ملك ابراهيم گفت «حالا كه اين طور است من مي روم تو چاه و هر چه گفتم سوختم, سوختم, به حرفم گوش ندهيد و من را بالا نكشيد.» ر
بعد, طناب را بستند به كمرش و روانة چاهش كردند. ملك ابراهيم كمي كه رفت پايين, ديد آتش از زير پاش زبانه مي كشد؛ اما دندان گذاشت رو جگر و لام تا كام چيزي نگفت. خوب كه به زير پاش نگاه كرد, ديد اژدهايي در ته چاه دهان واكرده و از دهانش آتش مي زند بيرون. ر
برادرها كه ديدند صدايي از توي چاه بيرون نمي آيد, طناب را پاره كردند و سر چاه منتظر ماندند ببينند چه پيش مي آيد. ر
ملك ابراهيم همين كه رسيد ته چاه, شمشير كشيد اژدها را كشت. بعد, به دور و برش نگاه كرد, ديد ته چاه دريچه اي هست. دريچه را باز كرد و داخل باغي شد كه قصر بلندي وسط آن قرار داشت. سرش را بلند كرد و به تماشاي قصر مشغول شد كه ديد دختر قشنگي نشسته دم يكي از پنجره ها. ر
دختر گفت «چطور جرئت كردي قدم بگذاري به اينجا؟» ر
ملك ابراهيم گفت «تو كي هستي و اينجا چه مي كني؟» ر
دختر گفت «من دختر شاه هستم؛ ديو اسيرم كرده. روزها مي رود شكار و شب ها برمي گردد پيش من.» ر
پسر پرسيد «در اين قصر كجاست؟» ر
دختر جواب داد «اين قصر در ندارد.» ر
پسر گفت «پس چطور تو را نجات دهم؟» ر
دختر, گيس بلندش را از پنجره آويزان كرد و پسر گيس او را گرفت و رفت بالا. ر
دختر گفت «الان است كه ديو پيداش بشود؛ زود برو پشت پرده قايم شو.» ر