بچه که بودی،خدا را چی میدیدی؟

ram_call17

عضو جدید
بچه که بودی،خدا را چی میدیدی؟یعنی به چه شکلی؟
من که گلدسته میدیدم بلند،مثل مال حرم،که حرف می زد؟!
شما چطور؟
 

*Essi*

اخراجی موقت
من بچه که بودم خدا را مثل یک ابر سفید و خیلی بزرگ میدیم.

اما هرچه گذشت این ابر ، کوچک و کوچک تر شد تا .......................
 

nika65

عضو جدید
کاربر ممتاز
شبیه یه پیر مردبا مو و ریشای بلندویکدست سفید...:heart::heart:
خیلی دوستداشتنی.....
یه پیرمردی شبیه این ولی زیبا تر
PO.jpghttp://www.www.www.iran-eng.ir/images/misc/pencil.png
 

ram_call17

عضو جدید
من بچه که بودم خدا را مثل یک ابر سفید و خیلی بزرگ میدیم.

اما هرچه گذشت این ابر ، کوچک و کوچک تر شد تا .......................
الانم ابر یا نه؟یعنی ابر کوچیک؟حرف میزد؟
مال من شده یه اسم تو ذهنم.خدا.همین.
 

civil.7

عضو جدید
خدا برای من همان قرآن خاک خورده ی رو طاقچه بود...
خدا برای من همان تسبیحی بود که دست هر کسی میچرخید...
خدا برای من همان کعبه بود و هر چه شبیه کعبه بود...
خدا برای من مثل همه چی بود ... اما هیچ یک حدا نبود...
 

*Essi*

اخراجی موقت
الانم ابر یا نه؟یعنی ابر کوچیک؟حرف میزد؟
مال من شده یه اسم تو ذهنم.خدا.همین.

نه فقط واسه این خوب بود که سرتو بگیری بالا و بهش نگاه کنی.

فقط آرامش میدداد،ابر کوچک من را باد دارد میبرد!!
 

ssara2025

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو بچگی هیچوقت به این فکر نمی کردم که خدا چه شکلیه ؟
چون بهم یاد داده بودن که خدا نامحدوده و به هر چی که نسبتش بدی محدودش میکنه(داستان حضرت ابراهیم ) :gol::gol:
خدا واسه من از بچگی تا حالا فقط یه حضور محسوس و نامرئیه و مهربونه و..............................:gol::gol::gol:
که دوستش دارم :gol:
باهاش حرف میزنم به سادگی:gol:
بهش گله می کنم :redface:
حتی برای کوچکرین کارها هم ازش کمک می گیرم :gol:
موقعی که دچار شک می شم !!!! کمکم می کنه :gol: بهم امید میده :gol:
ولی من ...........................
 

*Essi*

اخراجی موقت
تو بچگی هیچوقت به این فکر نمی کردم که خدا چه شکلیه ؟
چون بهم یاد داده بودن که خدا نامحدوده و به هر چی که نسبتش بدی محدودش میکنه(داستان حضرت ابراهیم ) :gol::gol:
خدا واسه من از بچگی تا حالا فقط یه حضور محسوس و نامرئیه و مهربونه و..............................:gol::gol::gol:
که دوستش دارم :gol:
باهاش حرف میزنم به سادگی:gol:
بهش گله می کنم :redface:
حتی برای کوچکرین کارها هم ازش کمک می گیرم :gol:
موقعی که دچار شک می شم !!!! کمکم می کنه :gol: بهم امید میده :gol:
ولی من ...........................

پس شما از بچگی بابصیرت بودین.
خوش به سعادتون.
 

ram_call17

عضو جدید
نه فقط واسه این خوب بود که سرتو بگیری بالا و بهش نگاه کنی.

فقط آرامش میدداد،ابر کوچک من را باد دارد میبرد!!

خب پس هنوز میگی که نبرده.اما کلا واسم سواله که خدای تو چرا حرف نمی زده؟ عجیبه ها،یعنی همش بالای سرت بوده مگه میشه خب؟ شما هم کم بصسرت نداشتی ها!
 

ram_call17

عضو جدید
تو بچگی هیچوقت به این فکر نمی کردم که خدا چه شکلیه ؟
چون بهم یاد داده بودن که خدا نامحدوده و به هر چی که نسبتش بدی محدودش میکنه(داستان حضرت ابراهیم ) :gol::gol:
خدا واسه من از بچگی تا حالا فقط یه حضور محسوس و نامرئیه و مهربونه و..............................:gol::gol::gol:
که دوستش دارم :gol:
باهاش حرف میزنم به سادگی:gol:
بهش گله می کنم :redface:
حتی برای کوچکرین کارها هم ازش کمک می گیرم :gol:
موقعی که دچار شک می شم !!!! کمکم می کنه :gol: بهم امید میده :gol:
ولی من ...........................

بابا شما بچگیاتون اونجوری بود الان چی شدین پس؟ در حد افلاطون بای مطرح باشی الان ها/؟ خوبه.
 

ssara2025

عضو جدید
کاربر ممتاز

sutern

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بچه که بودیم ، بچه بودیم
بزرگ که شدیم ، بزرگ که نشدیم هیچ
دیگه همون بچه هم نیستیم
برای عشق پاک بچه گیها دلم تنگ است ...
برای خدا .............
 

ITDeveloper

عضو جدید
کاربر ممتاز
منم هیچ وقت اینطوری فکر نکردم
ولی می دونستم اگر تو دلم یه چیزی بگزره می شنوه
و داره منو می بینه
اینو مطمئن بودم

نه فقط واسه این خوب بود که سرتو بگیری بالا و بهش نگاه کنی.

فقط آرامش میدداد،ابر کوچک من را باد دارد میبرد!!

برو دنبالش که گمش نکنی
مطمئن باش یه جایی نه چندان خیلی دور وای می استه
چون از محدوده ی ابری رد شدی
 

ram_call17

عضو جدید
منم هیچ وقت اینطوری فکر نکردم
ولی می دونستم اگر تو دلم یه چیزی بگزره می شنوه
و داره منو می بینه
اینو مطمئن بودم


برو دنبالش که گمش نکنی
مطمئن باش یه جایی نه چندان خیلی دور وای می استه
چون از محدوده ی ابری رد شدی

شما یعنی بچگیتون هم خدا را همین طور الان میدونستین که جمع صفاته و اینا.....
خیلی کلا سطحتون بالاست باید یه فکری بکنم بحال خودم.
 

ITDeveloper

عضو جدید
کاربر ممتاز
شما یعنی بچگیتون هم خدا را همین طور الان میدونستین که جمع صفاته و اینا.....
خیلی کلا سطحتون بالاست باید یه فکری بکنم بحال خودم.

نه بابا
همون چیزی که فکر می کردم رو گفتم
اینو می دونستم که اگر کاری دارم می کنم منو می بینه
و حرفی می زنم می شنوه


وقتی آفتاب در میاد،ناخودآگاه ابر ها هم کنار میروند!!!
خوبه که ما هم طرف آفتاب بریم تا سریع تر بهم برسیم
مطمئنا وسعت افتاب از وسعت ابر بیشتره
نیست؟
 
آخرین ویرایش:

fateme_en

عضو جدید
کاربر ممتاز
من شبيه يه پير مرد ريش سفيدي كه لباس روحاني پوشيده مي ديدم.
در هاله اي از نور قرار داشت.
خيلي دوسش داشتم....
 
آخرین ویرایش:

fateme_en

عضو جدید
کاربر ممتاز
شعر از زنده ياد قيصر امين پور:
[FONT=Verdana,Arial,sans-serif]
[FONT=Verdana,Arial,sans-serif]
پیش از اینها فكر می كردم خدا
خانه ای دارد كنار ابرها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس خشتی از طلا
پایه های برجش از عاج وبلور
بر سر تختی نشسته با غرور
ماه برق كوچكی از تاج او
هر ستاره، پولكی از تاج او
اطلس پیراهن او، آسمان
نقش روی دامن او، كهكشان
رعد وبرق شب، طنین خنده اش
سیل وطوفان، نعره توفنده اش
دكمه ی پیراهن او، آفتا ب
برق تیغ خنجر او ماهتاب
هیچ كس از جای او آگاه نیست
هیچ كس را در حضورش راه نیست
پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم این تصویر بود
آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان،دور از زمین
بود، اما در میان ما نبود
مهربان وساده و زیبا نبود
در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت
هر چه می پرسیدم، ازخود، ازخدا
از زمین، از آسمان، از ابرها
زود می گفتند : این كار خداست
پرس وجو از كار او كاری خداست
هرچه می پرسی، جوابش آتش است
آب اگر خوردی، عذابش آتش است
تا ببندی چشم، كورت می كند
تا شدی نزدیك، دورت می كند
كج گشودی دست، سنگت می كند
كج نهادی پای، لنگت می كند
با همین قصه، دلم مشغول بود
خوابهایم، خواب دیو وغول بود

خواب می دیدم كه غرق آتشم
در دهان اژدهای سركشم

در دهان اژدهای خشمگین
بر سرم باران گرز آتشین

محو می شد نعره هایم، بی صدا
در طنین خنده ی خشم خدا ...

نیت من، در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا

هر چه می كردم، همه از ترس بود
مثل از بر كردن یك درس بود

مثل تمرین حساب وهندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه

تلخ، مثل خنده ای بی حوصله
سخت، مثل حل صدها مسئله

مثل تكلیف ریاضی سخت بود
مثل صرف فعل ماضی سخت بود

...

تا كه یك شب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد یك سفر

در میان راه، در یك روستا
خانه ای دیدم، خوب وآشنا

زود پرسیدم : پدر، اینجا كجاست ؟
گفت، اینجا خانه ی خوب خداست!

گفت : اینجا می شود یك لحضه ماند
گوشه ای خلوت، نمازی ساده خواند

با وضویی، دست و رویی تازه كرد
با دل خود، گفتگویی تازه كرد

گفتمش، پس آن خدای خشمگین
خانه اش اینجاست ؟ اینجا، در زمین ؟

گفت : آری، خانه او بی ریاست
فرشهایش از گلیم و بوریاست

مهربان وساده و بی كینه است
مثل نوری در دل آیینه است

عادت او نیست خشم و دشمنی
نام او نور و نشانش روشنی

خشم، نامی از نشانی های اوست
حالتی از مهربانی های اوست

قهر او از آشتی، شیرین تر است
مثل قهر مهربان مادر است

دوستی را دوست، معنی می دهد
قهر هم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌با دوست معنی می دهد

هیچ كس با دشمن خود، قهر نیست
قهری او هم نشان دوستی است...

...

تازه فهمیدم خدایم، این خداست
این خدای مهربان وآشناست

دوستی، از من به من نزدیك تر
از رگ گردن به من نزدیك تر

آن خدای پیش از این را باد برد
نام او را هم دلم از یاد برد

آن خدا مثل خیال و خواب بود
چون حبابی، نقش روی آب بود

می توانم بعد از این، با این خدا
دوست باشم، دوست، پاك وبی ریا

می توان با این خدا پرواز كرد
سفره ی دل را برایش باز كرد

می توان درباره ی گل حرف زد
صاف وساده، مثل بلبل حرف زد

چكه چكه مثل باران راز گفت
با دو قطره، صد هزاران راز گفت

می توان با او صمیمی حرف زد
مثل یاران قدیمی حرف زد

می توان تصنیفی از پرواز خواند
با الفبای سكوت آواز خواند

می توان مثل علفها حرف زد
با زبانی بی الفبا حرف زد

می توان درباره ی هر چیز گفت
می توان شعری خیال انگیز گفت

مثل این شعر روان وآشنا :
"پیش از اینها فكر می كردم خدا ..."
[/FONT]​
[/FONT]
 

Similar threads

بالا