بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
نسیم سلام خوبم
من وایرلس دارم
همیشه ای دیمو سایت باشگاه بازه
واسه همین همه فک میکنن تو باشگاهم
داشتم تایپ انجام میدادم
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
الحمد الله رب العالمین
منت خدای را عزو عجل که طاعتش موجب قرب است و به شکر اندرش مزید نعمت
هر نفسی که فرو میرود ممد حیات است و چون برآید مفرح ذات
پس بر هر نفس دو نعمتی و شکری واجب
راضیم به رضای خدا



آبجی کوچیکه سلام خوبی بچه ها همه خوبید بابت دیشب شرمنده سر درد عجیبی داشتم مسکن خوردم خوابیدم ولی ساعت سه و نیم تا اذون بیدار بودم خیلی حال داد
سلام داداشی
چرا خوب؟:(
اره دیدم پستتو
راستی اون جمله ی اذون عالی بود
شاید یه هشدار

خدا توفیق می ده اون رو با اراده قوی درست می شود!شما اصل حال رو داشته باشید فرعیات رو خدا ارحم الراحمینه!عنایت میکنه با همان زبان قاصر قبول میکنه!
:confused::confused::confused::confused::confused:
سلام نگار خانومي
گگه ندن حالا كه اينجوره بيا ما هم اينگيليسي بحرفيم ;)
هااااااا
اینو یه چیزایی حالیمه
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
خب داریم به تونل ارور نزدیک میشیم!!بریم یه خستگی درکنیم بیایم قصه رو تنهایی شروع کنه!:lol:
 

nasim khanom

عضو جدید
کاربر ممتاز
نسیم سلام خوبم
من وایرلس دارم
همیشه ای دیمو سایت باشگاه بازه
واسه همین همه فک میکنن تو باشگاهم
داشتم تایپ انجام میدادم
بابا واير لس ;)
بابا خارجي
بابا هميشه آيدي روشن
بابا غايب هميشه حاظر باشگاه
بابا تايپ
.....
راستي رد هت ديگه نيومد اينجا؟ :D
والا نمی دونم نگارجان!خشت اول چون بنهاد معمار کج تا ثریا می رود دیوار کج!!
این تنهایی این جوری شروع کرد ما هم پایه!!!بقیه رو اومدیم!:D:D
:biggrin:
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
بابا واير لس ;)
بابا خارجي
بابا هميشه آيدي روشن
بابا غايب هميشه حاظر باشگاه
بابا تايپ
.....
راستي رد هت ديگه نيومد اينجا؟ :D

:biggrin:
هههههههه
نسیم سرعت وایرلس اومد پایین خلاصه بچه ها اگه کاری تو نت دارید بگید واستون انجام بدم
سرعته بدکی نیست
دانلودم نامحدوده
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
بابا واير لس ;)
بابا خارجي
بابا هميشه آيدي روشن
بابا غايب هميشه حاظر باشگاه
بابا تايپ
.....
راستي رد هت ديگه نيومد اينجا؟ :D

:biggrin:
هههههههه
نسیم سرعت وایرلس اومد پایین خلاصه بچه ها اگه کاری تو نت دارید بگید واستون انجام بدم
سرعته بدکی نیست
دانلودم نامحدوده
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
والا نمی دونم نگارجان!خشت اول چون بنهاد معمار کج تا ثریا می رود دیوار کج!!
این تنهایی این جوری شروع کرد ما هم پایه!!!بقیه رو اومدیم!:D:D
:biggrin::biggrin::biggrin:بابا پایه
خب داریم به تونل ارور نزدیک میشیم!!بریم یه خستگی درکنیم بیایم قصه رو تنهایی شروع کنه!:lol:
:mad::mad::mad:از دسنت این سایت
راستی
امشب منم قصه دارم
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
اااا!!مگه تو سکرتی پسری؟؟گفتیم داداشی گفتی من اومدم!!!
فهمیدیم پسری!!لو دادی:thumbsup2::thumbsup2:
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
راه و بي راه

يكي بود؛ يكي نبود. غير از خدا هيچ كس نبود. مرد راست و درستي بود كه مردم به او راه مي گفتند. ر

راه, روزي از روزها هواي سفر زد به سرش. اسب رهواري خريد. تهيه و تداركش را ديد و بار و بنديلش را گذاشت تو خورجين و خورجين را بست ترك اسب و از دروازه شهر زد بيرون كه چند صباحي برود جهانگردي كند. ر

يك ميدان آن طرفتر ديد يك سوار ديگر هم دارد مي رود. خودش را رساند به سوار و بعد از سلام و حال و احوال معلوم شد كه او هم مسافر است. راه خوشحال شد كه همسفري پيدا كرده و سختي راه برايش آسان مي شود. كمي كه رفتند جلوتر, راه از همسفرش پرسيد «اسم شريفت چيست؟» ر

مرد جواب داد «بي راه.» ر

راه گفت «اين ديگر چه جور اسمي است؟» ر

مرد گفت «من چه كار كنم؟ اين اسمي است كه بابا و ننه ام روم گذاشته اند.» ر

راه خيلي تعجب كرد؛ اما ديگر چيزي نگفت. ر

بي راه گفت «اين از اسم ما! حالا تو بگو اسمت چيست؟» ر
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
راه گفت «اسم من راه است.» ر

راه و بي راه همين طور رفتند تا رسيدند به چشمه اي كه درخت پر سايه اي كنارش بود. نگاه كردند ديدند سايه برگشته و فهميدند ظهر شده. راه گفت «اينجا جاي با صفايي است. خوب است پياده شويم و ناهاري بخوريم.» ر

بي راه گفت «چه عيبي دارد!» ر

بعد, پياده شدند. ر

بي راه گفت «ما كه حالا حالاها شريك و رفيق راه هستيم. تو سفره ات را واكن, هر چه هست با هم بخوريم. هر وقت هم مال تو تمام شد, آن وقت نوبت من باشد.» ر

راه گفت «خيلي هم خوب است. ما كه با هم اين حرف ها را نداريم.» و سفره نانش را واكرد و قمقمه آبش را گذاشت وسط. ر

چند روزي كه گذشت ته و توي سفره راه درآمد و نوبت رسيد به بي راه كه مرد و مردانه سفره اش را جلو رفيق راهش واكند و هر چه دارد با او بخورد. اما, بي راه اين كار را نكرد. روز اول, وقت نهار از اسبش پياده شد و بدون هيچ تعارفي رفت گوشه اي, پشتش را كرد به او و غذاش را خورد. ر

راه دو روز صبر كرد و به روي خودش نياورد. آخر سر از گشنگي بي طاقت شد. گفت «رفيق! قرارمان اين نبود.» ر

بي راه گفت «هر چه حسابش را كردم, ديدم اگر تو را شريك آب و نان خودم بكنم, آذوقه ام زودتر تمام مي شود و گرسنه مي مانم.» ر

راه دلتنگ شد. گفت «حالا كه اين جور است, من ديگر آبم با تو به يك جو نمي رود.» ر
 

nasim khanom

عضو جدید
کاربر ممتاز
خب عزیزان از تونل بار دیگر به سلامت گذشتین.لظفا تا توقف کامل ارور کمربندهای خود را باز نکنید:lol:
اي شيطون معلوم زياد سوار هواپيما شديا :D
هههههههه
نسیم سرعت وایرلس اومد پایین خلاصه بچه ها اگه کاری تو نت دارید بگید واستون انجام بدم
سرعته بدکی نیست
دانلودم نامحدوده
ببخشيد منهدس ميشه يكمي درباره اين وايرلس توضيح بدي به من...آخه من از اين هيچي بيلميرم :D
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مرسی داداشی
من ظهر خوندم
ولی حس خوبی بهم داد
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوباره سلام بچه ها
سلام نسیمی
سلام آرام خانوم، شما چطوری؟
سلام نگار جون حالت چطوره؟
به به سکرت خانوم، خوبی؟
بچه های عزیز معذرت میخوام، قطع شدم، اصلا هم راه نمیداد وصل شم
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
و راهش را كج كرد به يك طرف ديگر و از بي راه جدا شد. رفت و رفت تا دم غروب رسيد به آسيابي. اسبش را ول كرد تو علف ها و خورجين را ورداشت رفت تو آسياب, كه شب در آنجا راحت بگيرد بخوابد. به اين طرف آن طرف نگاه كرد و ديد گوشه آسياب يك جاي پستو مانندي هست كه تخته سنگي گذاشته اند جلوش. از بغل تخته سنگ رفت تو, خورجينش را گذاشت زير سرش و گرفت خوابيد. ر

نصفه هاي شب از صداي خش و خش از خواب پريد و ديد اي دل غافل, يك شير, يك پلنگ, يك گرگ و يك روباه آمدند تو آسياب. شير گفت «رفقا! بوي آدمي زاد مي آيد.» ر

پلنگ گفت «پرت و پلا نگو. آدمي زاد جرئت ندارد پا بگذارد اينجا.» ر

گرگ گفت «آمدن به اين جور جاها دل مي خواهد.» ر

روباه گفت «آدمي زاد عقل دارد؛ جايي نمي خوابد كه آب برود زيرش. مطمئن باشيد غير از ما كسي اينجا نيست و مي توانيم راحت حرف هايمان را بزنيم.» ر

شير گفت «رفقا! هر كس چيز تازه اي مي داند, تعريف كند.» ر

پلنگ گفت «رو پشت بام همين آسياب يك جفت موش لانه دارند. تو لانه آن ها پر است از اشرفي. شب ها وقتي هوا خوب تاريك مي شود, اشرفي ها را از تو لانه شان در مي آورند, پهن مي كنند رو زمين و تا كله سحر رو آن ها غلت مي زنند. بعد, آن ها را مي برند تو لانه شان.» ر

گرگ گفت «دختر پادشاه ديوانه شده. پادشاه گفته هر كس بتواند اين دختر را درمان كند, نصف دارايي و دخترش را مي دهد به او. اما تا حالا هيچ حكيمي نتوانسته دواي دردش را پيدا كند.» ر

شير پرسيد «دواي دردش چيست؟»
 

Similar threads

بالا