یکی بود یکی نبود...
یه چوپونی بود که ده دوازده تا گوسفند داشت و هرروز براشون نی میزد و اونا مثل خر کیف میکردن و فکر میکردن که دیگه از این بهتر زندگی وجود نداره....

تا یه روز یه گرگ با یه سیتم کامل پرکاشن و درامز اومد به مزرعه و شروع کرد به زدن....
گوسفندا که تا حالا چنین چیزی ندیده بودن،بیخیال گرگ بودن یارو، همه رفتن و دورش جمع شدن.....
میدونین گرچه صدا دلنواز نبود ولی جدید بود،مهیج بود و گوسفندها که سالها انرژیشون به صورت دمبه در پشتشون ذخیره شده بود به وجد اومدن....

اونها فهمیدن که چیزهای زیادی توی دنیا هست که نمیدونن.....
دیگه نی چوپون جوابگوی نیازهاشون نبود.
روایت مربوطه:
حال را دریاب حتی اگه از طرف گرگ باشه