بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اینم از قصه امشب تا اطلاع ثانوی هر شب اینجا قصه داریم
شب خوش
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ماجـرای کـلاغ عـــاشــق!

یه روزی آقـــای کـــلاغ،
یا به قول بعضیا جناب زاغ

رو دوچرخه پا می‌زد،
رد شدش از دم باغ




پای یک درخت رسید،
صدای خوبی شنید

نگاهی کرد به بالا،
صاحب صدا رو دید

یه قناری بود قشنگ،
بال و پر، پر آب و رنگ

وقتی جیک جیکو می‌کرد،
آب می‌کردش دل سنگ




قلب زاغ تکونی خورد،
قناری عقلشو برد

توی فکر قناری،
تا دو روز غذا نخورد




روز سوم کلاغه،
رفتش پیش قناری

گفتش عزیزم سلام،
اومدم خواستگاری!




نگاهی کرد قناری،
بالا و پایین، راست و چپ

پوزخندی زد به کلاغ،
گفتش که عجب! عجب

منقار من قلمی،
منقار تو بیست وجب

واسه چی زنت بشم؟
مغز من نکرده تب

کلاغه دلش شیکست،
ولی دید یه راهی هست

برای سفر به شهر،
بار و بندیلش رو بست

یه مدت از کلاغه،
هیچ کجا خبر نبود

وقتی برگشت به خونه،
از نوکش اثر نبود

داده بود عمل کنن،
منقار درازشو

فکر کرد این بار می‌خره،
قناریه نازشو

باز کلاغ دلش شیکست،
نگاه کرد به سر و دست

آره خب، سیاه بودش!
اینجوری بوده و هست

دوباره یه فکری کرد،
رنگ مو تهیه کرد

خودشو از سر تا پا،
رفت و کردش زرد زرد

رفتش و گفت: قناری!
اومدم خواستگاری

شدم عینهو خودت،
بگو که دوسم داری

اخمای قناریه،
دوباره رفتش تو هم!




کله‌مو نگاه بکن،
گیسوهام پر پیچ و خم

موهای روی سرت،
وای که هست خیلی کم

فردا روزی تاس می‌شی!
زندگی‌مون میشه غم

کلاغ رفتش به خونه
نگاه کرد به آیینه

نکنه خدا جونم!
سرنوشت من اینه؟!

ولی نا امید نشد،
رفت تو فکر کلاگیس

گذاشت اونو رو سرش،
تفی کرد با دو تا لیس

کلاه گیسه چسبیدش،
خیلی محکم و تمیز

روی کله‌ی کلاغ،
نمی‌خورد حتی یه لیز




نگاه که خوب می‌کنم،
می‌بینم گردنتو

یه جورایی درازه،
نمی‌شم من زن تو

کلاغه رفتشو من،
نمی‌دونم چی جوری

وقتی اومدش ولی،
گردنش بود اینجوری




خجالت نمی‌کشی؟
با اون گوشتای شیکم!؟

دوست دارم شوهر من،
باشه پیمناست دست کم!

دیگه از فردا کلاغ،
حسابی رفت تو رژیم

می‌کردش بدنسازی،
بارفیکس و دمبل و سیم

بعدش هم می‌رفت تو پارک،
می‌دویید راهای دور

آره این کلاغ ما،‌
خیلی خیلی بود صبور




واسه ریختن عرق،
می‌کردش طناب‌بازی

ولی از روند کار،
نبودش خیلی راضی

پا شدو رفتش به شهر،
دنبال دکتر خوب

دو هفته بستری شد،
که بشه یه تیکه چوب

قرصای جور و واجور،
رژیمای رنگارنگ

تمرینهای ورزشی،
لباسای کیپ تنگ

آخرش اومد رو فرم،
هیکل و وزن کلاغ

با هزار تا آرزو،
اومدش به سمت باغ




وقتی از دور میومد،
شنیدش صدای ساز

تنبک و تنبور و دف،
شادی و رقص و آواز

دل زاغه هری ریخت!
نکنه قناریه؟

شایدم عروسی
بازای شکاریه!




دیدش ای وای قناری،
پوشیده رخت عروس

یعنی دامادش کیه؟
طاووسه یا که خروس؟

هی کی هست لابد تو تیپ،
حرف اولو می‌زنه!

توی هیکل و صورت،
صد برابر منه

کلاغه رفتشو دید،
شوهر قناری رو

شوکه شد، نمی‌دونست،
چیز اصل کاری رو!

می‌دونین مشکل کار،
از همون اول چی بود؟

کلاغه دوچرخه داشت،‌
صاحب بی ام و نبود
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سلام
منتظرم چند نفر بیان قصه بگم , نمی دونم من این روزا به همه فهمیدنا شک کردم
 

iceman10

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام
منتظرم چند نفر بیان قصه بگم , نمی دونم من این روزا به همه فهمیدنا شک کردم
شک خوبه آغاز یقینه نگار من آیدینم از امشب داداشتم.... و اینکه از امشب پرچم اینجارو بالا نگه میداریم باشه آجی ؟
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شک خوبه آغاز یقینه نگار من آیدینم از امشب داداشتم.... و اینکه از امشب پرچم اینجارو بالا نگه میداریم باشه آجی ؟
اره به شرطی یه شکی به جونت نیافته که فکر کنی تا اخر عمرت نمی تونی به یقین برسی
مرسی
حس خوبی بهم میده این که این تاپیک 2 باره راه بیافته
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
سلام نگار جان
چطوری عزیزم؟
خیلی وقت بود نیومدی درسته؟
خوشحالم که باز هم هستی...
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
اینم از سهمیه ما :دی

اینم از سهمیه ما :دی

یک روز خانم مسنی با یک کیف پر از پول به یکی از شعب بزرگترین بانک کانادا مراجعه نمود و حسابی با موجودی ۱ میلیون دلار افتتاح کرد . سپس به رئیس شعبه گفت به دلایلی مایل است شخصاً مدیر عامل آن بانک را ملاقات کند و طبیعتاً به خاطر مبلغ هنگفتی که سپرده گذاری کرده بود ، تقاضی او مورد پذیرش قرار گرفت ….

قرار ملاقاتی با مدیر عامل بانک برای آن خانم ترتیب داده شد . پیرزن در روز تعیین شده به ساختمان مرکزی بانک رفت و به دفتر مدیر عامل راهنمائی شد . مدیر عامل به گرمی به او خوشامد گفت و دیری نگذشت که آن دو سرگرم گپ زدن پیرامون موضوعات متنوعی شدند . تا آنکه صحبت به حساب بانکی پیرزن رسید و مدیر عامل با کنجکاوی پرسید راستی این پول زیاد داستانش چیست یا به تازگی به شما ارث رسیده است . زن در پاسخ گفت خیر ، این پول را با پرداختن به سرگرمی مورد علاقه ام که همانا شرط بندی است ، پس انداز کرده ام . پیرزن ادامه داد و از آنجائی که این کار برای من به عادت بدل شده است ، مایلم از این فرصت استفاده کنم و شرط ببندم که شما شکم دارید !

مرد مدیر عامل که اندامی لاغر و نحیف داشت با شنیدن آن پیشنهاد بی اختیار به خنده افتاد و مشتاقانه پرسید مثلاً سر چه مقدار پول . زن پاسخ داد ۲۰ هزار دلار و اگر موافق هستید ، من فردا ساعت ۱۰ صبح با وکیلم در دفتر شما حاضر خواهم شد تا در حضور او شرط بندی مان را رسمی کنیم و سپس ببینیم چه کسی برنده است . مرد مدیر عامل پذیرفت و از منشی خود خواست تا برای فردا ساعت ۱۰ صبح برنامه ای برایش نگذارد .

روز بعد درست سر ساعت ۱۰ صبح آن خانم به همراه مردی که ظاهراً وکیلش بود در محل دفتر مدیر عامل حضور یافت . پیرزن بسیار محترمانه از مرد مدیر عامل خواست کرد که در صورت امکان پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن به درآورد . مرد مدیر عامل که مشتاق بود ببیند سرانجام آن جریان به کجا ختم می شود ، با لبخندی که بر لب داشت به درخواست پیرزن عمل کرد .

وکیل پیرزن با دیدن آن صحنه عصبانی و آشفته حال شد . مرد مدیر عامل که پریشانی او را دید ، با تعجب از پیر زن علت را جویا شد . پیرزن پاسخ داد من با این مرد سر ۱۰۰ هزار دلار شرط بسته بودم که کاری خواهم کرد تا مدیر عامل بزرگترین بانک کانادا در پیش چشمان ما پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن بیرون کند !
 

tracer

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گویند : از بزرگان عیال خود را سه طلاقه کرده بود، که بر مبنای شرع امکان رجوع نداشت ، لذا باید کسی را پیدا می ‌کرد تا عیالش را به عقد خویش درآورد و پس از همبستری، او را طلاق دهد تا رجوع دوباره به وی از نظر شرع بلامانع شود، این کار کاری بس دشوارو پر مخاطره بود مرد سردرگریبان فرو برده ودنبال چاره بود ، عیالش جوان و زیبا و گل اندام بود،
دراین اندیشه بود که صدائی نه چندان خوش در کوچه پیچید،
« آب حوض می کشیم »
چنان صدا بلند ؛ نتراشیده و نخراشیده بود که رشته افکارش را پاره کرد ؛ لحظه ئی برمرد بیچاره لعنت فرستاد که چرا سکوتش را بر هم زده ولی به لحظه ئی برقی از چشمانش گذشت و در لحظه خود را به کوچه رساند و آب حوضی را صدا زد ،
آب حوضی نزدیک آمد به جهت تخلیه آب حوض ؛ مردی بود کچل ، لوچ ، پیس، قدی کوتاه ،چشمانی تنگ ؛ دهانی دریده ، پایی لنگ که ازمال دنیا فقط همان یک سطل را داشت و یک لولهنگ ( لام اول مضموم و لام دوم مفتوح و ه مکسور خوانده میشود ابریق – آفتابه گلی )، نگاه به اوکفاره داشت و دیدنش درخواب صدقه ، مرد در دل فریاد برآورد که یافتم، یافتم واو را به اندرون دعوت کرد و راز خویش با او در میان گذاشت، به او گفت :" همیشه تو آب ما می کشی و اینک ما، همیشه یک درهم می ستاندی و اینک صد دیناربستان، اما حواست باشد که زود کارت را بکنی و بروی !"
آب‌حوضی بیچاره انگار خواب دیده و در عرش پرواز می کند، و خانه را یکی‌ازقصرهای بهشت فرض میکرد که درغرفه های آن حوریان منتظراویند، او که عمری‌عزب بود و معذب و دست درآغوش خویش‌داشت، با خود گفت : عجب است از این دین به این خوبی که دائما از آن کفار به بدی یاد میکنند " صد دینار هم بگیرم ! "
رو به مرد کرد و گفت:" شما بر من ولایت دارید، امرامر شماست" هر لحظه امر فرمائید من در خدمتگزاری حاضرم
خلاصه آبحوضی بیچاره برای اولین بار دلی از عزا در‌آورد و کامروا با صد سکه دینار طلا از خانه مرد بیرون شد، از این حال که درآمد برعمررفته افسوس خورد و بر خود نهیب میزد " عجب کسب پر منفعتی!"
روز بعد مرد با صدای آب‌حوضی بیدار شد، آب حوضی از همیشه سحرخیزترشده بود و صدایش رساتر، اما چیز دیگری می گفت، او داد می زد: " من یطلب المحلل؟ " " کی محلل می خواهد؟ "

مرد به سرعت لباس پوشیده خود را به کوچه رسانید و بدو گفت:
مرد نادان این چه بی‌آبرویی است که راه انداخته‌ای؟
آب‌حوضی ببخشید محلل گفت :
راستش دیروز خیلی فکر کردم و تا صبح نخوابیدم و به این نتیجه رسیدم که این کار هم راحتتر است و هم ودرآمدش بیشتر؛ لذا تصمیم گرفتم شغلم راعوض کنم ! که هم به مال خواهم رسید و هم ...... و انسانهائی را هم از گناه و معصیت نجات خواهم داد پس اگر شغل قبلی فقط شکمم را سیر میکرد ولی با این کار هم دنیا را دارم و هم آخرت را !!!!
مش رجب می‌کرد دور حوضی را وجب
گفتمش دارای تو اسرار و علوم محتجب
این وجب یعنی که چه ای مش رجب؟

زیر لب خندید و گفت از کارها منما عجب
العجب ثم العجب بین الجمادی و الرجب!
 

iceman10

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام به روی ماهت معصومه .... کجایی تو دخمله ؟؟؟؟؟
آی قصه قصه قصه.....
یکی قصه بگه
من یکی بگم برات ؟؟

صد سال پیش تو شهری از مشرق زمین
برو بیایی بود که بابا بیا و ببین
میگن تو اون شهر یه جایی همون ورا
سلطانی داشت قصر و برو و حرمسرا
از مال دنیا هیچی اون کم نداشت
چارتا زن عقدی و چل صیغه داشت
از مال دنیا هیچی اون کم نداشت
چارتا زن عقدی و چل صیغه داشت
باریک و بلند... داشتش
ظریف و لوند... داشتش
مو فرفری و گیسو کمند از همه رنگ نازو قشنگ رنگو وارنگ... داشتش
یکی پیرهنش گل گلی و یکی دیگشون لب گلی بود
اما میون اونهمه گل توپولی واسش سوگولی بود
توپولی واسش سوگولی بود
توپولی واسش سوگولی بود
توپولی واسش سوگولی بود
همه میدونستن سوگولی جونش بود
همه میدونستن سوگولی جونش بود
قند تو قندونش بود نمک نمکدونش بود
اما خبر نداشت شبا سوگولی
پسر حکیم باشی رو مهمونش بود
پسر حکیم باشی رو مهمونش بود
پسر حکیم باشی رو مهمونش بود
سوگولی لباش سرخ تنش سبزه بود
همیشه رو اون کنج لباش خنده بود
سوگولی لباش سرخ تنش سبزه بود
همیشه رو اون کنج لباش خنده بود
تپل مپل تو دل برو
هلویه پوست کنده بود
تپل مپل تو دل برو
هلویه پوست کنده بود
باریک و بلند... داشتش
ظریف و لوند... داشتش
مو فرفری و گیسو کمند از همه رنگ نازو قشنگ رنگو وارنگ... داشتش
یکی پیرهنش گل گلی و یکی دیگشون لب گلی بود
اما میون اونهمه گل توپولی واسش سوگولی بود
توپولی واسش سوگولی بود
توپولی واسش سوگولی بود
توپولی واسش سوگولی بود
سلطانو شبها سوگولی خواب میکرد
بی سر صدا چفت درو وا میکرد
تو تاریکی یواشکی میرفت پایین
پسر حکیم باشی رو بی خواب میکرد
صد سال پیش تو شهر یزد مشرق زمین
برو بیایی بود که بابا بیا و ببین
میگن تو اون شهر یه جایی همون ورا
سلطانی داشت قصر و برو و حرمسرا
از مال دنیا هیچی اون کم نداشت
چارتا زن عقدی و چل صیغه داشت
از مال دنیا هیچی اون کم نداشت
چارتا زن عقدی و چل صیغه داشت
باریک و بلند... داشتش
ظریف و لوند... داشتش
مو فرفری و گیسو کمند از همه رنگ نازو قشنگ رنگو وارنگ... داشتش
یکی پیرهنش گل گلی و یکی دیگشون لب گلی بود
اما میون اونهمه گل توپولی واسش سوگولی بود
توپولی واسش سوگولی بود
توپولی واسش سوگولی بود
توپولی واسش سوگولی بود
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سلام نگار جان
چطوری عزیزم؟
خیلی وقت بود نیومدی درسته؟
خوشحالم که باز هم هستی...
مرسی ستایش جان
اره بعد خیلی اومدم
منم خیلی خوشحالم که دوستای قدیمی رو می بینم
مرسی که اومدی مرسی که قصه گفتی
من سعی می کنم هر شب بیام ولی دیشب نشد
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دستمال کاغذی به اشک گفت:
مرسی
سلام دخمله
آی قصه قصه قصه.....
یکی قصه بگه
بچه ها گفتن دیگه :) منم قراره هر شب بگم ولی دیشب نشد بیام
گویند : از بزرگان عیال خود را سه طلاقه کرده بود، که بر مبنای شرع امکان رجوع نداشت ، لذا باید کسی را پیدا می ‌کرد تا عیالش را به عقد خویش درآورد و پس از همبستری، او را طلاق دهد تا رجوع دوباره به وی از نظر شرع بلامانع شود، این کار کاری بس دشوارو پر مخاطره بود مرد سردرگریبان فرو برده ودنبال چاره بود ، عیالش جوان و زیبا و گل اندام بود،

دراین اندیشه بود که صدائی نه چندان خوش در کوچه پیچید،
« آب حوض می کشیم »
چنان صدا بلند ؛ نتراشیده و نخراشیده بود که رشته افکارش را پاره کرد ؛ لحظه ئی برمرد بیچاره لعنت فرستاد که چرا سکوتش را بر هم زده ولی به لحظه ئی برقی از چشمانش گذشت و در لحظه خود را به کوچه رساند و آب حوضی را صدا زد ،
آب حوضی نزدیک آمد به جهت تخلیه آب حوض ؛ مردی بود کچل ، لوچ ، پیس، قدی کوتاه ،چشمانی تنگ ؛ دهانی دریده ، پایی لنگ که ازمال دنیا فقط همان یک سطل را داشت و یک لولهنگ ( لام اول مضموم و لام دوم مفتوح و ه مکسور خوانده میشود ابریق – آفتابه گلی )، نگاه به اوکفاره داشت و دیدنش درخواب صدقه ، مرد در دل فریاد برآورد که یافتم، یافتم واو را به اندرون دعوت کرد و راز خویش با او در میان گذاشت، به او گفت :" همیشه تو آب ما می کشی و اینک ما، همیشه یک درهم می ستاندی و اینک صد دیناربستان، اما حواست باشد که زود کارت را بکنی و بروی !"
آب‌حوضی بیچاره انگار خواب دیده و در عرش پرواز می کند، و خانه را یکی‌ازقصرهای بهشت فرض میکرد که درغرفه های آن حوریان منتظراویند، او که عمری‌عزب بود و معذب و دست درآغوش خویش‌داشت، با خود گفت : عجب است از این دین به این خوبی که دائما از آن کفار به بدی یاد میکنند " صد دینار هم بگیرم ! "
رو به مرد کرد و گفت:" شما بر من ولایت دارید، امرامر شماست" هر لحظه امر فرمائید من در خدمتگزاری حاضرم
خلاصه آبحوضی بیچاره برای اولین بار دلی از عزا در‌آورد و کامروا با صد سکه دینار طلا از خانه مرد بیرون شد، از این حال که درآمد برعمررفته افسوس خورد و بر خود نهیب میزد " عجب کسب پر منفعتی!"
روز بعد مرد با صدای آب‌حوضی بیدار شد، آب حوضی از همیشه سحرخیزترشده بود و صدایش رساتر، اما چیز دیگری می گفت، او داد می زد: " من یطلب المحلل؟ " " کی محلل می خواهد؟ "

مرد به سرعت لباس پوشیده خود را به کوچه رسانید و بدو گفت:
مرد نادان این چه بی‌آبرویی است که راه انداخته‌ای؟
آب‌حوضی ببخشید محلل گفت :
راستش دیروز خیلی فکر کردم و تا صبح نخوابیدم و به این نتیجه رسیدم که این کار هم راحتتر است و هم ودرآمدش بیشتر؛ لذا تصمیم گرفتم شغلم راعوض کنم ! که هم به مال خواهم رسید و هم ...... و انسانهائی را هم از گناه و معصیت نجات خواهم داد پس اگر شغل قبلی فقط شکمم را سیر میکرد ولی با این کار هم دنیا را دارم و هم آخرت را !!!!
مش رجب می‌کرد دور حوضی را وجب
گفتمش دارای تو اسرار و علوم محتجب
این وجب یعنی که چه ای مش رجب؟

زیر لب خندید و گفت از کارها منما عجب
العجب ثم العجب بین الجمادی و الرجب!
مرسی :دی

سلام به روی ماهت معصومه .... کجایی تو دخمله ؟؟؟؟؟

من یکی بگم برات ؟؟

صد سال پیش تو شهری از مشرق زمین
:razz:این الان قصه بود؟؟!
راستی مرسی که اومدی :)
 

tracer

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پادشاه قدرتمند و توانايي, روزي براي شكار با درباريان خود به صحرا رفت, در راه كنيزك زيبايي ديد و عاشق او شد.
پول فراوان داد و دخترك را از اربابش خريد, پس از مدتي كه با كنيزك بود. كنيزك بيمار شد و شاه بسيار غمناك گرديد.
از سراسر كشور, پزشكان ماهر را براي درمان او به دربار فرا خواند, و گفت: جان من به جان اين كنيزك وابسته است,
اگر او درمان نشود, من هم خواهم مرد. هر كس جانان مرا درمان كند, طلا و مرواريد فراوان به او مي‌دهم.
پزشكان گفتند: ما جانبازي مي‌كنيم و با همفكري و مشاوره او را حتماً درمان مي‌كنيم.
هر يك از ما يك مسيح شفادهنده است. پزشكان به دانش خود مغرور بودند و يادي از خدا نكردند.
خدا هم عجز و ناتواني آنها را به ايشان نشان داد. پزشكان هر چه كردند, فايده نداشت.
دخترك از شدت بيماري مثل موي, باريك و لاغر شده بود. شاه يكسره گريه مي‌كرد. داروها, جواب معكوس مي‌داد.
شاه از پزشكان نااميد شد. و پابرهنه به مسجد رفت و در محرابِ مسجد به گريه نشست. آنقدر گريه كرد كه از هوش رفت.
وقتي به هوش آمد, دعا كرد. گفت اي خداي بخشنده, من چه بگويم, تو اسرار درون مرا به روشني مي‌داني.
اي خدايي كه هميشه پشتيبان ما بوده‌اي, بارِ ديگر ما اشتباه كرديم. شاه از جان و دل دعا كرد,
ناگهان درياي بخشش و لطف خداوند جوشيد, شاه در ميان گريه به خواب رفت.
در خواب ديد كه يك پيرمرد زيبا و نوراني به او مي‌گويد: اي شاه مُژده بده كه خداوند دعايت را قبول كرد,
فردا مرد ناشناسي به دربار مي‌آيد. او پزشك دانايي است. درمان هر دردي را مي‌داند,
صادق است و قدرت خدا در روح اوست. منتظر او باش.
فردا صبح هنگام طلوع خورشيد, شاه بر بالاي قصر خود منتظر نشسته بود, ناگهان مرد داناي خوش سيما از دور پيدا شد,
او مثل آفتاب در سايه بود, مثل ماه مي‌درخشيد. بود و نبود. مانند خيال, و رؤيا بود.
آن صورتي كه شاه در رؤياي مسجد ديده بود در چهرة اين مهمان بود. شاه به استقبال رفت.
اگر چه آن مرد غيبي را نديده بود اما بسيار آشنا به نظر مي‌آمد. گويي سالها با هم آشنا بوده‌اند. و جانشان يكي بوده است.
شاه از شادي, در پوست نمي‌گنجيد. گفت اي مرد: محبوب حقيقي من تو بوده‌اي نه كنيزك.
كنيزك, ابزار رسيدن من به تو بوده است. آنگاه مهمان را بوسيد و دستش را گرفت و با احترام بسيار به بالاي قصر برد.
پس از صرف غذا و رفع خستگي راه, شاه پزشك را پيش كنيزك برد و قصة بيماري او را گفت: حكيم، دخترك را معاينه كرد.
و آزمايش‌هاي لازم را انجام داد. و گفت: همة داروهاي آن پزشكان بيفايده بوده و حال مريض را بدتر كرده,
آنها از حالِ دختر بي‌خبر بودند و معالجة تن مي‌كردند. حكيم بيماري دخترك را كشف كرد, امّا به شاه نگفت.
او فهميد دختر بيمار دل است. تنش خوش است و گرفتار دل است. عاشق است.
عاشقي پيداست از زاري دل نيست بيماري چو بيماري دل
درد عاشق با ديگر دردها فرق دارد. عشق آينة اسرارِ خداست. عقل از شرح عشق ناتوان است.
شرحِ عشق و عاشقي را فقط خدا مي‌داند. حكيم به شاه گفت: خانه را خلوت كن! همه بروند بيرون، حتي خود شاه.
من مي‌خواهم از اين دخترك چيزهايي بپرسم. همه رفتند، حكيم ماند و دخترك. حكيم آرام آرام از دخترك پرسيد: شهر تو كجاست؟
دوستان و خويشان تو كي هستند؟ پزشك نبض دختر را گرفته بود و مي‌پرسيد و دختر جواب مي‌داد. از شهرها و مردمان مختلف پرسيد،
از بزرگان شهرها پرسيد، نبض آرام بود، تا به شهر سمرقند رسيد، ناگهان نبض دختر تند شد و صورتش سرخ شد.
حكيم از محله‌هاي شهر سمر قند پرسيد. نام كوچة غاتْفَر، نبض را شديدتر كرد. حكيم فهميد كه دخترك با اين كوچه دلبستگي خاصي دارد.
پرسيد و پرسيد تا به نام جوان زرگر در آن كوچه رسيد، رنگ دختر زرد شد، حكيم گفت: بيماريت را شناختم، بزودي تو را درمان مي‌كنم.
اين راز را با كسي نگويي.
راز مانند دانه است اگر راز را در دل حفظ كني مانند دانه از خاك مي‌رويد و سبزه و درخت مي‌شود.
حكيم پيش شاه آمد و شاه را از كار دختر آگاه كرد و گفت: چاره درد دختر آن است كه جوان زرگر را از سمرقند به اينجا بياوري و با زر و پول و او را فريب دهي تا دختر از ديدن او بهتر شود. شاه دو نفر داناي كار دان را به دنبال زرگر فرستاد. آن دو زرگر را يافتند او را ستودند و گفتند كه شهرت و استادي تو در همه جا پخش شده، شاهنشاه ما تو را براي زرگري و خزانه داري انتخاب كرده است. اين هديه‌ها و طلاها را برايت فرستاده و از تو دعوت كرده تا به دربار بيايي، در آنجا بيش از اين خواهي ديد. زرگر جوان، گول مال و زر را خورد و شهر و خانواده‌اش را رها كرد و شادمان به راه افتاد. او نمي‌دانست كه شاه مي‌خواهد او را بكشد. سوار اسب تيزپاي عربي شد و به سمت دربار به راه افتاد. آن هديه‌ها خون بهاي او بود. در تمام راه خيال مال و زر در سر داشت. وقتي به دربار رسيدند حكيم او را به گرمي استقبال كرد و پيش شاه برد، شاه او را گرامي داشت و خزانه‌هاي طلا را به او سپرد و او را سرپرست خزانه كرد. حكيم گفت: اي شاه اكنون بايد كنيزك را به اين جوان بدهي تا بيماريش خوب شود. به دستور شاه كنيزك با جوان زرگر ازدواج كردند و شش ماه در خوبي و خوشي گذراندند تا حال دخترك خوبِ خوب شد. آنگاه حكيم دارويي ساخت و به زرگر داد. جوان روز بروز ضعيف مي‌شد. پس از يكماه زشت و مريض و زرد شد و زيبايي و شادابي او از بين رفت و عشق او در دل دخترك سرد شد:
عشقهايي كز پي رنگي بود
عشق نبود عاقبت ننگي بود

زرگر جوان از دو چشم خون مي‌گريست. روي زيبا دشمن جانش بود مانند طاووس كه پرهاي زيبايش دشمن اويند. زرگر ناليد و گفت: من مانند آن آهويي هستم كه صياد براي نافة خوشبو خون او را مي‌ريزد. من مانند روباهي هستم كه به خاطر پوست زيبايش او را مي‌كشند. من آن فيل هستم كه براي استخوان عاج زيبايش خونش را مي‌ريزند. اي شاه مرا كشتي. اما بدان كه اين جهان مانند كوه است و كارهاي ما مانند صدا در كوه مي‌پيچد و صداي اعمال ما دوباره به ما برمي‌گردد. زرگر آنگاه لب فروبست و جان داد. كنيزك از عشق او خلاص شد. عشق او عشق صورت بود. عشق بر چيزهاي ناپايدار. پايدار نيست. عشق زنده, پايدار است. عشق به معشوق حقيقي كه پايدار است. هر لحظه چشم و جان را تازه تازه‌تر مي‌كند مثل غنچه.
عشق حقيقي را انتخاب كن, كه هميشه باقي است. جان ترا تازه مي‌كند. عشق كسي را انتخاب كن كه همة پيامبران و بزرگان از عشقِ او به والايي و بزرگي يافتند. و مگو كه ما را به درگاه حقيقت راه نيست در نزد كريمان و بخشندگان بزرگ كارها دشوار نيست.
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سلاممممممم
منم اومدم قصه بگم
یه قصه هم که گفته شده فعلا! اول چای یا قصه؟
 

Similar threads

بالا