با اجازه دوستان......
یکواحد ازمایشی داشتیم..
خیر سرمون.. مثلا اومدیم.. ثواب کنیم.. خودمون کباب شدیم......
رفتیم سراغ .. شیشه اسد سولفئریک غلیظ..
این اسید رو هم که همه میشناسن چقدر خطرناکه..
خلاصه .. با پیپ مندرج یه چند سیسی برداشتیم ریختیم تو لوله ازمایشگاه...
یه نگاهی انداختم بهشو گفتم تو همون اسیدی هستی که همه ازش میترسن... ترسی نداشتی...
همینجوری داشتیم باهاش حرف میزدیم..
که استادمون زد به شونه هام.. گفت دیوانعلی حالت خوبه.. چرا اینو دستت گرفتی خطرناکه. برو بزار.. تو اون حموم... نمیدونستیم حموم چیه.....
گفتم حموم.. اسم دیگش چیه ..
به ما نگفتن ..
خلاصه ...
گذاشتیم داخلش...
وای گذاشتم..
یه چنددقیقه دیگه رفیتم سراغش... منم اطلاع نداشتم که بهمون نگفته بودن که..... حموم رو باز میکنید .. نفستونو حبس کنید و از این حرفا..
منم که اسید سولفوریکگذاشته بودم...
یه لحظه دوستم صدام زد مصی بیا ببین لوله ازمایشتو...
منم درشو باز کردم..
یه بخار غلیظی ازش درومد... وایییییییییییییییبو کردن و نفس کشیدن از اعماق وجودم همانا......و سردرد شدید و ی هوش شدنم همانا..
ما تا 1ساعت بیهوش بودیم...
که اورزانس اومد و از این حرفا...
چون بیهوشیم خیلی طول کشید....
وقت یبلند شدم..
گفتم چه خبره.
استادمون.. یه زد تو پیشونیم.. با شوخی..
خدا خفت نکنه.. همه مونو ترسوندی..
دختر اخه بو میکنن ...نفس میکشن..
منم که تازه حالم جا اومده بودم..
انقدر خندیدم.. که استادم گفت .. اوف حالا بیا با اون خنده هات ابرومونو ببر.........
خلاصه.. با خوشی و صمیمی شدنم با استادم..اومدیم خونه......
خاطره ای بود برای خودشااااااااااا.
ولی یادش بخیر. چه دوران قشنگی بود..
بیهوش شدنم نه ها.....
دوران دانشجویی...