گفتم: ای پیر جهاندیده بگو ..
از چه تا گشته، بدینسان کمرت؟!
مادرت زاد، باینصورت زشت؟ ..
یا که ارثی است ترا، از پدرت؟!
ناله سرداد: که فرزند .. مپرس
سرگذشت من افسانه پرست ..
آسمان داند و دستم، که چسان
کمرم تا شد و تا خورده شکست
هر چه بد دیدم از این نظم خراب
همه از دیده ی قسمت دیدم ..
فقر و بدبختی خود، در همه حال
با ترازوی فلک سنجیدم!
تن من یخ زده در قبر سکوت!
دلم آتش زده از سوزش تب!
همه شب تا به سحر لخت و ملول
آسمان بود و من و دست طلب!
عاقبت در خم یک عمر تباه
واقعیات، بمن لج کردند ..
تا ره چاره بجویم ز زمین
کمرم را به زمین کج کردند! 