بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
 
  • Like
واکنش ها: pme

tracer

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مرد كري بود كه مي‌خواست به عيادت همسايه مريضش برود.
با خود گفت: من كر هستم. چگونه حرف بيمار را بشنوم و با او سخن بگويم؟
او مريض است و صدايش ضعيف هم هست. وقتي ببينم لبهايش تكان مي‌خورد.
مي‌فهمم كه مثل خود من احوالپرسي مي‌كند. كر در ذهن خود, يك گفتگو آماده كرد. اينگونه:
من مي‌گويم: حالت چطور است؟ او خواهد گفت(مثلاً): خوبم شكر خدا بهترم.
من مي‌گويم: خدا را شكر چه خورده‌اي؟ او خواهد گفت(مثلاً): شوربا, يا سوپ يا دارو.
من مي‌گويم: نوش جان باشد. پزشك تو كيست؟ او خواهد گفت: فلان حكيم.
من مي‌گويم: قدم او مبارك است. همة بيماران را درمان مي‌كند. ما او را مي‌شناسيم. طبيب توانايي است.
كر پس از اينكه اين پرسش و پاسخ را در ذهن خود آماده كرد. به عيادت همسايه رفت. و كنار بستر مريض نشست. پرسيد: حالت چطور است؟ بيمار گفت: از درد مي‌ميرم. كر گفت: خدا را شكر. مريض بسيار بدحال شد. گفت اين مرد دشمن من است.
كر گفت: چه مي‌خوري؟ بيمار گفت: زهر كشنده, كر گفت: نوش جان باد. بيمار عصباني شد.
كر پرسيد پزشكت كيست. بيمار گفت: عزراييل(1). كر گفت: قدم او مبارك است. حال بيمار خراب شد,
كر از خانه همسايه بيرون آمد و خوشحال بود كه عيادت خوبي از مريض به عمل آورده است.
بيمار ناله مي‌كرد كه اين همسايه دشمن جان من است و دوستي آنها پايان يافت.
از قيـاسي(2) كه بـكرد آن كـر گـزين صحبت ده ساله باطل شد بدين
اول آنـكس كـاين قيـاسكـها نـمود پـيش انـوار خـدا ابـليس بـود
گفت نار از خاك بي شك بهتر است من زنـار(3) و او خاك اكـدًر(4) است
بسياري از مردم مي‌پندارند خدا را ستايش مي‌كنند, اما در واقع گناه مي‌كنند.
گمان مي‌كنند راه درست مي‌روند. اما مثل اين كر راه خلاف مي‌روند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1) قياس: مقايسه
2)عزراييل: فرشتة مرگ
3) نار: آتش
4) اَكدر: تيره, كِدر
 

tracer

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عاشقي به در خانة يارش رفت و در زد.
معشوق گفت: كيست؟
عاشق گفت: «من» هستم.
معشوق گفت: برو, هنوز زمان ورود خامان و ناپُختگان عشق به اين خانه نرسيده است.
تو خام هستي. بايد مدتي در آتش جدايي بسوزي تا پخته شوي, هنوز آمادگي عشق را نداري.
عاشق بيچاره برگشت و يكسال در آتش دوري و جدايي سوخت, پس از يك سال دوباره به در خانة معشوق آمد و با ترس و ادب در زد.
مراقب بود تا سخن بي‌ادبانه‌اي از دهانش بيرون نيايد. با كمال ادب ايستاد.
معشوق گفت: كيست در مي‌زند.
عاشق گفت: اي دلبر دل رُبا, تو خودت هستي. تويي, تو.
معشوق در باز كرد و گفت اكنون تو و من يكي شديم به درون خانه بيا. حالا يك «من» بيشتر نيست.
دو «من»در خانة عشق جا نمي‌شود. مانند سر نخ كه اگر دو شاخه باشد در سوزن نمي‌رود.

-------------------
آن یکی آمد در ِ یاری بزد گفت یارش کیستی ای معتمد
گفت من، گفتش برو هنگام نیست برچنین خوانی مقام خام نیست

حلقه زد بر در به سد ترس و ادب تا بنجهد بی ادب لفظی ز لب
بانگ زد یارش که بر در کیست آن گفت بر درهم تویی ای دلستان
گفت اکنون چون منی ای من درآ نیست گُنجایی دو من در یک سرا


 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من در یک روز بارانی گم شدم

روز رفتنت

که باران نگذاشت اشکهایم را ببینی

خیسی صورتم را از باران دیدی

که باران بود اما

از ابر دلتنگیم

که آسمان با من هم نوا شده بود

من در یک روز بارانی گم شدم

که بخار نفسم

در سردی رگبار آسمان

رفتنت را کدر کرده بود

من در یک روز بارانی گم شدم

و دیگر هیچکس مرا نیافت

حتی خودم
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید.
از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد كه ناگهان گردباد سختی در گرفت،
خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را كه چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد.
دید نزدیك است كه بیفتد و دست و پایش بشكند.
در حال مستاصل شد...
از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت:
ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم.

قدری باد ساكت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا كرده و خود را محكم گرفت.
گفت:
ای امام زاده خدا راضی نمی شود كه زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی.
نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم...
قدری پایین تر آمد.
وقتی كه نزدیك تنه درخت رسید گفت:
ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می كنی؟
آنهار ا خودم نگهداری می كنم در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو می دهم.
وقتی كمی پایین تر آمد گفت:
بالاخره چوپان هم كه بی مزد نمی شود كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.
وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت:
مرد حسابی چه كشكی چه پشمی؟
ما از هول خودمان یك غلطی كردیم
غلط زیادی كه جریمه ندارد.
كتاب كوچه
احمد شاملو
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی . پیرمرد از دختر پرسید : - غمگینی؟ - نه . - مطمئنی ؟ - نه . - چرا گریه می کنی ؟ - دوستام منو دوست ندارن . - چرا ؟ - جون قشنگ نیستم . - قبلا اینو به تو گفتن ؟ - نه . - ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم . - راست می گی ؟ - از ته قلبم آره دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد. چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی . پیرمرد از دختر پرسید : - غمگینی؟ - نه . - مطمئنی ؟ - نه . - چرا گریه می کنی ؟ - دوستام منو دوست ندارن . - چرا ؟ - جون قشنگ نیستم . - قبلا اینو به تو گفتن ؟ - نه . - ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم . - راست می گی ؟ - از ته قلبم آره دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد. چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!

حالا میگه میوه بیار!
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خودت عجله کردی، به من چه خو؟ خودت چای بیار ببینم اصلا
من قصه گفتم این کارا با توه
دست شما درد نکنه
خجالت بکش معصومه

حالا میگه میوه بیار!
بله دیگه
ها! نیگا ، یه کم صبر میکردی اینجوری میشد چای منم! :دی
سرتو بنداز پایین
سلامممممم
سیلام عسیسم، خوش اومدی
تا ننشستی یه کم تخمه و آجیل بیار بخوریم
بدو معصوم کار خودتو به مهمون میگی؟1
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
سیلام عسیسم، خوش اومدی
تا ننشستی یه کم تخمه و آجیل بیار بخوریم
معصوم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟:razz::razz:
بذار از راه برسم خو ، منو باش جلو مارتيني هي ازت دفاع كردم گفتم مقتصدي خسيس نيستي
خو بيار خودت ديه خسيس
 

Similar threads

بالا