بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟

EH_S

عضو جدید
دهانت را می بویند
که گفته باشی دوستت می دارم
دلت را می بویند
روزگار غریبی است نازنین
و عشق را در کنار تیرک راهور تازیانه می زنند
.عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
در این بن بست کج و پیچ سرما اتش را بسوخت
بار سرود و شعر فروزان میدارند
.به اندیشیدن خظر نکن.
انکه بر در می کوبد شبا هنگام به کشتن نور امده
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
آنک غصابانان بر گذرگاها مستقر
با ساتوی خون الود
روزگار غریبی است نازنین
و تبسم را بر لب ها جراحی می کنند
و ترانه را بر دهان.
را در پستوی خانه نهان باید کرد
کباب قناری در اتش سوسن ویاس
روزگار غریبی است نازنین
ابلیس پیروز مست سوگ عذای ما را بر سفره نشسته است
خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد
 

amir ut

عضو جدید
دهانت را می بویند
که گفته باشی دوستت می دارم
دلت را می بویند
روزگار غریبی است نازنین
و عشق را در کنار تیرک راهور تازیانه می زنند
.عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
در این بن بست کج و پیچ سرما اتش را بسوخت
بار سرود و شعر فروزان میدارند
.به اندیشیدن خظر نکن.
انکه بر در می کوبد شبا هنگام به کشتن نور امده
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
آنک غصابانان بر گذرگاها مستقر
با ساتوی خون الود
روزگار غریبی است نازنین
و تبسم را بر لب ها جراحی می کنند
و ترانه را بر دهان.
را در پستوی خانه نهان باید کرد
کباب قناری در اتش سوسن ویاس
روزگار غریبی است نازنین
ابلیس پیروز مست سوگ عذای ما را بر سفره نشسته است
خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد

چقدر شبیه شعر شاملو بود !!
 

amir ut

عضو جدید
در گذرگاه زمان خیمه شب بازی
دهر
با همه تلخی و شیرینی خود
می گذرد
عشق ها می میرند
رنگ ها رنگ دگر می گیرند
و فقط خاطره هاست
که چه شیرین و چه تلخ
دست ناخورده بجا می مانند
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
بیاد مریم


مریم
در نیمه های شامگهان ،آن زمان که ماه
زرد و شکسته ،میدمد از طرف خاوران
استاده در سیاهی شب مریم سپید
آرام و سر گران
او مانده تا که پس دندانه های کوه
مهتاب سر زند ،کشد از چهر شب نقاب
بارد بر او فروغ و بشوید تن لطیف
در نور ماهتاب
بستان به خواب رفته و میدزدد آشکار
دست نسیم ،عطر هر آن گل که خرم آست .
شب خفته در خموشی و شب زنده دار شب
چشمان مریمست
مهتاب کم کمک ز پس شاخه های بید
دزدانه میکشد سر و می افکند نگاه ،
جویای مریمست و همی جویدش به چشم
در آن شب سیاه.
دامن کشان ز پرتو مهتاب ، تیرگی
رو مینهد به سایه اشجار دور دست.
شب دلکشست و پرتو نمناک ماهتاب
خواب آورست و مست
اندر سکوت خرم و گویای بوستان
مه موج می زند چو پرندی به جویبار
می خواند آن دقیقه که ، مریم به شستشوست
مرغی ز شاخسار.

فريدون توللي
 

hadi.blue.chem

عضو جدید
salam

salam

به کجا چنین شتابان

گون از نسیم پرسید

دل من گرفته زین جا

حوس سفر نداری

ز غبار این بیابان

همه آرزویم اما

چه کنم که

بسته پایم

به کجا چنین شتابان

به هر آن کجا که باشد

بجز این سرا سرایم

سفرت بخیر اما

تو ودوستی خدا را

چو از این کویر وحشت

به سلامتی گذشتی

به شکوفه ها به باران

برسان سلام ما را

:gol:

(اگه اشتبا کردم میبخشین آخه ادبیاتو هنوز نپاسیدم!)
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

فردا که شب شود
حتماً ستاره ها چشمک زنند
و باز ياد دو چشم تو آيد به ياد من
اما
کجا و کی چشم ستاره ها
چون چشم ناز تو جان ميدهد به من؟

 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز


نشد!



به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد

که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد



لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم

هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد




با چراغی همه جا گشتم وگشتم در شهر

هیچ کس هیچ کس اینجا به تو مانند نشد



هر کسی در دل من جای خودش را دارد

جانشین تو در این سینه خداوند نشد



خواستند از تو بگویند شبی شاعرها

عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد!



فاضل نظری

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ماه من غصه چرا؟!
آسمان را بنگر ، که هنوز ، بعد صدها شب و روز
مثل آن روز نخست
گرم و آبی و پر از مهر، به ما می خندد
یا زمینی را که ، دلش از سردی شبهای خزان
نه شکست و نه گرفت!
بلکه از عاطفه لبریز شد و
نفسی از سر امید کشید
و در آغاز بهار ، دشتی از یاس سپید
زیر پاهامان ریخت ،
تا بگوید که هنوز ، پر امنیت احساس خداست!
ماه من ، غصه چرا؟!
تو مرا داری و من
هر شب و روز ،
آرزویم همه خوشبختی توست!
ماه من ! دل به غم دادن و از یاس سخنها گفتن
کار آنهایی نیست که خدا را دارند...
ماه من ! غم و اندوه ، اگر هم روزی ، مثل باران بارید
یا دل شیشه ایت ، از لب پنجره عشق زمین خورد و شکست!
با نگاهت به خدا ، چتر شادی واکن
و بگو با دل خود : که خدا هست، خدا هست!
او همانی است که در تارترین لحظه شب ، راه نورانی امید نشانم می داد...
او همانیست که هر لحظه دلش می خواهد، همه ی زندگی ام ،
غرق شادی باشد...
ماه من! غصه اگر هست ، بگو تا باشد!
معنی خوشبختی،
بودن اندوه است...!
این همه غصه و غم ، این همه شادی و شور
چه بخواهی و چه نه! میوه یک باغند
همه را باهم و با عشق بچین..
ولی از یاد مبر:
پشت هر کوه بلند ، سبزه زاریست پر از یاد خدا!
و در آن باز کسی می خواند:
که خدا هست ، خدا هست
و چرا غصه؟! چرا؟!
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
فردا


دیروز
ما زندگی را
به بازی گرفتیم
امروز، او
ما را ...
فردا ؟


قيصر امين پور
 

elhamanwar

عضو جدید
خوبرویان جهان رحم ندارد دلشان
باید از جان گذرد هرکه شود عاشقشان
روز اول که سرشتند زگل پیکرشان
سنگی اندر گلشان بود همان شد دلشان
 

salvador

کاربر فعال ادبیات
کاربر ممتاز
قصد رحیل

من عاقبت از اینجا خواهم رفت
پروانه ای که با شب می رفت
این فال را برای دلم دید
دیری ست
مثل ستاره ها چمدانم را
از شوق ماهیان وتنهایی خودم
پر کرده ام ولی
مهلت نمیدهند که مثل کبوتری
در شرم صبح پر بگشایم
با یک سبد ترانه و لبخند
خود را به کاروان برسانم
اما
من عاقبت از اینجا خواهم رفت
پروانه ای که با شب می رفت
این فال را برای دلم دید

شفیعی کدکنی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
پرواز در هوای خیال تو دیدنی ست
حرفی بزن که موج صدایت شنیدنی ست

شعر زلال جوشش احساس های من
از موج دلنشین کلام تو چیدنی ست

یک قطره عشق کنج دلم را گرفته است
این قطره هم به شوق نگاهت چکیدنی ست

خم شد شکست پشت دل نازکم ولی
بار غمت عزیز تر از جان کشیدنی ست

من در فضای خلوت تو خیمه می زنم
طعم صدای خلوت پاکت چشیدنی ست


تا اوج ، راهی ام به تماشای من بیا
با بالهای عشق تو پرواز دیدنی ست
 

salvador

کاربر فعال ادبیات
کاربر ممتاز
سوگند
مردم همه
تورا به خدا
سوگند می‌دهند
اما برای من
تو آن همیشه‌ای
که خدا را به‌تو
سوگند می‌دهم!


قیصرامین پور
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
محمد علی بهمنی

محمد علی بهمنی

تا تو هستي و غزل هست دلم تنها نيست
محرمي چون تو هنوزم به چنين دنيا نيست
از تو تا ما سخن عشق همان است که رفت
که در اين وصف زبان دگري گويا نيست
بعد تو قول و غزل هاست جهان را اما
غزل توست که در قولي از آن ما نيست
تو چه رازي که بهر شيوه تو را مي جويم
تازه مي يابم و بازت اثري پيدا نيست
شب که آرام تر از پلک تو را مي بندم
در دلم طاقت ديدار تو تا فردا نيست
اين که پيوست به هر رود که دريا باشد
از تو گر موج نگيرد به خدا دريا نيست
من نه آنم که به توصيف خطا بنشينم
اين تو هستي که سزاوار تو باز اينها نيست
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
حكمم از زمین رها شدن نبود
سرنوشت من خدا شدن نبود
از هزار چوب خیزران یكی
در قواره ی عصا شدن نبود
گیرم استخوان به نیش هم كشید
سگ به جوهر هما شدن نبود
از چهل در طلسم قصه ام
هیچ یك برای واشدن نبود
تو در آینه شما شدی ولی
با منت توان ما شدن نبود
آری آشنا شدن هم از نخست
جز به خاطر جدا شدن نبود


حسين منزوي
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
یاری کن ای نفس که درین گوشه ی قفس
بانگی بر آورم ز دل خسته ی یک نفس
تنگ غروب و هول بیابان و راه دور
نه پرتو ستاره و نه ناله ی جرس
خونابه گشت دیده ی کارون و زنده رود
ای پیک آشنا برس از ساحل ارس
صبر پیمبرانه ام آخر تمام شد
ای ایت امید به فریاد من برس
از بیم محتسب مشکن ساغر ای حریف
می خواره را دریغ بود خدمت عسس
جز مرگ دیگرم چه کس اید به پیشباز
رفتیم و همچنان نگران تو باز پس
ما را هوای چشمه ی خورشید در سر است
سهل است سایه گر برود سر در این هوس
 

salvador

کاربر فعال ادبیات
کاربر ممتاز
بیا تا قدر یک دیگر بدانیم

که تا ناگه ز یک دیگر نمانیم


چو مؤمن آینه مؤمن یقین شد

چرا با آینه ما روگرانیم


کریمان جان فدای دوست کردند

سگی بگذار ما هم مردمانیم


فسون قل اعوذ و قل هو الله

چرا در عشق همدیگر نخوانیم


غرض‌ها تیره دارد دوستی را

غرض‌ها را چرا از دل نرانیم


گهی خوشدل شوی از من که میرم

چرا مرده پرست و خصم جانیم


چو بعد از مرگ خواهی آشتی کرد

همه عمر از غمت در امتحانیم


کنون پندار مردم آشتی کن

که در تسلیم ما چون مردگانیم


چو بر گورم بخواهی بوسه دادن

رخم را بوسه ده کاکنون همانیم


خمش کن مرده وار ای دل ازیرا

به هستی متهم ما زین زبانیم


مولوی
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
حرفها دارم اما ... بزنم یا نزنم ؟
با توام ؛ با تو ! خدا را ! بزنم یا نزنم ؟
همه ی حرف دلم با تو همین است که « دوست... »
چه کنم ؟ حرف دلم را بزنم یا نزنم ؟
عهد کردم دگر از قول و غزل دم نزنم
زیر قول دلم آیا بزنم یا نزنم ؟
گفته بودم که به دریا نزنم دل اما
کو دلی تا که به دریا بزنم یا نزنم ؟
از ازل تا به ابد پرسش آدم این است :
دست بر میوه ی حوا بزنم یا نزنم ؟
به گناهی که تماشای گل روی تو بود
خار در چشم تمنا بزنم یا نزنم ؟
(قیصر امین پور)
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
چون درخت فروردین، پر شکوفه شد جانم؛
دامنی ز گل دارم، بر چه کس بیفشانم؟
ای نسیم جان پرور، امشب از برم بگذر؛
ورنه این چنین پرگل تا سحر نمی مانم.
لاله وار خورشیدی در دلم شکوفا شد؛
صد بهار گرمی‌زا سر زد از زمستانم.
دانه امید، آخر، شد نهال بارآور:
صد جوانه پیدا شد از تلاش پنهانم.
پرنیان مهتابم در خموشی شبها؛
همچو کوه پابرجا، سر بنه به دامانم.
بوی یاسمن دارد خوابگاه آغوشم؛
رنگ نسترن دارد شانه های عریانم.
شعر همچو عودم را آتش دلم سوزد:
موج عطر ازان رقصد در دل شبستانم.
کس، به بزم میخواران، حال من نمی‌داند،
زان که با دل پرخون، چون پیاله خندانم.
در کتاب دل، سیمین، حرف عشق می‌جویم؛
روی گونه می لرزد سایه‌های مژگانم...

 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
مژده بده ، مژده بده ، یار پسندید مرا
سایه ی تو گشتم و او برد به خورشید مرا
جان دل و دیده منم ، گریه ی خندیده منم
یار پسندیده منم ، یار پسندید مرا
کعبه منم ، قبله منم ، سوی من آرید نماز
کان صنم قبله نما خم شد و بوسید مرا
پرتو دیدار خوشش تافته در دیده ی من
اینه در اینه شد ، دیدمش ودید مرا
اینه خورشید شود پیش رخ روشن او
تاب نظر خواه و ببین کاینه تابید مرا
گوهر گم بوده نگر تافته بر فرق ملک
گوهری خوب نظر آمد و سنجید مرا
نور چو فواره زند بوسه بر این باره زند
رشک سلیمان نگر و غیرت جمشید مرا
هر سحر از کاخ کرم چون که فرو می نگرم
بانگ لک الحمد رسد از مه و ناهید مرا
چون سر زلفش نکشم سر ز هوای رخ او
باش که صد صبح دمد زین شب امید مرا
پرتو بی پیرهنم ، جان رها کرده تنم
تا نشوم سایه ی خود باز نبینید مرا


هوشنگ ابتهاج
 

salvador

کاربر فعال ادبیات
کاربر ممتاز
تنها ماندند


چند نفر نام ببرم
زن یا مرد فرقی نمی کند - که به دنیا آمدند،
خندیدند،
گریه کردند،
آرزو داشتند،
تلاش کردند،
عاشق شدند،
بیدار ماندند،
ترسیدند،
خوشحال شدند ... ؟

چند نفر نام ببرم
زن یا مرد فرقی نمی کند- که بودند،
رنگ ها را شناختند،
سفر کردند،
گل ها را بو کرده اند،
در مرگ دیگران گریستند،
خیس باران شده ­اند... ؟

چند نفر نام ببرم
زن یا مرد فرقی نمی­کند-
بدهکار بودند،
می ترسیدند،
می ترساندند،
که اسم داشته بودند،
زندگی کردند
و مردند...؟

بی آن که تو حتی اسمی از آن ها شنیده باشی،
عاشق شدند،
شکست خوردند،
نامه نوشتند،
نامه گرفتند،
آواز خواندند،
گریه کردند،
و تنها ماندند .....

حسین پناهی

 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
باران گرفت نیزه و قصد مصاف کرد
آتش نشست و خنجر خود را غلاف کرد

گویی که آسمان سر نطقی فصیح داشت
با رعد سرفه‌های گران سینه صاف کرد

تا راز عشق ما به تمامی بیان شود
با آب دیده آتش دل ائتلاف کرد

جایی دگر برای عبادت نیافت عشق
آمد به گرد طایفه‌ی ما طواف کرد

اشراق هر چه گشت ضریحی دگر نیافت
در گوشه‌ای ز مسجد دل اعتکاف کرد

تقصیر عشق بود که خون کرد بی‌شمار
باید به بی‌گناهی دل اعتراف کرد


قيصر امين پور
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دلم گرفته در این مستطیل تنهایی
فسیل گشته دلم ، پس چرا نمی آیی ؟

تو رفته ای و ببین چشم من سیاهی رفت
تویی که گرمی رگهای قلب شیدایی

جواب دلهره هایم نمی توانم داد
چرا که پاسخ اشکم نداشت گیرایی

هوای بال وپری برسرم نمی آید
ندیده چشم ترم خواب خوش و رؤیایی

تمام عمر نوشتم و خط من بد بود
میان دفتر شعرم تو خط خوانایی

تو از جزیره ی سبزی و یا که دریایی
بیا به ساحل خشکم ، تویی که زیبایی

دلم گرفته تو را در برم نمی بینم
بیا که باور زیبای صبح فردایی
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
جانا به غریبستان چندین به چه می‌مانی
بازآ تو از این غربت تا چند پریشانی

صد نامه فرستادم صد راه نشان دادم
یا راه نمی‌دانی یا نامه نمی‌خوانی

گر نامه نمی‌خوانی خود نامه تو را خواند
ور راه نمی‌دانی در پنجه ره دانی

بازآ که در آن محبس قدر تو نداند کس
با سنگ دلان منشین چون گوهر این کانی

ای از دل و جان رسته دست از دل و جان شسته
از دام جهان جسته بازآ که ز بازانی

هم آبی و هم جویی هم آب همی‌جویی
هم شیر و هم آهویی هم بهتر از ایشانی

چند است ز تو تا جان تو طرفه تری یا جان
آمیخته‌ای با جان یا پرتو جانانی

نور قمری در شب قند و شکری در لب
یا رب چه کسی یا رب اعجوبه ربانی

هر دم ز تو زیب و فر از ما دل و جان و سر
بازار چنین خوشتر خوش بدهی و بستانی

از عشق تو جان بردن وز ما چو شکر مردن
زهر از کف تو خوردن سرچشمه حیوانی


 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
الا ای نوگل رعنا که رشک شاخ شمشادی
نگارین نخل موزونی همایون سرو آزادی
به صید خاطرم هر لحظه صیادی کمین گیرد
کمان ابرو ترا صیدم که در صیادی استادی
چه شورانگیز پیکرها نگارد کلک مشکینت
الا ای خسرو شیرین که خود بی‌تیشه فرهادی
قلم شیرین و خط شیرین سخن شیرین و لب شیرین
خدا را ای شکر پاره، مگر طوطی قنادی
من از شیرینی شور و نوا بیداد خواهم کرد
چنان کز شیوه‌ی شوخی و شیدایی تو بیدادی
تو خود شعری و چون سحر و پری افسانه را مانی
به افسون کدامین شعر در دام من افتادی
گر از یادم رود عالم تو از یادم نخواهی رفت
به شرط آن که گه‌گاهی تو هم از من کنی یادی
خوشا غلطیدن و چون اشک در پای تو افتادن
اگر روزی به رحمت بر سر خاک من استادی
جوانی ای بهار عمر ای رویای سحرآمیز
تو هم هر دولتی بودی چو گل بازیچه‌ی بادی
به پای چشمه‌ی طبع لطیفی شهریار آخر
نگارین سایه‌ای هم دیدی و داد سخن دادی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ناز

ناز

او ز من رنجيده است
آن دو چشم نكته بين و نكته گير
در من آخر نكته اي بد ديده است
من چه مي دانم كه او
با چه مقياسي مرا سنجيده است؟
من همان هستم كه بودم ، شايد او
چون مرا ديوانه خود ديده است
بيوفائي مي كند تا بلكه من
دور از ديدار او عاقل شوم
او نمي داند كه من
دوست مي دارم جنون عشق را
من نمي خواهم كه حتي لحظه اي
لحظه اي از ياد او غافل شوم


فروغ فرخزاد
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
امروز كه محتاج تو ام جای توخالی است
فردا كه می آیی به سراغم نفسی نیست
بر من نفسی نیست ، نفسی نیست
در خانه كسی نیست
نكن امروز را فردا
بیا با ما كه فردایی نمی ماند
كه از تقدیر و فال ما
در این دنیا كسی چیزی نمی داند
تا آینه رفتم كه در آن آینه هم جز تو كسی نیست
من در پی خویشم به تو بر می خورم اما
در تو شده ام گم كه به من دسترسی نیست
نكن امروز را فردا
دلم افتاده زیر پا
بیا ای نازنین ای یار
دلم را از زمین بردار
در این دنیای وانفسا
تویی تنها منم تنها
نكن امروز را فردا ، بیا با ما ،‌ بیا تا ما
امروز كه محتاج توام جای تو خالی ست
فردا كه میایی به سراغم نفسی نیست
در این دنیای ناهموار
كه می بارد به سر آوار
به حال خود مرا مگذار
رهایم كن از این تكرار
سر آن كهنه درختم كه تنم غرقه ی برف است
حیثیت این باغ منم
خار و خسی نیست


 

salvador

کاربر فعال ادبیات
کاربر ممتاز
زندگي


تنهايي ها عميق اند
عميق
مثل صورت مردگان

حلزونها چقدر تنهايند
به جز آشيانه هاي خود همراهي ندارند

تنهايي ها عميق اند آشيانه ي كوچكم
و تو درخاموشي هايم مي درخشي
در آتش و روشني مي درخشي

و من آن قدر دوستت دارم
كه فراموش مي كنم

زندگي

با بلعيدن زندگان است
تنها
كه ادامه دارد


شمس لنگرودی
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
بنشين، مرو، چه غم كه شب از نيمه رفته است
بگذار تا سپيده بخندد به روي ما
بنشين، ببين كه دختر خورشيد "صبحگاه"
حسرت خورد ز روشني آرزوي ما
***
بنشين، مرو، هنوز به كامت نديده ايم
بنشين، مرو، هنوز كلامي نگفته ايم
بنشين، مرو، چه غم كه شب از نيمه رفته است
بنشين، كه با خيال تو شب ها نخفته ايم
***
بنشين، مرو، كه در دل شب، در پناه ماه
خوش تر ز حرف عشق و سكوت و نگاه نيست
بنشين و جاودانه به آزار من مكوش
يكدم كنار دوست نشستن گناه نيست
***
بنشين، مرو، حكايت "وقت دگر" مگوي
شايد نماند فرصت ديدار ديگري
آخر، تو نيز با منت از عشق گفتگوست
غير از ملال و رنج از اين در چه مي بري؟
***
بنشين، مرو، صفاي تمناي من ببين
امشب، چراغ عشق در اين خانه روشن است
جان مرا به ظلمت هجران خود مسوز
بنشين، مرو، مرو كه نه هنگام رفتن است!...
***
اينك، تو رفته اي و من از راه هاي دور
مي بينمت به بستر خود برده اي پناه!
مي بينمت - نخفته - بر آن پرنيان سرد
مي بينمت نهفته نگاه از نگاه ماه
***
درمانده اي به ظلمت انديشه هاي تلخ
خواب از تو در گريز و تو از خواب در گريز
ياد منت نشسته برابر - پريده رنگ -
با خويشتن - به خلوت دل - مي كني ستيز


فريدون مشيري
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
فانوس تنهایی بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم ادبیات 28440

Similar threads

بالا