این هم از اخرین شعر من
این کنکور عجب بلایی سر ادم میاره
...............................
به حجت سوگند
و به آغاز اسکیس
و به پرواز ایده از ذهن
پلانی در قفس است.
ایده هایم، مثل یک لامپ کم مصرف روشن بود.
داور به من گفت :
سلامگاهی در لب تپه جاده است
که اگر ایده بگشایید به درصد شما می تابد.
و انان به من گفتن :
گنبد آرایش سلامگاه نیست
همچنانی که کنته ، زیوری نیست به اندام ماژیک .
در میان شیت ام راندوی ناپیدایی است
که داوران همه از تابش آن خیره شدند.
پی مقیاس باشید.
ادم را به سلامگاه تپه ببرید.
و من آدم را ، به عمودی دربنا بشارت دادم
و به نزدیکی سلامگاه ، و به نزدیکی بانو .
به طنین ایده ، پشت پرچین کانسپت نانوشته.
و به آنان گفتم :
هر که در حافظۀ من ببیند ایده ای
مغزش در وزش توهم خواهد ماند.
هر که با داوری دوست شود
با شایعه اش خواب داوطلبان را خواهد برد.
آنکه خبری از سر ذهن داور برچیند
می گشاید گرۀ معمای داوطلبی.
در خوش خیالی بودم.
شایعه ای خوش خیالی را از بالای سرم چید، گفت :
چشم را باز کن ، آیتی بهتر از این می خواهی؟
می شنیدم که داوران به هم می گفتند :
مقیاس نباشد مهم ، ایده را دریابید !
سر هر شیت داوری دیدند
ابر سلیقه به دوش آوردند.
بلا را بر سرم نازل کردند
تا دانشگاه از رویایم بردارند.
دگر شیت ها پر بی مقیاسی بود،
چشمشان را بستند.
درصد را رساندن به سر شاخه ایده شان.
جیبشان را پر پول کردند.
خوابشان را به صدای طاعتم از مقیاس فروختند.
این کنکور عجب بلایی سر ادم میاره
...............................
به حجت سوگند
و به آغاز اسکیس
و به پرواز ایده از ذهن
پلانی در قفس است.
ایده هایم، مثل یک لامپ کم مصرف روشن بود.
داور به من گفت :
سلامگاهی در لب تپه جاده است
که اگر ایده بگشایید به درصد شما می تابد.
و انان به من گفتن :
گنبد آرایش سلامگاه نیست
همچنانی که کنته ، زیوری نیست به اندام ماژیک .
در میان شیت ام راندوی ناپیدایی است
که داوران همه از تابش آن خیره شدند.
پی مقیاس باشید.
ادم را به سلامگاه تپه ببرید.
و من آدم را ، به عمودی دربنا بشارت دادم
و به نزدیکی سلامگاه ، و به نزدیکی بانو .
به طنین ایده ، پشت پرچین کانسپت نانوشته.
و به آنان گفتم :
هر که در حافظۀ من ببیند ایده ای
مغزش در وزش توهم خواهد ماند.
هر که با داوری دوست شود
با شایعه اش خواب داوطلبان را خواهد برد.
آنکه خبری از سر ذهن داور برچیند
می گشاید گرۀ معمای داوطلبی.
در خوش خیالی بودم.
شایعه ای خوش خیالی را از بالای سرم چید، گفت :
چشم را باز کن ، آیتی بهتر از این می خواهی؟
می شنیدم که داوران به هم می گفتند :
مقیاس نباشد مهم ، ایده را دریابید !
سر هر شیت داوری دیدند
ابر سلیقه به دوش آوردند.
بلا را بر سرم نازل کردند
تا دانشگاه از رویایم بردارند.
دگر شیت ها پر بی مقیاسی بود،
چشمشان را بستند.
درصد را رساندن به سر شاخه ایده شان.
جیبشان را پر پول کردند.
خوابشان را به صدای طاعتم از مقیاس فروختند.