بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

nooshafarin

عضو جدید
کاربر ممتاز
به به حمید جان خوبی؟:gol:
راسل جان ، تنهایی جان خوبید؟:gol:
تنهایی جان مرسی از داستانت:gol:
 

archi_atish

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام سلام به دوستای عزیز
حمید جان
تنهایی جان
ارامش جون
و نوش افرین وارچی اتیش جان که افتخار اشناییشونو نداشتم

خخخخخخخخخوبید همگی؟:w30:
سلام سما جان

از اشنائیت خوشبختم

خوبی خانوم؟؟؟
 

archi_atish

عضو جدید
کاربر ممتاز
زمانه ما که میبردن واسه من که آوردن تازه یواشکی زیر چشمی یه نگاهم کردیم:biggrin:



مرسی بدکی نیستم شما چطوری؟؟؟
زمان شما خیلی چیزا دیگه هم باب بود...مثلا اجیل شب عید کیلوئی 100 تومن بود...اما حالا چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
تاجرى که همراه زنش به خاک سپردنش

تاجرى که همراه زنش به خاک سپردنش

مرد حمالى بود، يک روز داشت بار مى‌برد. رسيد به يک باغ. بارش را زمين گذاشت و گفت: خدايا من يکى از بندگانِ تو هستم صاحب فلان، فلان‌شدهٔ اين باغ هم يک بندهٔ تو. اتفاقاً صاحب باغ توى بالاخانه، سر در نشسته بود. حرف حمال را شنيد و او را صدا کرد و گفت: حمال‌باشي، بارت را به مقصد برسان و برگرد اينجا، يک بار دارم مى‌خواهم برايم به جائى ببري. حمال رفت و برگشت پيش صاحب باغ، ديد او تکيه زده به مخده‌هاى مليله‌دوزى و دم دستگاه مفصلى دارد. گفت: بارتان کجاست؟ گفت: من از تو خوشم آمده است. مى‌خواهم شرح حال خودم را برايت تعريف کنم. هر چقدر هم که تا شب کاسبى مى‌کردى من مى‌دهم. بنشين و گوش کن.
حمال‌باشى قليانى را برايش آورده‌ بودند، شروع کرد به کشيدن، مرد گفت:
من پسر يک تاجر بودم و هميشه به نصيحت‌هاى او گوش مى‌کردم، تا اينکه پدرم مرد و من جاى او نشستم و همراه شريک‌هايم شروع کردم به تجارت، کارمان بالا گرفت و هميشه ده دروازده تا از کشتى‌هايمان روى آب مى‌رفت و مى‌آمد. روزى توى کشتى نشسته بودم، که باد مخالف وزيد و کشتى غرق شد، من دارائى‌ام را که توى يک جعبه بود حمايل کردم و خود را با تکه چوبى به جزيره‌اى رساندم
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
ادامه

ادامه

چند روزى در آن جزيره بودم و شکم خود را با ميوه‌ها سير مى‌کردم تا اينکه ردِ آبِ رودى را گرفتم تا به سرچشمه‌اش برسم، رفتم و رفتم يک وقت ديدم جلو دروازهٔ يک شهر هستم. وارد شهر شدم از جيبم پول در آوردم نان بخرم گفتند اين پول را اينجا قبول نمى‌کنيم.
از توى جعبه‌ام پول طلا درآوردم و رفتم پيش صراف تا آن را خرد کنم. مرد صراف وقتى ماجراى مرا شنيد از من خوشش آمد. مرا به خانه‌اش برد. دو سه روزى گذشت، هر روز دخترى توى حياط رفت و آمد مى‌کرد که خيلى خوشگل بود. دربارهٔ دختر از صراف سئوال کردم، گفت اگر او را مى‌خواهى پيش‌کش‌ات. دختر را عقد کردم و کنار دکانِ صراف يک دکان باز کردم و مشغول صرافى شدم.
بعد از مدتى فهميدم که در اين شهر هر مرد و يا زنى بميرد همسرش را با يک کوزه آب و يک سفره نان مى‌اندازند توى چاه. روزى از زنم پرسيدم. توى شهر شما اگر کسى زن بگيرد، مى‌تواند زنش را با خودش به شهر ديگرى ببرد؟ گفت: نه. گفتم: در شهر شما طلاق هم هست؟ گفت: نه. ديدم بد جائى گير افتاده‌ام؛ بعد از مدتى زنم مرد، او را خاک کردند و مرا هم با يک کوزه آب و يک سفره نان توى چاه انداختند، هرچه التماس کردم فايده‌اى نکرد.
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
ادامه

ادامه

وقتى به ته چاه رسيدم، ديدم هزار زرع گشادى دارد. و کلى استخوان روى هم ريخته. حساب کردم ديدم نان و آبى که براى من گذاشته‌اند به روز چهارم نمى‌رسد، اين بود که قناعت کردم، بلکه يک نفر ديگر را توى چاه بى‌اندازند و با او شريک شوم. همهٔ استخوان‌ها را يک طرف جمع کردم، لباس‌ها را هم جمع کردم يک طرف ديگر.
بعد از دو روز يک نفر را انداختند پائين، بيچاره از ترس مرد.
خلاصه هفت سال ته چام بودم و مرده‌خورى مى‌کردم، هرکس را که پائين مى‌انداختند اگر مى‌مرد که هيچ اگر نمى‌مرد او را خفه مى‌کردم و آب و نانش را بر مى‌داشتم.
يک روز ديدم گربه‌اى آمد و رفت سر وقت گوشت يک مرده، بعد هم رفت. فردا باز هم گربه آمد وقتى برمى‌گشت، من دنبالش رفتم، يک وقت چشمم به يک روشنائى خورد، دنبال آن رفتم تا رسيدم کنار دريا از خوشحالى زمين را سجده کردم. برگشتم و هرچه کفش و لباس در مدت هفت سال جمع کرده بودم، برداشتم و آوردم.
دو شبانه‌روز کنار دريا نشستم تا اينکه ديدم يک کشتى مى‌آيد، وقتى جلوتر آمد، ديدم از کشتى‌هاى خودمان است. سوار شدم و آمدم تمام لباس‌هاى مرده‌ها را فروختم. در اين نه سالى هم که نبودم، شاگردان و ميرزاها، همه درآمد مرا جمع کرده‌ بودند. اين باغ را بيست و پنج روز است که خريده‌ام. مقصودم اين است که تا رنج نبرى و زحمت نکشي، مال‌دار نمى‌شوي.
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
زمان شما خیلی چیزا دیگه هم باب بود...مثلا اجیل شب عید کیلوئی 100 تومن بود...اما حالا چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


آره اون زمان به جاش سرکه کسی نمیدونست چیه ولی جدیداً سرکه و کوزه سازی فعالیت خودشو به طور وسیع شروع کرده و همین طور داره ارائه میده به بازار:redface::biggrin::victory:
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
تاريخ جهان

تاريخ جهان

پادشاهى از دانشمندى خواست که تاريخ جهان را از روز اول تا به حال براى او بنويسد. دانشمند ده سال تمام زحمت کسيد و نتيجه زحمات و مطالعاتش را در کتاب‌هاى زيادى نوشت و عاقبت آنها را برده شتربار کرد و به خدمت سلطان رسيد.
پادشاه از دانشمند تشکر کرد و گفت: من وقت مطالعه اين همه کتاب را ندارم. اگر ممکن است آنها را خلاصه کن. دانشمند پنج سال ديگر وقت صرف کرد و اين‌بار کتاب‌ها را بار يک الاغ کرد و مجدداً به نزد سلطان آمد. سلطان با مشاهده آن به دانشمند گفت: از آن زمان تا به حال پانزده سال گذشته و من پير شده‌ام و حوصله خواندن اين کتاب‌ها را ندارم. اگر ممکن است همه را در يک کتاب خلاصه کن.
دانشمند پذيرفت و پنج سال ديگر زحمت کشيد تا توانست همه کتاب‌ها را در يک کتاب جمع کند. بعد کتاب را برداشت و به خدمت سلطان رسيد. شاه مريض و در بستر افتاده بود. روى به دانشمند کرد و گفت دوست عزيز، من روزهاى آخر عمر را مى‌گذرانم، ممکن است بميرم و نتوانم کتاب را بخوانم خواهش مى‌کنم همه اين کتاب را در يک جمله خلاصه کن. دانشمند مدتى فکر کرد و سرانجام چنين گفت: انسان‌ها به دنيا مى‌آيند، رنج مى‌کشند و سپس مى‌ميرند.
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
سلام سلام به دوستای عزیز
حمید جان
تنهایی جان
ارامش جون
و نوش افرین وارچی اتیش جان که افتخار اشناییشونو نداشتم

خخخخخخخخخوبید همگی؟:w30:

سلام به سما خانومه سر زنده خوبین ؟:gol:


سلام به همگی .......:gol:

خسته نباشید با خونه تکونی ......:redface:

سلام خوبین شما ؟:gol::gol:
ای میسوزیمو ............ :wallbash:


سلا م بچه ها ما اومديم

همه خوبين ؟؟؟؟؟؟؟؟


سلام رفیق خانوم خوبین شما ؟ :gol:
 

nooshafarin

عضو جدید
کاربر ممتاز
بارون آرامش و رفیق جان خوب هستین؟:gol:
افتخار آشناییتونو ندارم
آرچی آتیش نگفتی کجا بودی؟؟؟؟؟؟؟:question:
 

**sama

عضو جدید
سلام سما جان

از اشنائیت خوشبختم

خوبی خانوم؟؟؟

ممنون عزیزم
همچنین.شما چطوری؟:gol:
دنیا به کامه؟
مفتخر شدیم:)
ممنون:gol:
همچنین خانومی:gol::gol::gol:
سلام سما جان خوبی؟؟؟
ممنون حمید جان
شما خوبی خوشی؟
سلا م بچه ها ما اومديم

همه خوبين ؟؟؟؟؟؟؟؟
سلام خوبی رفیق جان؟
خوش اومدی:gol::gol::gol:
سلام به همگی .......:gol:

خسته نباشید با خونه تکونی ......:redface:

سسلام :gol::gol::gol:

مرسییی
 

archi_atish

عضو جدید
کاربر ممتاز
بارون آرامش و رفیق جان خوب هستین؟:gol:
افتخار آشناییتونو ندارم
آرچی آتیش نگفتی کجا بودی؟؟؟؟؟؟؟:question:
اااااااااااااااااااااااااااااااااااااخ نوشی جون دست رو دلم نذار که باز یاد این بی معرفتای زیر کرسی میوفتم..البته بعضی هاشون
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
تبر

تبر

روزى تبرى پى هيزم رفت، تراق و تروق به تنه‌هاى پوسيده مى‌زد و مى‌خنديد و با خودش مى‌گفت: ”امروز ميل من است. بخواهم مى‌شکنم. بخواهم رد مى‌شوم و کارى ندارم. صاحب اختيار اينجا من هستم“.
توى جنگل درخت صنوبر نو رس زيبائى با شاخ و برگ پيچ در پيچ سر به آسمان کشيده، مايه دلخوشى و لذت درختان کهن بود. چشم تبر به آن صنوبر که افتاد از حيرت چرخى زد و گفت: ”آهاى صنوبر فرفري، حالا من تو را دست پيچ پيچ مى‌کنم تا ديگر زياد به زيبائى‌ات ننازي. همين حالا شروع به شکستن تو خواهم کرد. تا تراشه‌هايت به اطراف پراکنده شوند.“
صنوبر وحشت کرد و با التماس گفت: ”تبر، مرا نينداز. تازه باران براى خواستگارى من آمده بود. من هنوز جوانم. مى‌خواهم زندگى کنم. مرا نينداز خواهش مى‌کنم.“ تبر گفت: ”پس گريه بکن تا من ببينم!“ صنوبر شاخه‌هاى قشنگ خود را خم کرد و اشک زرين باريدن گرفت! تبر آهنى قهقهه‌اى زد و به صنوبر حمله کرد و چنان خود را به آن زد
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
که تراشه‌هاى صنوبر به اطراف پراکنده شد. درخت‌ها همه اخم کرده، غمگين شدند و در سراسر جنگل تاريک صداى پچ‌پچ‌ آنها از آن کار زشت بلند شد، تا آن خبر غم‌انگيز به پلى رسيد که از چوب صنوبر ساخته شده بود.
تبر درخت را از ريشه زد و کار خود را کرد. صنوبر هم به زمين غلطيد و همان‌طور زيبا و پرچين و شکن، روى علف‌ها و گل‌هاى کبود آسمانى رنگ، دراز شد. تبر آن را گرفت و کشان‌کشان به‌طرف خانه خود برد. اتفاقاً، راه تبر از روى پل چوب صنوبر مى‌گذشت. وقتى که مى‌خواست عبور کند، پل به او گفت: ”چرا تو، توى جنگل فضولى و بدجنسى مى‌کنى و خواهرهاى مرا مى‌بُري؟“ تبر به‌طرف او برگشت و غرش کرد: ”حرف نزن بى‌ادب؟ اگر اوقاتم تلخ بشود، تو را هم قطعه‌قطعه مى‌کنم.“
پل ديگر طاقت نياورد و به کمر خودش هم رحم نکرد. نفس بلندى کشيد خم شد و شکت و تبر هم توى آب افتاد و شلاپى صدا کرد و غرق شد. صنوبر جوان هم، روى آب‌هاى رود، به طرف دريا و اقيانوس شنا کرد.
 

archi_atish

عضو جدید
کاربر ممتاز
حمید جان اول از خوشگلی من برای کرسی نشینا بگو و در ضمن این اسم جدیده رفیق خانوم:biggrin:
حمید باز شرو کردی تو...بابا یه کم کلاس بذار....

بذار اصلا من تبلیغتو بکنم

واااااااااااااااااااااااای اقایون و خانومای تازه کرسی نشین

اگه بدونید این حمید.... چقدر ماهه...چقدر جیگره...چقدر گله
اما . . .
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
حمید جان اول از خوشگلی من برای کرسی نشینا بگو و در ضمن این اسم جدیده رفیق خانوم:biggrin:

باشه میخوای ی بار دیگه آمارو میریزم وسط :thumbsup2:
رفیق جان مگه هم ولایتیه ( پسر) :question:



اااااااااااااااااااااااااااااااااااااخ نوشی جون دست رو دلم نذار که باز یاد این بی معرفتای زیر کرسی میوفتم..البته بعضی هاشون

شما نیومدی ما بی معرفتیم :question:
 

Similar threads

بالا