بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

نگين...NeGiN سبز

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام
شب خوش
خوب هستيد؟
اميدوارم يلدا به مهم دوستان خوش بگذره فقط مواظب باشيد شكمو نشيد
من اومدم تنهايي عزيز;)

سلااااااااااااااااام
خوبي عزيز ؟؟؟؟؟؟؟
يلدات مبارك
راستي فهميدين چه جوري عكس بزارين ؟؟؟؟
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
ممنون تنهایی جان:gol:
مرسی از دعوتت:victory:
من اومدم قصه گوش بدم:w16: فال بگیرم
:w12:
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
درخت سيب و ديو

در زمان قديم, پادشاهي سه پسر داشت و يك طوطي. ر

روزي از روزها, طوطي به پادشاه گفت «خيلي دلم تنگ شده؛ اجازه بده برم هندوستان سري بزنم به قوم و خويشم.» ر

پادشاه پرسيد «چند روزه برمي گردي؟» ر

طوطي گفت «ده روزه.» ر

پادشاه كه خاطر طوطي را خيلي مي خواست و نمي توانست او را دلتنگ ببيند, گفت «برو! اما سوغاتي يادت نرود.»ر

طوطي گفت «به روي چشم!» ر

و شاد و شنگول پر كشيد و رفت و همان طور كه قول داده بود, روز دهم برگشت. ر

پادشاه از ديدن طوطي خوشحال شد و گفت «از هندوستان براي ما چه سوغاتي آورده اي؟» ر

طوطي يك دانه تخم سيب داد به پادشاه و گفت «اين هم سوغات شما. آن را بده به باغبان در باغ بكارد, كه سيب خيلي خوبي است.» ر

پادشاه تخم سيب را داد كاشتند و طولي نكشيد كه از خاك سر درآورد؛ بزرگ شد؛ گل كرد و پنج تا سيب آورد. ر
 

نگين...NeGiN سبز

عضو جدید
کاربر ممتاز
رها مگه من به تو نگفتم امشب فال با تو هستش ها

عجبا تنهايي من هم هندونه آوردم هم چايي ريختم هم انار آوردم
فال هم من بيارم باشه بابا


دوستا عزيز هر كي فال مي خواد پست بزنه بهش اعلام كنم نيت كنه


خوبه تنهايي ۀ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
یك روز باغبان رفت به باغ كه سيب بچيند و ببرد براي پادشاه؛ ولي ديد يكي از سيب ها نيست. رفت به پادشاه گفت «قربان! يكي از سيب ها نيست.ر»

پادشاه پرسيد «كي آن را كنده؟» ر

باغبان جواب داد «خدا مي داند.» ر

شب بعد, وقتي براي پادشاه خبر بردند كه باز هم يكي از سيب ها چيده شده, پادشاه خيلي خشمگين شد. دستور داد «هر طور شده دزد سيب را پيدا كنيد. مي خواهم بدانم چه كسي است كه جرئت مي كند سيب هاي من را بدزدد.» ر

پسر بزرگ پادشاه گفت «پدرجان! اجازه بده امشب من برم به باغ و كشيك بدهم.» ر

پادشاه گفت «برو!» ر

غروب همان روز, پسر بزرگ پادشاه چند تا مرد جنگي برداشت؛ مطرب را هم خبر كرد و رفت به باغ و براي اينكه خوابشان نبرد مشغول شدند به عيش و نوش و نيمه هاي شب آن قدر سياه مست شدند كه خوابشان برد. ر

صبح كه بيدار شدند, ديدند باز يكي از سيب ها نيست. پسر پادشاه خجالت زده رفت پيش پدرش. گفت «تا نزديك صبح بيدار بودم و كشيك مي دادم؛ اما يك دفعه خوابم برد وقتي بيدار شدم, ديدم يكي ديگر از سيب ها چيده شده.»ر

پسر وسطي گفت «پدرجان اجازه بده امشب من برم و دزد سيب ها را بگيرم.» ر

پادشاه قبول كرد و آن شب پسر وسطي رفت به باغ و مثل برادر بزرگش مشغول شد به خوشگذراني و او هم دم دماي صبح خوابش برد. همين كه از خواب بيدار شد, ديد يكي ديگر از سيب ها نيست.
 

حمید...HaMiD

عضو جدید
کاربر ممتاز
اي بابا تنهايي بهش بگو پادشاه تا اين حميد شمشيرو از غلاف در نياورده :eek::D
نه من پادشاه هم نیستم
یه چیزی بین شاه و وزیرمچ
یه کم پایین تر از پادشاه!! :king:
ولی خدائیش رها معلومه آی کیوت خوب کار میکنه خدائیش!
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
او هم خجالت زده رفت پيش پادشاه و گفت «پدرجان! نمي دانم چطور شد كه كله سحر خوابم برد و باز يكي از سيب ها كم شد.» ر

پادشاه داد زد «من سه تا پسر داشته باشم و نتوانند يك كار كوچك انجام دهند.» ر

پسر كوچك پادشاه كه اسمش ملك ابراهيم بود, گفت «اجازه بده امشب من بروم به باغ.» ر

پادشاه گفت «آن ها كه از تو بزرگتر بودند كاري از دستشان برنيامد, آن وقت تو مي تواني چه كار كني؟» ر

ملك ابراهيم گفت «پدرجان! فقط يك سيب به درخت مانده؛ اگر امشب كسي نرود به باغ و از آن مواظبت نكند, اين يك سيب را هم مي دزدند.»

و آن قدر اصرار كرد كه پادشاه درخواستش را قبول كرد. ر

آن شب, ملك ابراهيم تك و تنها و بي سر و صدا رفت نشست زير درخت سيب. انگشت كوچكش را بريد و به آن نمك و فلفل زد كه از درد خوابش نبرد. ر

دم دماي صبح نره ديوي تنوره كشان از آسمان آمد پايين و دست دراز كرد سيب را بچيند كه شاهزاده شمشيير كشيد, زد دست نره ديو را انداخت. ديو از زور درد نعره اي زد و مثل برق و باد پا به فرار گذاشت. ر

پسر دويد دنبال ديو و رد خوني را كه از دست ديو ريخته بود گرفت. رفت و رفت تا رسيد سر چاهي. بعد, برگشت به باغ؛ سيب را چيد و دست ديو را برداشت و رفت پيش پادشاه. گفت «قربان! اين سيب و اين هم دست دزد سيب.»ر

پادشاه ديد دست دست ديو است. خيلي خوشحال شد و به شجاعت پسر كوچكش آفرين گفت. ر
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
شاهزاده گفت «پدرجان! اجازه بده برم ديو را بكشم.» ر

پادشاه گفت «تو كه دست او را انداختي و نگذاشتي سيب را ببرد, ديگر چه لزومي دارد كه جانت را به خطر بيندازي؟» ر

ملك ابراهيم گفت «حتم دارم بلايي را كه به سرش آورده ام يادش نمي رود و برمي گردد كه از من انتقام بگيرد.» ر

پادشاه گفت «حالا كه اين طور است تو پيش دستي كن و هر چند نفر كه مي خواهي بردار و با خودت ببر.» ر

پسر گفت «خودم تنها مي روم.» ر

برادرانش گفتند «ما هم همراهت مي آييم و تنهايت نمي گذاريم.» ر

ملك ابراهيم قبول كرد و با برادرهاش افتاد به راه. به سر چاه كه رسيدند, گفتند «كي اول مي رود داخل چاه؟» ر

برادر بزرگ گفت «من!» ر

دو برادر ديگر طناب بستند به كمر او و سرازيرش كردند تو چاه. كمي كه پايين رفت صدا زد «سوختم! سوختم! بكشيدم بالا.» و او را زود كشيدند بالا. ر

برادر وسطي گفت «حالا من را بفرستيد پايين.» ر

و دو برادر ديگر طناب را بستند به كمرش و روانه اش كردند تو چاه. او هم كمي كه رفت پايين, شروع كرد به داد و فرياد كه «سوختم! سوختم! زود بكشيدم بالا.» ر

او را هم از چاه درآوردند.
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
ملك ابراهيم گفت «حالا كه اين طور است من مي روم تو چاه و هر چه گفتم سوختم, سوختم, به حرفم گوش ندهيد و من را بالا نكشيد.» ر

بعد, طناب را بستند به كمرش و روانة چاهش كردند. ملك ابراهيم كمي كه رفت پايين, ديد آتش از زير پاش زبانه مي كشد؛ اما دندان گذاشت رو جگر و لام تا كام چيزي نگفت. خوب كه به زير پاش نگاه كرد, ديد اژدهايي در ته چاه دهان واكرده و از دهانش آتش مي زند بيرون. ر

برادرها كه ديدند صدايي از توي چاه بيرون نمي آيد, طناب را پاره كردند و سر چاه منتظر ماندند ببينند چه پيش مي آيد. ر

ملك ابراهيم همين كه رسيد ته چاه, شمشير كشيد اژدها را كشت. بعد, به دور و برش نگاه كرد, ديد ته چاه دريچه اي هست. دريچه را باز كرد و داخل باغي شد كه قصر بلندي وسط آن قرار داشت. سرش را بلند كرد و به تماشاي قصر مشغول شد كه ديد دختر قشنگي نشسته دم يكي از پنجره ها. ر

دختر گفت «چطور جرئت كردي قدم بگذاري به اينجا؟» ر

ملك ابراهيم گفت «تو كي هستي و اينجا چه مي كني؟» ر

دختر گفت «من دختر شاه هستم؛ ديو اسيرم كرده. روزها مي رود شكار و شب ها برمي گردد پيش من.» ر

پسر پرسيد «در اين قصر كجاست؟» ر

دختر جواب داد «اين قصر در ندارد.» ر

پسر گفت «پس چطور تو را نجات دهم؟» ر

دختر, گيس بلندش را از پنجره آويزان كرد و پسر گيس او را گرفت و رفت بالا. ر

دختر گفت «الان است كه ديو پيداش بشود؛ زود برو پشت پرده قايم شو.» ر
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
ملك ابراهيم گفت «وقتي آمد از او بپرس شيشه عمرش كجاست.» ر

و تند رفت پشت پرده قايم شد. ر

طولي نكشيد كه ديو آمد و گوشت شكاري را كه آورده بود, كباب كرد؛ هم خودش خورد و هم به دختر داد. ر

دختر از ديو پرسيد «شيشه عمرت را كجا مي گذاري؟» ر

ديو يك دفعه عصباني شد. سيلي محكمي زد به صورت دختر و گفت «اين حرف را كي يادت داده؟» ر

دختر شروع كرد به گريه و لابه لاي گريه گفت «چه كسي مي تواند بيايد اينجا كه من با او حرفي زده باشم.»ر

ديو دلش به حال دختر سوخت. گفت «پشت اين باغ دشتي هست و در آن دشت گله آهويي و در آن گله آهو آهويي كه طوق طلا به گردن دارد. شيشه عمر من در شكم اوست. اما بدان هر كس به طرف آهو تير بندازد و نتواند با سه تير او را بزند سر تا پا سنگ مي شود.» ر

ديو اين را گفت و سرش را گذاشت رو پاي دختر و خوابش برد. ر

ملك ابراهيم از پشت پرده درآمد. كليد باغ را از گل شاخ ديو باز كرد و رفت به جنگل. ديد گله آهويي به چرا مشغول است و يكي از آن ها طوق طلا به گردن دارد. تير گذاششت به چله كمان و آهوي طوق طلا را نشانه گرفت؛ ولي تيرش به خطا رفت و تا مچ پاهاش سنگ شد. تير دوم را رها كرد به طرف آهو و اين بار هم تيرش به خطا رفت و تا كمر سنگ شد. تير سوم را به كمان گذاشت و تا جايي كه زورش مي رسيد زه كمان را كشيد؛ علي را ياد كرد و وسط پيشاني آهو را نشانه رفت. تير به پيشاني آهو نشست؛ آهو از پا افتاد و بدن ملك ابراهيم به صورت اولش درآمد. ر

ملك ابراهيم شكر خدا به جا آورد. قدم پيش گذاشت. شكم آهو را پاره كرد و شيشه عمر ديو را درآورد. ر
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
وقي ديو از خواب بيدار شد و فهميد اثري از كليدهاش نيست, سراسيمه رفت به جنگل و ديد شيشه عمرش در دست ملك ابراهيم است. ر

ديو گفت «آهاي پسر!» ر

ملك ابراهيم فرصت نداد يك كلمه ديگر از دهان ديو بيرون بيايد و شيشه را زد به زمين, كه يك دفعه آسمان تيره و تار شد؛ گردبادي به هوا تنوره كشيد؛ برق تندي در آسمان جرقه زد؛ رعد به صدا درآمد و كم كم همه چيز به حال اولش برگشت. ر

ملك ابراهيم به دور و برش كه نگاه كرد, ديد از ديو خبري نيست و دختر در كنارش ايستاده. ر

دختر گفت «من دو خواهر دارم كه هر كدام در يك باغ ديگر گرفتارند.» ر

ملك ابراهيم گفت «غصه نخور؛ آن ها را هم آزاد مي كنم.» ر

و رفت به باغ دوم. ديد يك دختر ديگر كنار پنجره نشسته. ر

دختر گيسش را از پنجره آويزان كرد. ملك ابراهيم گيس دختر را گرفت و رفت بالا. ر

دختر گفت «چطور آمدي به اينجا؟ الان است كه ديو بيايد و جانت را بگيرد.» ر

ملك ابراهيم گفت «من جان او را مي گيرم. تو فقط از او بپرس شيشه عمرش كجاست و بقيه كار را به عهده من بگذار.» ر

بعد رفت پشت پرده قايم شد. ر
 

mkm-arch

عضو جدید
کاربر ممتاز
تنهايي جان 1 دقيقه نگو تا من برم آب بخورم و بيام
خواهش:D
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
وقتي كه ديو سير شكمش غذا خورد و خوب سر كيف آمد, دختر پرسيد «شيشه عمرت كجاست؟» ر

ديو گفت «پشت اين باغ دشتي هست و پشت دشت درياچه اي و در آن درياچه يك گله ماهي هست و در آن گله ماهي يك ماهي هست كه طوق طلا به گوش دارد. شيشه عمر من در شكم اوست. اما بدان پيدا كردن آن كار هر كسي نيست. تازه اگر كسي بتواند پيداش كند و نتواند آن را با سه تير بزند, سر تا پا سنگ مي شود.» ر

ديو اين را گفت و سرش را گذاشت رو زانوي دختر و خروپفش بلند شد. ر

ملك ابراهيم از پشت پرده درآمد و كليدها را از شاخ ديو واكرد. رفت لب دريا و ايستاد به تماشا. طولي نكشيد كه يك گله ماهي آمد دم آب و همين كه خوب نگاه كرد, ماهي طوق طلا را در ميان آن ها پيدا كرد. تير گذاشت به چله كمان و به طرفش انداخت. تير به ماهي نخورد و تا مچ پاي ملك ابراهيم سنگ شد. تير دوم را انداخت. باز نخورد و تا كمر سنگ شد. ولي تير سوم به ماهي طوق طلا خورد و درياچه يكپارچه خون شد. ر

ملك ابراهيم ماهي راگرفت؛ شكمش را پاره كرد و شيشه عمر ديو را درآورد. ر

همين كه ديو از خواب بيدار شد و ديد كليدهاش را برده اند, در يك چشم به هم زدن خودش را رساند لب دريا. ر

تا چشم ملك ابراهيم به ديو افتاد, شيشه را زد به سنگ و ديو نعره اي كشيد و افتاد و جان داد. ر

ملك ابراهيم رفت سراغ دختر كوچكتر. ر

دختر گفت «ديوي كه من را كشيده به بند يك دست ندارد.» ر
 

نگين...NeGiN سبز

عضو جدید
کاربر ممتاز
نه من پادشاه هم نیستم
یه چیزی بین شاه و وزیرمچ
یه کم پایین تر از پادشاه!! :king:
ولی خدائیش رها معلومه آی کیوت خوب کار میکنه خدائیش!

بله پادشاه گرانقدر شما درست مي فرماييد
آي كيو بنده در حده كودن است


راستي ببينم بين پادشاه و وزير چي ميشه هاااااااااااااااا :confused:
مستخدم نميشه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟:cry:
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
ملك ابراهيم گفت «غلط نكنم خودم يك دستش را انداخته ام و حالا آمده ام جانش را بگيرم.» ر

دختر گفت «مي ترسم زورت به او نرسد.» ر

ملك ابراهيم گفت «وقتي آمد, تو فقط از او بپرس شيشه عمرش كجاست و بقيه اش را بگذار به عهده من.»

و رفت خودش را پشت پرده پنهان كرد. ر

وقتي كه ديو آمد, دختر از او پرسيد «شيشه عمرت كجاست؟» ر

ديو تا اين را شنيد, سيلي محكمي زد به صورت دختر و گفت «اين را چه كسي يادت داده؟» ر

دختر گفت «من اينجا كسي را ندارم.» و شروع كرد به گريه. ر

ديو دلش به حال دختر سوخت. گفت «پشت اين باغ دشتي هست و پشت دشت درياچه اي و پشت درياچه بيشه اي و در آن بيشه شيري خوابيده كه شيشه عمر من در شكم آن شير است.» ر

بعد, سرش را گذاشت رو دامن دختر و خوابيد. ذ

ملك ابراهيم از پشت پرده درآمد, دسته كليد را از شاخ ديو باز كرد و رفت به بيشه و شير را با سه ضربه شمشير كشت و شيشه عمر ديو را از شكمش درآورد كه ديو سراسيمه از راه رسيد و تا چشمش افتاد به ملك ابراهيم نعره كشيد «اي مادرت به عزايت بنشيند! اين تو بودي كه يك دست من را بريدي و ناكارم كردي؟ زود باش غزل خداحافظي را بخوان كه عمرت سر آمده و مي خواهم سزاي كارت را كفت دستت بگذارم.» ر
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
ملك ابراهيم فرصت نداد كه ديو تكاني به خودش بدهد. شيشه را بلند كرد و محكم زد به زمين, كه يك دفعه برق تندي درخشيد؛ رعد غريد و توفاني برپا شد كه چشم چشم را نمي ديد. ر

توفان كه فروكش كرد ديگر نه از ديو خبري بود و نه از قصر او. ر

دختر ها دور ملك ابراهيم را گرفتند و به دست و روي او بوسه زدند و گفتند «ما چندين و چند سال است در چنگ اين ديوها اسيريم.» ر

ملك ابراهيم گفت «شكر خدا كه شرشان كنده شد.» ر

بعد به دور و بش كه نگاه كرد ديد آن قدر جواهرات ريخته كه حد و حساب ندارد. جواهرات را جمع كرد, برد گذاشت كف چاه و صدا زد «طناب بندازيد!» ر

برادرهاش طناب پايين انداختند و همه جواهرات را كشيدند بالا. ر

ملك ابراهيم دو خواهر بزرگتر را هم فرستاد بالا و وقتي مي خواست خواهر كوچكتر را بفرستد بالا, دختر قبول نكرد. گفت «خودت اول برو؛ بعد طناب بنداز و من را بكش بالا.» ر

ملك ابراهيم گفت «من هيچ وقت اين كار را نمي كنم و تو را ته اين چاه تنها نمي گذارم.» ر

دختر گفت «اگر تو را بالا نكشيدند و تنها ماندي, طولي نمي كشد كه يك گله گوسفند مي آيد از كنارت مي گذرد. در اين موقع چشم هايت را ببند و رو يكي از گوسفند ها دست بكش. اگر گوسفند سفيد بود, مي آي بالا و اگر سياه بود بدان كه هفت طبقه مي روي زير زمين و معلوم نيست كي بتواني برگردي.» ر
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
بعد,‌يك قفس طلا, كه يك بلبل طلايي چشم ياقوتي در آن بود و يك تشت طلا, كه خودش هم رخت مي شست و هم رخت ها را پهن مي كرد داد به ملك ابراهيم و گفت «اين ها را بگير كه روزي به دردت مي خورند.» ر

ملك ابراهيم قفس و تشت را گرفت و دختر را فرستاد بالا. ر

بعد صدا زد حالا طناب بندازيد و من را بالا بكشيد. ر

برادرهاش گفتند «همان جا بمان كه جايت خوب است.» ر

هر چه دختر ها التماس كردند برادرتان را از چاه در بياوريد, فايده اي نداشت. ر

دخترها گفتند «ما به پادشاه مي گوييم كه شما با برادرتان چه كرديد.» ر

گفتند «اگر لب باز كنيد و چيزي از اين قضيه به زبان بياريد, سر به نيست تان مي كنيم.» ر

دخترها هم از ترسشان حرفي نزدند. ر

پادشاه چشم به راه بود كه خبر بازگشت شاهزاده ها را شنيد و با خوشحالي رفت به استقبال آن ها؛ اما ديد ملك ابراهيم همراه آن ها نيست. پرسيد «پس ملك ابراهيم كو؟» ر

گفتند «همان روز اول به دست ديو كشته شد و ما به هر جان كندني بود ديوها را از پا درآورديم؛ طلسم هاي زيادي را شكستيم؛ دخترها را آزاد كرديم و با خودمان آورديم.» ر
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
پادشاه خيلي غصه دار شد؛ اما دلش گواهي مي داد كه اين حرف ها حقيقت ندارد و حقه اي در كار اين دو برادر است. ر

مدت ها گذشت. هر دو برادر ملك ابراهيم دلشان به دنبال خواهر كوچكتر بود و هر كدام اصرار داشتند دل او را به دست بيارند و او را به زني بگيرند؛ ولي خواهر كوچكتر كه مي دانست ملك ابراهيم زنده است به درخواست آن ها تن نمي داد. ر

يك روز دختر به برادرها گفت «هر كس برود براي من يك تشت طلا بيارد كه خودش رخت بشويد و خودش رخت پهن كند و يك قفس طلايي برايم بخرد كه بلبل طلايي چشم ياقوتي در آن باشد كه بتواند آواز بخواند, من بي هيچ چون و چرايي زن او مي شوم.» ر

برادرها قبول كردند و نوكرهاشان را با عجله فرستادند بروند همه جا را بگردند و به هر قيمتي كه شده تشت و قفس طلا را به دست بيارند. ر

حالا بشنويد از ملك ابراهيم! ر

بعد از اينكه برادرها ملك ابراهيم را تك و تنها ته چاه رها كردند و رفتند, ملك ابراهيم سر در گريبان ماند و به گريه افتاد. بعد, حرف دختر يادش آمد كه گفته بود «اگر تو را بالا نكشيدند و تنها ماندي, طولي نمي كشد كه يك گله گوسفند مي آيد از كنارت مي گذرد. در اين موقع چشم هايت را ببند و رو يكي از گوسفندها دست بكش. اگر گوسفند سفيد بود, مي آيي بالا و اگر سياه بود هفت طبقه مي روي زير زمين و معلوم نيست كي بتواني برگردي.»ر

ملك ابراهيم سربلند كرد و ديد يك گله گوسفند سفيد و سياه از كوه سرازير شده و تند مي آيد به طرفش. همان جا منتظر ماند و وقتي گوسفندها رسيدند به او, چشمش را هم گذاشت و دستش را كشيد رو يكي از آن ها و تا چشمش را باز كرد, ديد رو گوسفند سياهي دست كشيده. در اين موقع صدايي مثل صداي رمبيدن كوه بلند شد و ملك ابراهيم هفت طبقه رفت زير زمين. خوب به دور و برش كه نگاه كرد, ديد شهري است كه به كلي با شهر خودش فرق دارد. رفت دم دكاني و به دكانداري گفت «پدرجان! كمي آب بده به من. خيلي تشنه ام.» ر

دكاندار ظرف آب را داد به دست او. ملك ابراهيم ديد آبي كه داده به دستش آن قدر بوي گند مي دهد كه نمي تواند آن را حتي به لبش نزديك كند. گفت «پدرجان! اين چه آبي است كه به من داده اي؟ من از تو آب خوردن خواستم.»ر
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
دكاندار گفت «بخور و شكر خدا كن. مگر تو اهل اين شهر نيستي؟» ر

ملك ابراهيم گفت «نه! غريبم و ناخواسته گذرم افتاده به شهر شما.» ر

مرد گفت «اژدهايي خوابيده جلو رودخانه و نمي گذارد آب برسد به شهر ما؛ فقط سالي يك مرتبه از اين پهلو به آن پهلو مي غلتد و كمي آب راه مي افتد. آن وقت مردم از خانه هاشان مي ريزند بيرون و آب يك سالشان را برمي دراند در كوزه و خمره مي كنند. براي همين است كه در تمام شهر ما آب تازه پيدا نمي شود.» ر

ملك ابراهيم گفت «اژدها را به من نشان بده.» ر

مرد گفت «مگر از جانت سير شده اي؟ اگر بروي طرفش تو را از صد قدمي مي كشد به كام خودش.» ر

ملك ابراهيم گفت «تو فقط بيا اژدها را به من نشان بده و به اين كارها كاري نداشته باش.» ر

مرد, ملك ابراهيم را از شهر برد بيرون. روي تپه اي ايستاد و از دور اژدها را به او نشان داد. ر

ملك ابراهيم رفت جلوتر و وقتي ديد بي اختيار كشيده مي شود به سمت اژدها, شمشيرش را از غلاف درآورد, آن را به دهان گرفت و به سمت اژدها به پرواز درآمد. ر

همين كه اژدها ملك ابراهيم را بلعيد, از دهان تا دم دو نيم شد و آب راه افتاد به طرف شهر. ر

تا صداي قل قل آب بلند شد, مردم با كوزه و خمره و هر ظرفي كه دم دست داشتند از خانه هاشان ريختند بيرون كه آب بردارند؛ اما خيلي زود از اين كار دست كشيدند؛ چون معلوم شد غريبه اي اژدها را كشته و رودخانه از آن به بعد خشك نمي شود.
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
شاه آن شهر وقتي كه اين خبر را شنيد, گفت «برويد آن غريبه را بياريد ببينم موضوع از چه قرار است.» ر

رفتند جوان را بردند پيش شاه. شاه گفت «تو كي هستي و از كجا آمده اي؟» ر

ملك ابراهيم گفت «من از ايران آمده ام و پسر پادشاه ايران هستم.» ر

شاه گفت «من به پاداش كشتن اژدها و نجات همه ما از بي آبي, دخترم را مي دهم به تو كه در كنار هم خوش و خرم زندگي كنيد.» ر

ملك ابراهيم گفت «از محبت شما ممنونم؛ ولي نمي توانم دختر شما را بگيرم. اگر مي تواني كمكم كن به ولايت خودم برگردم.» ر

شاه گفت «از اينجا تا ولايت تو صد سال راه است؛ اول بگو چطور اين همه راه را آمده اي؟» ر

اشك در چشمان ملك ابراهيم جمع شد و گفت «اي پادشاه! داغ دلم را تازه نكن. ماجراي آمدن من به اينجا سر دراز دارد و گفتنش گره از كارم باز نمي كند.» ر

شاه رو كرد به وزير و گفت «محبت اين جوان شجاع را نبايد بي جواب گذاشت. زود سيمرغ را پيدا كن و ترتيبي بده كه او را صحيح و سالم به ولايتش برساند.» ر

وزير گفت «به روي چشم! از زير سنگ هم كه شده سيمرغ را پيدا مي كنم و اوامرتان را انجام مي دهم.» ر

بعد دستور داد كوه و در و دشت را زير پا گذاشتند, تا سيمرغ را پيدا كردند. وزير رفت پيش ملك ابراهيم و گفت «اقبالت بلند بود!ر»

و چهل تكه گوشت و چهل مشك آب داد به او. گفت «اين ها را بگير و بنشين بر بال سيمرغ. روزي يك تكه گوشت و يك مشك آب بده به او و يك كلمه حرف نزن. هر جا كه تو را گذاشت زمين بدان كه رسيده اي به ولايت خودت.» ر

ملك ابراهيم از وزير خداحافظي كرد و نشست بر پشت سيمرغ. سيمرغ به آسمان بلند شد و بعد از چهل شب و چهل روز نشست به زمين. ر

ملك ابراهيم از پشت سيمرغ آمد پايين و رفت به شهري كه در آن نزديكي بود و پيش زرگري شاگرد شد. ر
 

Similar threads

بالا