه بتونه چراغو روشن كنه، كه يه مرتبه مرغه از بالاي اجاق بال و پري زد و چشماي زنه پر خاك و خاكستر شد. كوزه كه ديگه حالا شكمشو پر شيره كرده بود و غلتون غلتون داشت مي رفت، دم در كه رسيد كلوخ پشت در گفت:«كو سهم ما؟»

كوزه گفت:«- بذا برم، بذا برم، همين حالا صابخونه سر مي رسه، سهمت باشه بعد!»

كلوخه كه دلخور شده بود با يه حركت تنه شو زد به كوزه و كوزه رو تيكه تيكه كرد و شيره ها ريخت رو زمين...

صبح كه شد، بچه ها تو كوچه جمع شده بودن و تيكه سفال ها رو مي ليسيدن...
 

**sama

عضو جدید
بهشت و جهنم


روزی يک مرد با خداوند مکالمه ای داشت: "خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ "، خداوند او را به سمت دو در هدايت کرد و يکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق يک ميز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن يک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور ميز نشسته بودند بسيار لاغر مردنی و مريض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هايی با دسته بسيار بلند داشتند که اين دسته ها به بالای بازوهايشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جايی که اين دسته ها از بازوهايشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند. مرد با ديدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگين شد،
خداوند گفت: "تو جهنم را ديدی، حال نوبت بهشت است، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقيقا مثل اتاق قبلی بود، يک ميز گرد با يک ظرف خورش روی آن و افراد دور ميز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خنديدند، مرد گفت: "خداوندا نمی فهمم؟!"، خداوند پاسخ داد: "ساده است، فقط احتياج به يک مهارت دارد، می بينی؟ اينها ياد گرفته اند که به یکديگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!" هنگامی که موسی فوت می کرد، به شما می اندیشید، هنگامی که عیسی مصلوب می شد، به شما فکر می کرد، هنگامی که محمد وفات می یافت نیز به شما می اندیشید، گواه این امر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند، این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآوری می کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به همنوع خود مهربانی نمایید، که همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا (ملکوت الهی) نخواهد شد.
 

...Melody

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اينو از لابه لاي فايلا كشيدم بيرون.ميگمو ديگه ميرم بخوابم.


مرد 80 ساله همراه پسر خود در روبروي پنجره نشسته بود و هر دو به کار خود مشغول بودند.
پدر به خاطرات گذشته مي انديشيد و پسر در فکر تسخير فردا. پدر به پنجره نگاه مي کرد و پسر کتاب فلسفي و روشنفکرانه مورد علاقه خود را مطالعه مي کرد.
ناگهان کلاغي آمد و بر روي لبه پنجره نشست، پدر با نگاهي عميق از پسر خود پرسيد اين چيه؟ پسر نگاهي تعجبانه به پدر نگاه کرد و گفت: کلاغه و پدر با تکان دادن سر حرف او را تاييد کرد.
دقيقه اي نگذشته بود که پدر از پسر پرسيد: اين چيه روي پنجره نشسته؟ پسر با تعجب بيشتري گفت: پدر گفتم که اون يه کلاغه
باز و به تکرار پدر اين سئوال را کرد که اين چيه؟ و پسر براي سومين بار سر از کتاب برداشت و گفت: کلاغ پدر کلاغ
پدر براي بار چهارم پرسيد: پسرم! اين چيه روي لبه پنجره نشسته؟
پسر اين بار عصباني شد و فرياد از اگر نمي خواهي بزاري که کتاب بخوانم بگو، پدر جان چندبار بگم که اون يه کلاغ هست و ديگه هم از من نپرس
پدر نگاه خودش رو به نگاه پسز قفل کرد و گفت دقيقاً 60 سال پيش که تو در دوران کودکي خود بودي، من و تو اينجا نشسته بوديم و يک کلاغ در لبه پنجره نشسته بود و تو اين سئوال رو بيش از 120 بار پرسيدي ومن هر بار با يک شوق تازه به تو مي گفتم که او يک کلاغ است
.​
 

tebyan

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
سلام به تمامی دوستان شب زنده دار
من امشب و میشه گفت اکثرش و تنها بودم
اومدم توی جمع گرم و صمیمی شما
 

Parisa R

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دوستای گلم خیلی خوشحال شدم از همصحبتی با شما...متاسفانه دارم بیهوش میشم و باید باهاتون خداحافظی کنم
...
قصه هاتون هم خیلی زیبا بود...شب خوش
 

**sama

عضو جدید
ظاهرا امشب حسابی حس مامان بزرگی بهم دست داده هی می خوام قصه بگم
 

mkm-arch

عضو جدید
کاربر ممتاز
نخير.به اندازه كافي ميزاريم رو كرسي بقيشون تو گنجه جاشون محفوظه از دست بعضيا:razz:(شوخي)
اولا من كه تو راه خونمونم
نديدي پريدم
دوماً اينا كه رو ميزه مي خورم تا بقيه رو بياريد
نگار خسيس
:D
 

...Melody

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سما جان مرسي:gol:

آقا محسن قابل شمارو نداشت.انشا...شباي ديگه هم در خدمتتون باشيم و البته شماهم مارو مهمون داستان هاي خوبتون كنيد.:gol:

نگار دست شماهم درد نكنه.:gol:
من ديگه برم بخوابم
شب همه خوش و رويايي
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اينو از لابه لاي فايلا كشيدم بيرون.ميگمو ديگه ميرم بخوابم.


مرسی ملودیجان
شب بخیر
خوش باشی:gol::gol:
خسيس ها
يه شب مي خواستم بخورم
بد بد بد
اصلا ميرم خونمون:D
فاییده نداره
مامانتم خوراکیا رو قایم کردن
:biggrin::biggrin:

نخير.به اندازه كافي ميزاريم رو كرسي بقيشون تو گنجه جاشون محفوظه از دست بعضيا:razz:(شوخي)
هاااا
سلام به تمامی دوستان شب زنده دار
من امشب و میشه گفت اکثرش و تنها بودم
اومدم توی جمع گرم و صمیمی شما
سلام
خوش امدین
خوب چرا زود تر نیامدین؟
تا هم شما تنها نباشین
هم ما سر حال تر بودیم؟|

دوستای گلم خیلی خوشحال شدم از همصحبتی با شما...متاسفانه دارم بیهوش میشم و باید باهاتون خداحافظی کنم
...
قصه هاتون هم خیلی زیبا بود...شب خوش
مرسی دوست عزیز
شب خوش
 

...Melody

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نخير انگار نميشه اينجارو ول كرد.حرفمو پس مي گيرم فعلا هستم.

سلام تبيان عزيز.خوش اومدين

پريسا جان شبت بخير.به جاي ما هم بخواب;)
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ظاهرا امشب حسابی حس مامان بزرگی بهم دست داده هی می خوام قصه بگم
:smile:چه خوب
اولا من كه تو راه خونمونم
نديدي پريدم
دوماً اينا كه رو ميزه مي خورم تا بقيه رو بياريد
نگار خسيس
:D
عمرا
من کم کم دارم میرم لالا
اون موقع دیگه کسی نیست خوراکی بیاره
سما جان مرسي:gol:

آقا محسن قابل شمارو نداشت.انشا...شباي ديگه هم در خدمتتون باشيم و البته شماهم مارو مهمون داستان هاي خوبتون كنيد.:gol:

نگار دست شماهم درد نكنه.:gol:
من ديگه برم بخوابم
شب همه خوش و رويايي
مزسی عزیزم
خوش باشی
:gol::gol:
 

**sama

عضو جدید
مشکلات زندگی

مشکلات زندگی

استادی در شروع کلاس درس، لیوانی پر از آب را به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید : به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟
شاگردان جواب دادند تقريبا 50 گرم.
استاد گفت : من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدراست .
اما سوال من این است : اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟
شاگردان گفتند : هیچ اتفاقی نمی افتد.
استاد پرسید خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می افتد؟
یکی از شاگردان گفت : دست تان کم کم درد میگیرد.
استاد گفت : حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد دیگری جسورانه گفت : دست تان بی حس می شود عضلاتتان به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند و مطمئنا“ کارتان به بیمارستان خواهد کشید و از اين حرف همه شاگردان خندیدند .
استاد گفت : خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است؟
شاگردان جواب دادند : نه پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟ در عوض من چه باید بکنم؟
شاگردان گیج شدند! یکی از آنها گفت : لیوان را زمین بگذارید.
استاد گفت : دقیقا“ مشکلات زندگی هم مثل همین است اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید اشکالی ندارد.
اما اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید، اعصابتان به درد خواهند آمد، اگر بیشتر از حد نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.
فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است. اما مهم تر آن است که درپایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید! به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشی که برایتان پیش می آید ،برآیید ...

دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری. زندگی همین است ...

 

...Melody

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سما زودي قصه تو بگو.

نگار جون مهمون داريم چيزي مونده براي پذيرايي،از دست بعضيا:razz:(چقدر ما امشب به اين بنده خدا گير داديما:w15::w15:)
 

Similar threads

بالا