بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
سلام.من هم امدم.شیرجه نمیتونم برم فعلا.با احتیاط و سلانه سلانه داخل میشویم!!!!!!!!!!!!!:D:D
شب همگی خوش
حمید زیاد برق ها ر روشن نکن تنهایی خسیسه میاد بهت گیر میده
 

archi_atish

عضو جدید
کاربر ممتاز
چرا یکی نپرسید اتیش این 10 روزه کجاست؟؟؟:cry::w06::w09::cry:

چرا اینقدر بی معرفتین همتون؟؟؟؟؟؟:w00:

تنهائی جون پس قصه کو؟؟؟:w05:


حمید اصلا معلومه کجائی؟؟؟:razz:

ملودی تو هم بی معرفت شدی؟؟؟:warn:

محمد حسین تو کجائی؟؟؟:question:

محمد صادق نیستی؟؟؟:huh:

نسیم جون تو هم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ !!!!!!:cry:

بازم به سپهرووووووو:w05:

اصلا شماها کجاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااائید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟:w00::w06::w04:
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام.من هم امدم.شیرجه نمیتونم برم فعلا.با احتیاط و سلانه سلانه داخل میشویم!!!!!!!!!!!!!:D:D
شب همگی خوش
حمید زیاد برق ها ر روشن نکن تنهایی خسیسه میاد بهت گیر میده


سلام بر مدیر عزیز خوبی؟؟
پس زحمت شما همین طور سلانه سلانه پاشو یکم از برقارو کم کن یه چایم واسمون بریز ببینم عروسی شدی یا نه؟؟؟؟:biggrin::biggrin:
 

archi_atish

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام.من هم امدم.شیرجه نمیتونم برم فعلا.با احتیاط و سلانه سلانه داخل میشویم!!!!!!!!!!!!!:D:D
شب همگی خوش
حمید زیاد برق ها ر روشن نکن تنهایی خسیسه میاد بهت گیر میده
سلام ارامش جان

خوبی؟؟؟؟

میدونی هر وقت اسم کاربریتو میخونم یه حس خوبی بهم میده...یه حس لطافت یا همون ارامش قلبی...نمیدونم..هر چی هستش که حس خوبیه
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
چرا یکی نپرسید اتیش این 10 روزه کجاست؟؟؟:cry::w06::w09::cry:

چرا اینقدر بی معرفتین همتون؟؟؟؟؟؟:w00:

تنهائی جون پس قصه کو؟؟؟:w05:


حمید اصلا معلومه کجائی؟؟؟:razz:

ملودی تو هم بی معرفت شدی؟؟؟:warn:

محمد حسین تو کجائی؟؟؟:question:

محمد صادق نیستی؟؟؟:huh:

نسیم جون تو هم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ !!!!!!:cry:

بازم به سپهرووووووو:w05:

اصلا شماها کجاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااائید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟:w00::w06::w04:


الهییییییییییییییییییییییییییییییییی
اینو یکی دلداری بده و گرنه کاسه کوزرو بهم میریزه!!!!
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
سلام آتیش خوبی
ببخشید این چند روز منم کم میومدم اینجا
چشم
امشب واست چند تا قصه میگم که از دلت در بیاد
حالا بخندو بیا زیر کرسی
 

nooshafarin

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام بروبچز کرسی نشین
خوبید؟
خوشید؟
آرامش جونم خوبی؟با زحمتای ما؟:smile:
آرشی آتیش من که نمیشناسمت ولی معلوم هست 10 روزه کجایی؟:w08::w06:
حمید.....(حیف که قول دادم)رسپینا هم که اینجاست:whistle:
 

archi_atish

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام بروبچز کرسی نشین
خوبید؟
خوشید؟
آرامش جونم خوبی؟با زحمتای ما؟:smile:
آرشی آتیش من که نمیشناسمت ولی معلوم هست 10 روزه کجایی؟:w08::w06:
حمید.....(حیف که قول دادم)رسپینا هم که اینجاست:whistle:
سلام نوش افرین جان...خوش اومدی عزیز

بازم به تو

خوبی عزیز؟؟؟

 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام بروبچز کرسی نشین
خوبید؟
خوشید؟
آرامش جونم خوبی؟با زحمتای ما؟:smile:
آرشی آتیش من که نمیشناسمت ولی معلوم هست 10 روزه کجایی؟:w08::w06:
حمید.....(حیف که قول دادم)رسپینا هم که اینجاست:whistle:

سلام نوش آفرین جون خوبی؟؟؟ لو نده دیگه
حمیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییید :cry:

فقط همین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟:cry::w04:

میخوای چی کار کنم میخوای من بیا برقصم!!! ( چه ربطی داشت)
 

archi_atish

عضو جدید
کاربر ممتاز
آتیش جان این آرامش یاد نداره چای بریزه چه جوری واسش میخواد خواستگار بیاد؟؟؟:weirdsmiley::w20::w20:
حمید باز که زدی جاده خاکی تو

بابا الان که دیگه عروس چای نمیبره...خدایا چی کار کنم از دست تو...پس فردا میری خواستگاری ابرومونو میبری...بعد که بهت زن ندادن افسردگی میگیری
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
تاجرى که اقبالش برگشت و دوباره به او رو کرد

تاجرى که اقبالش برگشت و دوباره به او رو کرد

تاجرى بود، زنى داشت. يک روز زن مى‌خواست نمک بکوبد، همين‌که دسته هاون را روى نمک‌ها کوبيد، ته هاون گردتا گرد درآمد. شب ماجرا را براى تاجر تعريف کرد. تاجر گفت:
اقبال از من برگشته، تو ناراحت نباش. خرجى چهل روز زن را به او داد. صبح پاشد از زن حلاليت طلبيد و رفت به سوى بيابان. در راه از دکان کله‌پزي، يک کله و دو تا پاچه پخته و از نانوائى نان خريد. پاچه‌ها را خورد و کله را لاى نان پيچيد و گذاشت توى خورجينش و از دروازدهٔ شهر بيرون رفت. دو فرسخ که از شهر دور شد، ديد غلام‌هاى شاه تو بيابان مثل اينکه دنبال چيزى مى‌گردند. يکى از غلام‌ها از تاجر پرسيد: کجا مى‌روي؟ تاجر گفت: خودم هم نمى‌دانم تا چه پيش آيد. بعد از آنها پرسيد: شما دنبال چه مى‌گرديد؟ گفتند: پسر پادشاه گم شده، از مردم سئوال مى‌کنيم، شايد خبرى از او داشته باشند. تاجر خواست يک مقدار از کله را به آنها بدهد، بخورند. همينکه در خورجين‌اش را باز کرد، مأمورها ديدند سر پسر پادشاه تو خورجين تاجر است. او را گرفتند. تاجر گفت: من اصلاً پسر پادشاه را نمى‌شناسم. اين اقبال من است که از من برگشته. مأمورها سر پسر پادشاه را به‌همراه مرد به دربار بردند. پادشاه دستور داد سر تاجر را از بدنش جدا کنند. تاجر التماس مى‌کرد او را نکشند.
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
حمید باز که زدی جاده خاکی تو

بابا الان که دیگه عروس چای نمیبره...خدایا چی کار کنم از دست تو...پس فردا میری خواستگاری ابرومونو میبری...بعد که بهت زن ندادن افسردگی میگیری


یعنی جدیداً عروسا چای نمیبرن؟؟؟؟؟؟؟
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
به به سلام گلای باغه زندگیه والدینتون :gol::gol:

خوبین بچه ها ؟ :gol:
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
ادامه

ادامه

مى‌گفت: من پسر پادشاه را نمى‌شناسم. اقبال از من برگشته و اين از قدرت خداست. وزير از پادشاه خواهش کرد تاجر را نکشد. او را چهل روز زندانى کند. اگر پسر پيدا نشد، آن‌وقت سر او را ببرد.
پادشاه قبول کرد. مرد تاجر را به زندان بردند. تاجر نشانى منزل خود را به دوستانش داد تا به زنش خبر بدهند. زن تاجر آمد. تاجر به او گفت: هر وقت توى خانه چيزى از دستت افتاد و نشکست مرا خبر کن. چهل روز مرد تاجر در زندان ماند. روز چهلم زن تاجر شيشه سرکه از دستش افتاد و نشکست. فورى به زندان رفت و به شوهرش خبر داد.
روز چهل و يکم بود که شاه دستور داد تاجر را بياورند و سر از تنش جدا کنند. مرد تاجر را آوردند. او به التماس افتاد و گفت: مرا نکشيد، اقبال به من رو آورده، پشيمان مى‌شويد. اما شاه عصبانى بود و به جلاد گفت او را بکشد. درست موقعى که جلاد مى‌خواست سر تاجر را ببرد، از دم در فرياد زدند: نکشيد! شاهزاده آمد. شاه از ديدن پسر خود تعجب کرد. تاجر گفت: قبله‌عالم، بگوئيد خورجين مرا بياورند. وقتى خورجين تاجر را آوردند، ديدند نان سنگک و کله گرم توى آن است. شاه از وزير حکايت را پرسيد. وزير گفت: اين نشان قدرت خداست. پادشاه دستور داد خلعتى به تاجر دادند و او را آزاد کردند.
 

nooshafarin

عضو جدید
کاربر ممتاز
حمید باز که زدی جاده خاکی تو

بابا الان که دیگه عروس چای نمیبره...خدایا چی کار کنم از دست تو...پس فردا میری خواستگاری ابرومونو میبری...بعد که بهت زن ندادن افسردگی میگیری
به قول حمید....رسپینا:

واللا بوخودا:w15:
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز

**sama

عضو جدید
سلام سلام به دوستای عزیز
حمید جان
تنهایی جان
ارامش جون
و نوش افرین وارچی اتیش جان که افتخار اشناییشونو نداشتم

خخخخخخخخخوبید همگی؟:w30:
 

Similar threads

بالا