گالیله قدم به قدم سرنوشت خویش را می سازد. دانش و شور و شجاعتش او را چون خورشیدی جهان تاب بر فراز برترین قله ها می نشاند و راحت جویی و ساده دلی و خطایش بر لب پرتگاهش جای می دهد... ناگهان فرو می افتد، توبه می کند و حقیقت را دروغ می خواند.
چنین فرجامی را سال ها پیش خطاب یه یکی از شاگردانش داوری کرده است:«آن که حقیقت را نمی داند تنها بی شعور است اما آنکه حقیقت را می داند و آنرا دروغ می نامد تبهکار است». اینک این داوری به سوی خودش باز می گردد.
او در برابر انکسیزیون سر فرود می آورد؛ نه آنگونه که شاگردانِ خشمگین و سرخورده اش می پندارند، برای نجات شکم دله اش، بلکه به این جهت که از شکنجه می ترسد و تاب درد جسمی را ندارد. «توبه کردم چون از درد جسمی می ترسیدم؛ آلات شکنجه را به من نشان دادند.»
می توان گفت این سر فرود آوردن در ملتقای تسلیم و چاره جویی قرار دارد. از طرفی حقیقت را خطا و کفر می خواند و از طرف دیگر باقی سال های اندوه بار عمرش را به نوشتن و ثبت پنهانی اکتشافات علمی ممنوع می پردازد و سوی چشم و سلامتش را بر سر این کار می گذارد.
تسلیم و توبه گالیله راه حلی زشت و ناروا اما عاقلانه است.
گالیله در غم انگیزترین لحظه شکست، سنت دیرین قهرمان سازی را درهم می شکند. هنگامی که شاگردان خشمگینش به طعنه می گویند:«بدبخت ملتی که قهرمان ندارد»، گالیله، درهم شکسته و ناتوان و بی یاور و تنها جوابی بی نظیر می دهد:«بدبخت ملتی که به قهرمان احتیاج دارد».
همین است. اگر ملتی بدبخت و درمانده نباشد، چه حاجت به قهرمان دارد؟ چه بدبختی از این بالاتر که مردمی بنشینند و منتظر ظهور قهرمانی باشند؟ اصلا رویای ظهور منجی قادر، زاده ضعف و نادانی انسان است.
معصوم و قهرمانِ بی همتا را پندار بیمار ما می سازد؛ ناتوانی ما، امیدهای برنیامده ما، آرزوی تنبل ما به عدالت و نیکی، ترس ما، اندیشه کمال جوی و بی عمل ما.
ستایش دروغین و پرطمطراق انسان را خوش ندارد و حتا مثبت ترین قهرمان هایش بری از ضعف و خطا نیستند. خصوصیات عادی بشر را دارند. ابر مرد و قهرمانی که بر دامن کبریاییش گرد ننشیند در کار نیست.
چه جای تعجب که گالیله غذای خوب را دوست بدارد یا از درد جسمی بهراسد؟
و همه این ها تا بدانیم که تاریخ را مردمان می سازند نه قهرمانانِ بی همتا و علم را دانشمندان پیش می برند نه دانشمندی یکتا.
«هیچ اثر علمی وجود ندارد که فقط یک تن بنویسدش» و دریابیم که «دست آلوده بهتر از دست خالی است».
دریابیم که راستی «بدبخت ملتی که به قهرمان احتیاج دارد.»
چنین فرجامی را سال ها پیش خطاب یه یکی از شاگردانش داوری کرده است:«آن که حقیقت را نمی داند تنها بی شعور است اما آنکه حقیقت را می داند و آنرا دروغ می نامد تبهکار است». اینک این داوری به سوی خودش باز می گردد.
او در برابر انکسیزیون سر فرود می آورد؛ نه آنگونه که شاگردانِ خشمگین و سرخورده اش می پندارند، برای نجات شکم دله اش، بلکه به این جهت که از شکنجه می ترسد و تاب درد جسمی را ندارد. «توبه کردم چون از درد جسمی می ترسیدم؛ آلات شکنجه را به من نشان دادند.»
می توان گفت این سر فرود آوردن در ملتقای تسلیم و چاره جویی قرار دارد. از طرفی حقیقت را خطا و کفر می خواند و از طرف دیگر باقی سال های اندوه بار عمرش را به نوشتن و ثبت پنهانی اکتشافات علمی ممنوع می پردازد و سوی چشم و سلامتش را بر سر این کار می گذارد.
تسلیم و توبه گالیله راه حلی زشت و ناروا اما عاقلانه است.
گالیله در غم انگیزترین لحظه شکست، سنت دیرین قهرمان سازی را درهم می شکند. هنگامی که شاگردان خشمگینش به طعنه می گویند:«بدبخت ملتی که قهرمان ندارد»، گالیله، درهم شکسته و ناتوان و بی یاور و تنها جوابی بی نظیر می دهد:«بدبخت ملتی که به قهرمان احتیاج دارد».
همین است. اگر ملتی بدبخت و درمانده نباشد، چه حاجت به قهرمان دارد؟ چه بدبختی از این بالاتر که مردمی بنشینند و منتظر ظهور قهرمانی باشند؟ اصلا رویای ظهور منجی قادر، زاده ضعف و نادانی انسان است.
معصوم و قهرمانِ بی همتا را پندار بیمار ما می سازد؛ ناتوانی ما، امیدهای برنیامده ما، آرزوی تنبل ما به عدالت و نیکی، ترس ما، اندیشه کمال جوی و بی عمل ما.
ستایش دروغین و پرطمطراق انسان را خوش ندارد و حتا مثبت ترین قهرمان هایش بری از ضعف و خطا نیستند. خصوصیات عادی بشر را دارند. ابر مرد و قهرمانی که بر دامن کبریاییش گرد ننشیند در کار نیست.
چه جای تعجب که گالیله غذای خوب را دوست بدارد یا از درد جسمی بهراسد؟
و همه این ها تا بدانیم که تاریخ را مردمان می سازند نه قهرمانانِ بی همتا و علم را دانشمندان پیش می برند نه دانشمندی یکتا.
«هیچ اثر علمی وجود ندارد که فقط یک تن بنویسدش» و دریابیم که «دست آلوده بهتر از دست خالی است».
دریابیم که راستی «بدبخت ملتی که به قهرمان احتیاج دارد.»