بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام تنهايي جان حتما براتون شعر ميخونم
سلام نسيم جان مامان خودم دل به دل راه داره
سلام حميد جان چكار داري ملودي رو من همينجا خوبم
سلام ارامش جان ديگه ميبينم از خمپاره خبري نيست
سلام ملودي جان هركه از ديده رود ناگزير از دل برود
سلام صادق جان تو هنوز غيبي هستي
سلام نگار جان
سلام سكرت جان
ديگه كسي هست ببخشيد از قلم اگه انداختم به بزرگواري خودتون ببخشيد

نه جون داداش من اینجوری ناراحتم
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام تنهايي جان حتما براتون شعر ميخونم
سلام نسيم جان مامان خودم دل به دل راه داره
سلام حميد جان چكار داري ملودي رو من همينجا خوبم
سلام ارامش جان ديگه ميبينم از خمپاره خبري نيست
سلام ملودي جان هركه از ديده رود ناگزير از دل برود
سلام صادق جان تو هنوز غيبي هستي
سلام نگار جان
سلام سكرت جان
ديگه كسي هست ببخشيد از قلم اگه انداختم به بزرگواري خودتون ببخشيد

سلااااااااام:gol:

فتحي عزيز با شما نبوديم...اگه نقل قول منو ببيني متوجه ميشي كه منظورمون كس ديگه اي بود

سلااااااااااااااااام.شب تو هم بخیر گل خودم

سلام به بچه ها گل:biggrin:
خوبيد؟:D
منم محمد حسين بي دندون:biggrin:
سلام بر هر چهار:D:w21:
خوبین؟:gol:
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلامی دیگر به تمام دوستانی که تازه اومدن و منتظر قصه هستن:gol:
امیدوارم حال همه خوب باشه :gol:
اینم یه داستان کوتاه:

«پيرمرد زرگري به دکان همسايه خود رفت و گفت: ترازويت را به من بده تا اين خرده هاي طلا را وزن کنم ؛ همسايه‌اش که مرد عاقل و دورانديشي بود ، گفت ببخشيد من غربال ندارم. پيرمرد گفت: حالا ديگر مرا مسخره مي‌کني ، من مي‌گويم ترازو مي‌خواهم تو مي‌گويي غربال ندارم ، مگر کر هستي؟ همسايه گفت: من کر نيستم ولي درک کردم که تو با اين دست‌هاي لرزان خود چون خواهي که خُرده‌هاي طلا را به ترازو بريزي و وزن کني مقداري از آن به زمين خواهد ريخت ، آن وقت براي جمع آوري آنها جاروب خواهي خواست ، و بعد از آنکه طلاها را با خاک جاروب کردي آن وقت غربال لازم داري تا خاک آنها را بگيري‌ ، من از همين اول گفتم که غربال ندارم.»
 

...Melody

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلام تنهايي جان حتما براتون شعر ميخونم
سلام نسيم جان مامان خودم دل به دل راه داره
سلام حميد جان چكار داري ملودي رو من همينجا خوبم
سلام ارامش جان ديگه ميبينم از خمپاره خبري نيست
سلام ملودي جان هركه از ديده رود ناگزير از دل برود
سلام صادق جان تو هنوز غيبي هستي
سلام نگار جان
سلام سكرت جان
ديگه كسي هست ببخشيد از قلم اگه انداختم به بزرگواري خودتون ببخشيد
اي بابا اين چه حرفيه محسن جان
همه پای منقل قلیونو ... نشستن دارن( آرامش و نسیم و ملودی ) بافتنی هم میبافن تو نیا تو حیفی
چي چيو منقل....جمع كنيد اون بساطتونو ببينم تا نيومدم همه رو بندازم بيرون

سلام به بچه ها گل:biggrin:
خوبيد؟:D
منم محمد حسين بي دندون:biggrin:
سلااااام
جاش خيلي خاليه آره؟
 
آخرین ویرایش:

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوستای خوب کرسی نشین بیاین تو این شبهای عزیز تو شبهای که متعلق به امام رضا(ع)دستهامونو رو به آسمان بلند کنیم و برای تمام مریض هامون دعا کنیم.
خدایا بار الاها تمام مریض های ما را شفا بده
آمین
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
بساط شيطان

ديروز شيطان را ديدم. در حوالي ميدان بساطش را پهن كرده بود؛ فريب مي‌فروخت. مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هياهو مي‌كردند و هول مي‌زدند و بيشتر مي‌خواستند. توي بساطش همه چيز بود: غرور، حرص،‌دروغ و خيانت،‌ جاه‌طلبي و ... هر كس چيزي مي‌خريد و در ازايش چيزي مي‌داد. بعضي‌ها تكه‌اي از قلبشان را مي‌دادند و بعضي‌ پاره‌اي از روحشان را. بعضي‌ها ايمانشان را مي‌دادند و بعضي آزادگيشان را. شيطان مي‌خنديد و دهانش بوي گند جهنم مي‌داد. حالم را به هم مي‌زد. دلم مي‌خواست همه نفرتم را توي صورتش تف كنم.

انگار ذهنم را خواند. موذيانه خنديد و گفت: من كاري با كسي ندارم،‌فقط گوشه‌اي بساطم را پهن كرده‌ام و آرام نجوا مي‌كنم. نه قيل و قال مي‌كنم و نه كسي را مجبور مي‌كنم چيزي از من بخرد. مي‌بيني! آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند. جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزديك‌تر آورد و گفت‌: البته تو با اينها فرق مي‌كني.تو زيركي و مومن. زيركي و ايمان، آدم را نجات مي‌دهد. اينها ساده‌اند و گرسنه. به جاي هر چيزي فريب مي‌خورند. از شيطان بدم مي‌آمد. حرف‌هايش اما شيرين بود. گذاشتم كه حرف بزند و او هي گفت و گفت و گفت. ساعت‌ها كنار بساطش نشستم تا اين كه چشمم به جعبه‌اي عبادت افتاد كه لا به لاي چيز‌هاي ديگر بود. دور از چشم شيطان آن را برداشتم و توي جيبم گذاشتم.

با خودم گفتم: بگذار يك بار هم شده كسي، چيزي از شيطان بدزدد. بگذار يك بار هم او فريب بخورد. به خانه آمدم و در كوچك جعبه عبادت را باز كردم. توي آن اما جز غرور چيزي نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توي اتاق ريخت. فريب خورده بودم، فريب. دستم را روي قلبم گذاشتم،‌نبود! فهميدم كه آن را كنار بساط شيطان جا گذاشته‌ام. تمام راه را دويدم. تمام راه لعنتش كردم. تمام راه خدا خدا كردم. مي‌خواستم يقه نامردش را بگيرم. عبادت دروغي‌اش را توي سرش بكوبم و قلبم را پس بگيرم. به ميدان رسيدم، شيطان اما نبود. آن وقت نشستم و هاي هاي گريه كردم. اشك‌هايم كه تمام شد،‌بلند شدم. بلند شدم تا بي‌دلي‌ام را با خود ببرم كه صدايي شنيدم، صداي قلبم را. و همان‌جا بي‌اختيار به سجده افتادم و زمين را بوسيدم. به شكرانه قلبي كه پيدا شده بود. :heart::gol:
 

nasim khanom

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوستای خوب کرسی نشین بیاین تو این شبهای عزیز تو شبهای که متعلق به امام رضا(ع)دستهامونو رو به آسمان بلند کنیم و برای تمام مریض هامون دعا کنیم.
خدایا بار الاها تمام مریض های ما را شفا بده
آمین
آمين
اگه تو عمرت يه حرفه درست حسابي زدي همينه ;)
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلام محمد حسین جان عزیز خوبی؟ درد که نداشت؟ بهتری؟ واسه نسیم بد جور تعریف کن تا بترسه خوب!!
ممنون حميد جان الان توپ توپم چندتا مسكن انداختم بالا خوبم:w21::w42:
جاش خيلي خاليه آره؟
نخند نوبت خودتم ميشه

سلام بر هر چهار:D:w21:
خوبین؟:gol:
ممنون سكرت جان
شما چه طوري


سلامی دیگر به تمام دوستانی که تازه اومدن و منتظر قصه هستن:gol:
امیدوارم حال همه خوب باشه :gol:
اینم یه داستان کوتاه:

«پيرمرد زرگري به دکان همسايه خود رفت و گفت: ترازويت را به من بده تا اين خرده هاي طلا را وزن کنم ؛ همسايه‌اش که مرد عاقل و دورانديشي بود ، گفت ببخشيد من غربال ندارم. پيرمرد گفت: حالا ديگر مرا مسخره مي‌کني ، من مي‌گويم ترازو مي‌خواهم تو مي‌گويي غربال ندارم ، مگر کر هستي؟ همسايه گفت: من کر نيستم ولي درک کردم که تو با اين دست‌هاي لرزان خود چون خواهي که خُرده‌هاي طلا را به ترازو بريزي و وزن کني مقداري از آن به زمين خواهد ريخت ، آن وقت براي جمع آوري آنها جاروب خواهي خواست ، و بعد از آنکه طلاها را با خاک جاروب کردي آن وقت غربال لازم داري تا خاک آنها را بگيري‌ ، من از همين اول گفتم که غربال ندارم.»
سلام محمد صادق
خوبي؟


من چایی میخوام
سلام تنهايي جان
خودم بهت چايي ميدم
خوبي؟
سلام بي دنودن...هنوز نيفتادي توي قندون؟:D
نه هنوز
بهت پيشنهاد مي كنم برو زودتر بري بهتري
 

nasim khanom

عضو جدید
کاربر ممتاز
بچه ها من برم شام بخورم بعدشم فکر نکنم مامانم بذاره بیام:(
شب همتون بخیر:w21:
مرسی واسه قصه:gol:
چه تفاهمي منم الان دارم شام ميخورم :D مثل اين بچه مظلوما منتظر بودم بابام از هيئت شام بياره :crying2: ;)
حالا شما چرا اينقدر دير ميخوريد؟ :w20: البته من فردا ميخوام روزه بگيرم وگرنه الان نميخوردم ديگه
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
ممنون حميد جان الان توپ توپم چندتا مسكن انداختم بالا خوبم:w21::w42:

نخند نوبت خودتم ميشه


ممنون سكرت جان
شما چه طوري



سلام محمد صادق
خوبي؟



سلام تنهايي جان
خودم بهت چايي ميدم
خوبي؟

نه هنوز
بهت پيشنهاد مي كنم برو زودتر بري بهتري

خوب محمد حسین جان میدونم خیلی درد داشت و بیهوش شدی از درد ولی عیب نداره خدا به حال نسیم رحم کنه
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
چه تفاهمي منم الان دارم شام ميخورم :D مثل اين بچه مظلوما منتظر بودم بابام از هيئت شام بياره :crying2: ;)
حالا شما چرا اينقدر دير ميخوريد؟ :w20: البته من فردا ميخوام روزه بگيرم وگرنه الان نميخوردم ديگه


:biggrin::biggrin::biggrin::biggrin::w42::w42::w36::w36::w42::w42::w36::w42::w36:

واسه منم دعا کن روزه گرفتی
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تا تو با منی زمانه با من است
بخت و کام جاودانه با من است
توبهار دلکشی و من چو باغ
شور و شوق صد جوانه با من است
یاد دلنشینت ای امیدجان
هر کجا روم روانه با من است
ناز نوشخند صبح اگر توراست
شور گریه یشبانه با من است
برگ عیش و جام و چنگ اگرچه نیست
رقص و مستی و ترانه با من است
گفتمش مراد من به خنده گفت
لابه از تو و بهانه با من است
گفتمش من آن سمند سرکشم
خنده زد که تازیانه با من است
هر کسش گرفته دامن نیاز
ناز چشمش این میانه با من است
 

Similar threads

بالا