بت پرستم بت پرستم بت پرست
بت پرستم،بت پرستی كار ماست
چشم مستی تحفهء بازار ماست
درد می بارد چو لب تر می كنم
طالعم شوم است باور میكنم
من كه با دریا تلاطم كرده ام
راه دریا را چرا گم كرده ام؟؟؟
قفل غم بر درب سلولم مزن!
من خودم خوش باورم گولم مزن!
من نمی گویم كه خاموشم مكن
من نمیگویم فراموشم مكن
من نمی گویم كه با من یار باش
من نمی گویم مرا غم خوار باش
من نمی گویم،دگر گفتن بس است
گفتن اما هیچ نشنفتن بس است
روزگارت باد شیرین! شاد باش
دست كم یك شب تو هم فرهاد باش
آه! در شهر شما یاری نبود
قصه هایم را خریداری نبود!!!
وای! رسم شهرتان بیداد بود
شهرتان از خون ما آباد بود
از درو دیوارتان خون می چكد
خون من،فرهاد،مجنون می چكد
خسته ام از قصه های شوم تان
خسته از همدردی مسموم تان
اینهمه خنجر دل كس خون نشد
این همه لیلی،كسی مجنون نشد
آسمان خالی شد از فریادتان
بیستون در حسرت فرهادتان
كوه كندن گر نباشد پیشه ام
بویی از فرهاد دارد تیشه ام
عشق از من دورو پایم لنگ بود
قیمتش بسیار و دستم تنگ بود
گر نرفتم هر دو پایم خسته بود
تیشه گر افتاد دستم بسته بود
هیچ كس دست مرا وا كرد؟ نه!
فكر دست تنگ مارا كرد؟ نه!
هیچ كس از حال ما پرسید؟ نه!
هیچ كس اندوه مارا دید؟ نه!
هیچ كس اشكی برای ما نریخت
هر كه با ما بود از ما می گریخت
چند روزی هست حالم دیدنیست
حال من از این و آن پرسیدنیست
گاه بر روی زمین زل می زنم
گاه بر حافظ تفاءل می زنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت
یك غزل آمد كه حالم را گرفت:
ما زیاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه میپنداشتیم