با بامدادِ شاعر، احمد شاملو

Sharif_

مدیر بازنشسته
از اینگونه مردن

می خواهم خواب اقاقیا ها را بمیرم.

خیالگونه،
در نسیمی کوتاه
که به تردید می گذرد
خواب اقاقیاها را
بمیرم.
***
می خواهم نفس سنگین اطلسی ها را پرواز گیرم.

در باغچه های تابستان،
خیس و گرم
به نخستین ساعت عصر
نفس اطلسی ها را
پرواز گیرم.
***
حتی اگر
زنبق ِ کبود ِ کارد
بر سینه ام
گل دهد-
می خواهم خواب اقاقیا را بمیرم
در آخرین فرصت گل،
و عبور سنگین اطلسی ها باشم
بر تالار ارسی
در ساعت هفت عصر
 
  • Like
واکنش ها: p_sh

گلابتون

مدیر بازنشسته
نه در رفتن حركت بود
نه در ماندن سكوتي

شاخه ها را از ريشه جدائي نبود
و باد سخن چين
با برگها رازي چنان نگفت
كه بشايد.

دوشيزه عشق من
مادري بيگانه است

و ستاره پر شتاب
در گذر گاهي مايوس
بر مداري جاودانه ميگردد.:gol:
 

Sharif_

مدیر بازنشسته
اینک موج سنگین گذرزمان است که در من می گذرد
اینک موج سنگین زمان است که چون جوبار آهن در من می گذرد
اینک موج سنگین زمان است که چو نان دریائی از پولاد و سنگ در من می گذرد
***
در گذر گاه نسیم سرودی دیگرگونه آغاز کرده ام
در گذرگاه باران سرودی دیگرگونه آغاز کرده ام
در گذر گاه سایه سرودی دیگرگونه آغاز کرده ام

نیلوفر و باران در تو بود
خنجر و فریادی در من
فواره و رؤیا در تو بود
تالاب و سیاهی در من

در گذرگاهت سرودی دگر گونه آغاز کردم
***
من برگ را سرودی کردم
سر سبز تر ز بیشه

من موج را سرودی کردم
پرنبض تر ز انسان

من عشق را سرودی کردم
پر طبل تر زمرگ

سر سبز تر ز جنگل
من برگ را سرودی کردم

پرتپش تر از دل دریا
من موج را سرودی کردم

پر طبل تر از حیات
من مرگ را
سرودی کردم

مرگ ، من را - احمد شاملو - از دیوان ایدا در اینه
 
  • Like
واکنش ها: p_sh

گلابتون

مدیر بازنشسته
يكي بود يكي نبود
زير گنبد كبود
لخت و عور تنگ غروب سه تا پري نشسه بود.
زار و زار گريه مي كردن پريا
مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا.
گيس شون قد كمون رنگ شبق
از كمون بلن ترك
از شبق مشكي ترك.
روبروشون تو افق شهر غلاماي اسير
پشت شون سرد و سيا قلعه افسانه پير.

از افق جيرينگ جيرينگ صداي زنجير مي اومد
از عقب از توي برج شبگير مي اومد...

� - پريا! گشنه تونه؟
پريا! تشنه تونه؟
پريا! خسته شدين؟
مرغ پر بسه شدين؟
چيه اين هاي هاي تون
گريه تون واي واي تون؟ �

پريا هيچي نگفتن، زار و زار گريه ميكردن پريا
مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا
***

***

***

معصوم جان من فكر ميكنم اولين شعري كه تو زندگيم حفظ شدم همين شعر بود... مادرم وقتي ميخواست مارو بخوابونه ( من و برادرم) همين شعر رو برامون ميخوند ... به خاطر همين شده ملكه ذهن ........ حالا هم من براي دختر و پسرم ميخونمش ...بسيار زيباست گلكم ...ممنون منو بردي به يه دنياي زيبا و دور........:w40:
 

Sharif_

مدیر بازنشسته
در یکی فریاد
زیستن -
[ پرواز ِ عصبانی‌ ِ فـّواره ئی
که خلاصیش از خک
نیست
و رهائی را
تجربه ئی می کند.]
و شکوهِ مردن
در فواره فریادی -
[زمینت
دیوانه آسا
با خویش می کشد
تا باروری را
دستمایه ئی کند؛
که شهیدان و عاصیان
یارانند
بار آورانند.]
ورنه خک
از تو
باتلاقی خواهد شد
چون به گونه جوباران ِ حقیر
مرده باشی.
***
فریادی شو تا باران
وگرنه
مرداران!
تمثیل - احمد شاملو - دیوان مرثیه خاک
 

elnaz66

عضو جدید
شبانه
شب که جوی نقره مهتاب
بیکران دشت را دریاچه میسازد
من شراع زورق اندیشه ام را میگشایم در مسیر باد
شب که آوایی نمی آید
از درون خامش نیزار های آبگیر ژرف
من امید روشنم را همچوتیغ آفتابی می سرایم شاد .
شب که میخواند کسی نومید
من ز راه دور دارم چشم
با لب سوزان خورشیدی که بام خانه ی همسایه ام را گرم میبوسد
شب که می ماسد غمی در باغ
من ز راه گوش می پایم
سرفه های مرگ را در ناله زنجیر دستانم که می پوسد
 

Sharif_

مدیر بازنشسته
در مرز نگاه من
از هرسو
دیوارها
بلند،
دیوارها
بلند،
چون نومیدی
بلندند.
ایا درون هر دیوار
سعادتی هست
وسعادتمندی
و حسادتی؟-
که چشم اندازها
از این گونه مشبکند
و دیوارها ونگاه
در دور دست های نومیدی
دیدار می کنند،
و آسمان
زندانی است
از بلور؟

از قفس - احمد شاملو - دیوان ایدا، درخت خنجر و خاطره
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
در آستانه باید اِستاد و فرود آمد
بر آستان ِ دری که کوبه ندارد،

چرا که اگر به‌گاه آمده‌باشی دربان به انتظار ِ توست و
اگر بی‌گاه
به درکوفتن‌ات پاسخی نمی‌آید.


کوتاه است در،
پس آن به که فروتن باشی.

آیینه‌یی نیک‌پرداخته توانی بود
آن‌جا
تا آراسته‌گی را

پیش از درآمدن
در خود نظری کنی
هرچند که غلغله‌ی آن سوی در زاده‌ی توهم ِ توست نه انبوهی‌ ِ
مهمانان،

که آن‌جا
تو را
کسی به انتظار نیست.
که آن‌جا
جنبش شاید،
اما جُمَنده‌یی در کار نیست:
نه ارواح و نه اشباح و نه قدیسان ِ کافورینه به کف
نه عفریتان ِ آتشین‌گاوسر به مشت
نه شیطان ِ بُهتان‌خورده با کلاه بوقی‌ منگوله‌دارش
نه ملغمه‌ی بی‌قانون ِ مطلق‌های مُتنافی. ــ

تنها تو
آن‌جا موجودیت ِ مطلقی،
موجودیت ِ محض،
چرا که در غیاب ِ خود ادامه می‌یابی و غیاب‌ات
حضور ِ قاطع ِ اعجاز است.
گذارت از آستانه‌ی ناگزیر
فروچکیدن قطره‌ قطرانی‌ست در نامتناهی‌ ظلمات:

«ــ دریغا
ای‌کاش ای‌کاش
قضاوتی قضاوتی قضاوتی
درکار درکار درکار
می‌بود!» ــ
شاید اگرت توان ِ شنفتن بود
پژواک ِ آواز ِ فروچکیدن ِ خود را در تالار ِ خاموش ِ کهکشان‌های ِ
بی‌خورشیدــ

چون هُرَّست ِ آوار ِ دریغ
می‌شنیدی:
«ــ کاش‌کی کاش‌کی
داوری داوری داوری
درکار درکار درکار درکار...»
اما داوری آن سوی در نشسته است، بی‌ردای شوم ِ قاضیان.
ذات‌اش درایت و انصاف
هیاءت‌اش زمان. ــ
و خاطره‌ات تا جاودان ِ جاویدان در گذرگاه ِ ادوار داوری خواهد شد.
 

massom11111

عضو جدید
کاربر ممتاز
مردِ مجسمه

مردِ مجسمه

در چشمِ بی‌نگاه‌اش افسرده رازهاست
اِستاده‌است روز و شب و، از خموشِ خويش
با گنج‌هایِ رازِ درون‌اش نيازهاست.


می‌کاود از دو چشم
در رنگ‌هایِ مبهم و مغشوش و گنگِ هيچ
ابهامِ پرسشی که نمی‌داند.
زين روی، در سياهی‌یِ پنهانِ راهِ چشم
بر بادپا نگه [که ندارد به چشمِ خويش]
بنشسته
سال‌هاست که می‌راند.


مژگان به‌هم نمی‌زند از ديده‌گانِ باز.
افسونِ نغمه‌های شبان‌گاهِ عابران
اشباحِ بی‌تکان و خموش و فسرده را
از حجره‌هایِ جن‌زده‌یِ اندرونِ او
يک‌دم نمی‌رماند.

از آن بلندجای ــ که کبرش نهاده‌است ــ
جز سویِ هيچِ کورِ پليدش نگاه نيست.
و بر لبانِ او
از سوزِ سرد و سرکشِ غارت‌گرِ زمان
آهنگِ آه نيست...

شب‌ها سحر شده‌ست
رفته‌ست روزها،
او بی‌خيال ازين‌همه ليکن
از خلوتِ سياهِ وجودی [که نيست‌اش اسبابِ بودنی]
پر بازکرده‌است،
وز چشمِ بی‌نگاه
سویِ بی‌نهايتی

پروازکرده‌است.
می‌کاود از دو چشم
در رنگ‌هایِ درهم و مغشوش و کورِ هيچ
ز ابهامِ پرسشی که نيارِد گرفت و گفت
رنگی نهفته را.
زين روست نيز شايد اگر گاه، چشمِ ما
بيند به پرده‌هایِ نگاه‌اش‌ــسپيد و مات‌ــ
وهمی شکفته را.

يا گاه‌گوشِ ما بتواند عيان‌شنيد
هم از لبانِ خامش و تودار و بسته‌اش
رازی نگفته را...
 

paras2

عضو جدید
شب بيداران

شب بيداران

همه شب حيرانش بودم
حيران شهر بيدار
که پيسوز چشمانش ميسوخت و
انديشه خوابش به سر نبود
و نجواي اورادش
لَخت لَخت
آسمان سياه را مي انباشت
چون لترمه باتلاقي دمه بوناک
که فضا را

حيران بودم همه شب
شهر بيدار را
که آواز دهانش
تنها
همهمه‌ي عفن اذکارش بود:
شهر بيخواب
با پيسوز پر دود بيداري‌ اش
در شب قدري چنان.-
در شب قدري.

گفتم: «بنخفتي، شهر!
همه شب
به نجوا
نگران چه بودي؟»

گفتند:
«برآمدن روز ار
به دعا
شبزنده داري کرديم.
مگر به يمن دعا
آفتاب برآيد.»

گفتم: «حاجتروا شديد
که آنک سپيده!»

به آهي گفتند: «کنون
به جمعيت خاطر
دل به درياي خواب ميزنيم
که حاجت نوميدانه
چنين معجز آيت
برآمد.»

8 فروردين 1373
 

massom11111

عضو جدید
کاربر ممتاز
که گفته است
من آخرين بازمانده‌یِ فرزانه‌گانِ زمين‌ام؟ــ
من آن غولِ زيبای‌ام که در استوایِ شب ايستاده‌است غريقِ زلالی‌یِ همه آب‌هایِ جهان،
و چشم‌اندازِ شيطنت‌اش
خاست‌گاهِ ستاره‌يی‌ست.

در انتهایِ زمين‌ام کومه‌يی هست،ــ

آن‌جا که
پادرجايی‌یِ خاک

هم‌چونِ رقصِ سراب

بر فريبِ عطش
تکيه‌می‌کند.


در مفصلِ انسان و خدا

آری
در مفصلِ خاک و پوک‌ام کومه‌يی نااستوار هست،

و بادی که بر لُجّه‌ی تاريک می‌گذرد

بر ايوانِ بی‌رونقِ سردم
جاروب‌می‌کشد.


برده‌گانِ عالی‌جاه را ديده‌ام من
در کاخ‌هایِ بلند
که قلاده‌هایِ زرين به گردن داشتند
و آزاده‌مردم را
در جامه‌هایِ مُرقّع
که سرودگويان
پياده به مقتل می‌رفتند.


خانه‌یِ من در انتهایِ جهان است
در مفصلِ خاک و
پوک.
با ما گفته بودند:

« آن کلامِ مقدس را
با شما خواهيم‌آموخت،
ليکن به خاطرِ آن
عقوبتی جان‌فرسای را
تحمل می‌بايدِتان کرد.»


عقوبتِ دشوار را چندان تاب‌آورديم
آری
که کلامِ مقدس‌ِمان
باری

از خاطر
گريخت!

 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ترانه آبی

قیلوله ناگزیر
در طاق طاقی ِ حوضخانه،
تا سالها بعد
آبی را
مفهومی از وطن دهد.

امیر زاده ای تنها
با تکرار ِ چشمهای بادام ِ تلخش
در هزار آئینه شش گوش ِ کاشی.
لالای نجوا وار ِ فـّواره ای خرد
که بروقفه خواب آلوده اطلسی ها
می گذشت
تا سالها بعد
آبی را
مفهومی
ناآگاه
از وطن دهد.

امیر زاده ای تنها
با تکرار چشمهای بادام تلخش
در هزار آئینه شش گوش کاشی.

روز
بر نوک پنجه می گذشت
از نیزه های سوزان نقره
به کج ترین سایه،
تا سالها بعد
تکـّرر آبی را
عاشقانه
مفهومی از وطن دهد
طاق طاقی های قیلوله
و نجوای خواب آلوده فــّواره ئی مردد
بر سکوت اطلسی های تشنه،
و تکرار ِ نا باورِ هزاران بادام ِتلخ
در هزار آئینه شش گوش کاشی
سالها بعد
سالها بعد
به نیمروزی گرم
ناگاه
خاطره دور دست ِ حوضخانه.
آه امیر زاده کاشی ها
با اشکهای آبیت
 

ie student

عضو جدید
کاربر ممتاز
عشق را...

عشق را...

آن که می گوید دوستت می دارم
خنیاگر غمگینی است
که آوازش را از دست داده است.
ای کاش عشق را
زبان سخن بود
هزار کاکلی ی شاد
در چشمان توست
هزار قناری یِ خاموش
در گلوی من
عشق را
ای کاش زبانِ سخن بود
آن که می گوید دوستت می دارم
دل انده گین شبی است
که مَه تاب اش را می جوید.
ای کاش عشق را
زبان سخن بود
هزار آفتابِ خندان در خرام توست
هزار ستاره یِ گریان
در تمنای من.
عشق را
ای کاش زبان سخن بود
 

massom11111

عضو جدید
کاربر ممتاز
جادو‌ى‌ِ تر‌اشى‌ چربدستانه‌
خاطره‌ء پادرگريزِ شب‌ِ ‌عشقى‌ کامياب‌ ر‌ا
که‌ کجا بود و چه‌ وقت‌
به‌ بودن‌ و ماندن‌
‌اصر‌ار مى‌کند
بر ‌آبگينه‌ء ‌اين‌ جام‌ فاخر
که‌ در ‌آن‌
ما‌هى‌ِ سرخ‌
به‌ فر‌ا‌غت‌

گام‌‌ها‌ى‌ فرصت‌ کوتا‌هش‌ ر‌ا
چنان‌ چون‌ جر‌عه‌ء ز‌هر‌ى‌ کشتيار

نشخو‌ار
مى‌کند.


‌از پنجره‌
من‌
در بهار مى‌نگرم‌

که‌ ‌عروس‌ سبز ر‌ا
‌از طلسم‌ خو‌اب‌ چوبينش‌
بيد‌ار مى‌کند.


و دستکوک‌ ‌هايى‌ چنين‌ ‌عجول‌
که‌ ‌اين‌ جمع‌ پريشان‌ ر‌ا
به‌ خيره‌
پيوند‌ى‌ نابسامان‌
در کار مى‌کند:


من‌ و جام‌ خاطره‌ ر‌ا، و بهار ر‌ا

و ما‌هى‌ سرخ‌ ر‌ا
که‌ چونان‌ «نقطه‌ء پايانى‌» رنگين‌ و مذ‌هب‌

فرجام‌ بى‌حاصل‌ تبار تزئينى‌ خود ر‌ا
‌اصر‌ار مى‌کند.
 

russell

مدیر بازنشسته
نخستين که در جهان ديدم...

نخستين که در جهان ديدم...

نخستين که در جهان ديدم...

نخستين که در جهان ديدم
از شادي غريو بر کشيدم:
«من‌ام، آه
آن معجزت ِ نهايي
بر سياره‌ی کوچک ِ آب و گياه!»


آن‌گاه که در جهان زيستم
از شگفتي بر خود تپيدم:
ميراث‌خوار ِ آن سفاهت ِ ناباور بودن
که به چشم و به گوش مي‌ديدم و مي‌شنيدم!


چندان که در پيرامن ِ خويشتن ديدم
به ناباوری گريه در گلو شکسته بودم:
بنگر چه درشتناک تيغ بر سر ِ من آخته
آن که باور ِ بي‌دريغ در او بسته بودم.
اکنون که سراچه‌ی اعجاز پس ِ پُشت مي‌گذارم
به‌جز آه ِ حسرتي با من نيست:

تَبَری غرقه‌ی خون
بر سکوی باور ِ بي‌يقين و
باريکه‌ی خوني که از بلندای يقين جاری‌ست.


۱۲ اسفند ِ ۱۳۷۷
 

massom11111

عضو جدید
کاربر ممتاز
مسجد من كجاست؟؟؟

مسجد من كجاست؟؟؟

سفر
خدای را
مسجد من کجاست
ای ناخدای من؟
در کدامین جزیره آن آبگیر ایمن است
که راهش
از هفت دریای بی زنهار
می گذرد؟
***
از تنگابی پیچاپیچ گذشتیم
- با نخستین شام سفر -
که مزرعه سبز آبگینه بود.
و با کاهش شب
- که پنداری
در تنگه سنگی
جای خوش تر داشت -
به در یائی مرده درآمدیم
- با آسمان سربی ِ کوتاهش -
که موج و باد را
به سکونی جاودانه مسخ کرده بود.
و آفتابی رطوبت زده
- که در فراخی ِ بی تصمیمی خویش
سر گردانی می کشید،
و در تردید ِ میان فرو نشستن یا بر خاستن
به ولنگاری
یله بود-.
***
ما به سختی در هوای کندیده طاعونی ‍‍‍‍‎‏َدم می زدیم و
عرق ریزان
در تلاشی نو میدانه
پارو می کشیدم
بر پهنه خاموش ِ دریائی پوسیده
که سراسر
پوشیده ز اجسادی ست که چشمان ایشان
هنوز
از وحشت توفان بزرگ
بر گشاده است
و از آتش خشمی که به هر جنبنده
در نگاه ایشان است
نیزه های شکن شکن تندر
جستن می کند.
***
و تنگاب ها
و دریاها.
تنگاب ها
و دریاهای دیگر...
***
آنگاه به دریائی جوشان در آمدیم،
با گرداب های هول
وخرسنگ های تفته
که خیزاب ها
بر آن
می جوشید.
((-اینک دریای ابرهاست...
اگر عشق نیست
هرگز هیچ آدمیزاده را
تاب سفری اینچن
نیست!))
چنین گفتی
با لبانی که مدام
پنداری
نام گلی
تکرار می کنند.
و از آن هنگام که سفر را لنگر بر گرفتیم
اینک کلام تو بود از لبانی
که تکرار بهار و باغ است.
و کلام تو در جان من نشست
و من آ ن را
حرف
به حرف
باز گفتم.
کلماتی که عطر دهان تو را داشت.
و در آن دوزخ
- که آب گندیده
دود کنان
بر تابه های تفته ی سنگ
می سوخت ـ
رطوبت دهانت را
از هر یکان ِ حرف
چشیدم.
و تو به چربدستی
کشتی را
بر دریای دمه خیز ِ جوشان
می گذراندی.
و کشتی
با سنگینی سیــّالش
با غـّژا غـّژ ِ د گل های بلند
- که از بار غرور بادبان ها
پست می شد -
در گذار ِاز دیوارهای ِ پوک ِ پیچان
به کابوسی می مانست
که در تبی سنگین
می گذرد.
***
امـّا
چندان که روز بی آفتاب
به زردی نشست،
از پس تنگابی کوتاه
راه
به دریایی دیگر بردیم
که پکی
گفتی
زنگیان
غم غربت را در کاسه مرجانی آن گریسته اند و
من اندوه ایشان را و
تو اندوه مرا
***
و مسجد من
در جزیره ئی ست
هم از این دریا.
اما کدامین جزیره، کدامین جزیره،نوح من ای ناخدای من؟
تو خود ایا جست و جوی جزیره را
از فراز کشتی
کبوتری پرواز می دهی؟
یا به گونه ای دیگر؟ به راهی دیگر؟
- که در این دریا بار
همه چیزی
به صداقت
از آب تا مهتاب گسترده است
و نقره کدر فلس ماهیان
در آب
ماهی دیگریست
در آسمانی
باژ گونه -.
***
در گستره خلوتی ابدی
در جزیره بکری فرود آمدیم.
گفتی
((- اینست سفر، که به مقصود فرجامید:
سختینه ئی ته سرانجامی خوش!))
و به سجده
من
پیشانی بر خاک نهادم.
:gol:
 

ویدا

عضو جدید
آثارِ من خود اتوبيوگرافیِ کاملی‌ست. من به اين حقيقت معتقدم که شعر، برداشت‌هايی از زنده‌گی نيست، بلکه يک‌سره خودِ زنده‌گی‌ست.

احمد شاملو...:gol:
 

Behrooz79

عضو جدید
جاده ها

با خاطره ی

قدم های تو

بیدار می مانند

که روز را پیشباز می رفتی

هر چند

سپیده تو را

از آن پیش تر دمید

که خروسان

بانگ سحر کنند


:gol::gol::gol:


بامداد

 

massom11111

عضو جدید
کاربر ممتاز
به ئولين و ثمينِ باغچه‌بان
چه بگويم؟ سخنی نيست.
می‌وزد از سرِ اميد نسيمی،
ليک تا زمزمه‌يی سازکند

در همه خلوتِ صحرا
به ره‌اش
نارونی نيست.

چه بگويم؟ سخنی نيست.

پشتِ درهایِ فروبسته
شبِ از دشنه و دشمن پُر
به کج‌انديشی
خاموش
نشسته‌ست.


بام‌ها
زيرِ فشارِ شب
کج،
کوچه
از آمدورفتِ شبِ بدچشمِ سمج
خسته‌ست.


چه بگويم؟ سخنی نيست.
در همه خلوتِ اين شهر، آوا
جز ز موشی که دراند کفنی
نيست.


وندر اين ظلمت‌جا

جز سيانوحه‌یِ شومرده زنی
نيست.


ور نسيمی جنبد

به ره‌اش
نجوا را
نارونی نيست.


چه بگويم؟
سخنی نيست...
 

russell

مدیر بازنشسته
آغاز

بی گاهان
به غربت
به زمانی که خود درنرسيده بود ...

چنين زاده شدم در بيشه ی جانوران و سنگ،
و قلب ام
در خلاء
تپيدن آغازکرد.

گهواره ی تکرار را ترک گفتم
در سرزمينی
بی پرنده و بی بهار.

نخستين سفرم بازآمدن بود از چشم اندازهای اميدفرسای ماسه و خار
بی آن که با نخستين قدم های ناآزموده ی نوپايی ی خويش به راهی دور رفته باشم.

نخستين سفرم
بازآمدن بود.

دوردست
اميدی نمی آموخت.

لرزان
بر پاهای نو راه
رو در افق سوزان ايستادم.
دريافتم که بشارتی نيست
چرا که سرابی در ميانه بود.

دوردست اميدی نمی آموخت.
دانستم که بشارتی نيست:
اين بی کرانه
زندانی چندان عظيم بود
که روح
از شرم ناتوانی
در اشک
پنهان می شد.

فروردين ۱۳۴۱
 

massom11111

عضو جدید
کاربر ممتاز
هملت

هملت

بودن
يا نبودن...
بحث در اين نيست
وسوسه اين است.
***
شراب ِ زهر آلوده به جام و
شمشير به زهر آب ديده
در كف دشمن.-
همه چيزي
از پيش
روشن است و حساب شده
و پرده
در لحظه معلوم
فرو خواهد افتاد.
پدرم مگر به باغ جتسماني خفته بود
كه نقش من ميراث اعتماد فريبكار اوست
وبستر فريب او
كامگاه عمويم!
[ من اين همه را
به ناگهان دريافتم،
با نيم نگاهي
از سر اتفاق
به نظاره گان تماشا]
اگر اعتماد
چون شيطاني ديگر
اين قابيل ديگر را
به جتسماني ديگر
به بي خبري لا لا نگفته بود،-
خدا را
خدا را !
***
چه فريبي اما،
چه فريبي!
كه آنكه از پس پرده نيمرنگ ظلمت به تماشا نشسته
از تمامي فاجعه
آگاه است
وغمنامه مرا
پيشاپيش
حرف
به حرف
باز مي شناسد
***
در پس پرده نيمرنگ تاريكي
چشمها
نظاره درد مرا
سكه ها از سيم وزر پرداخته اند.
تا از طرح آزاد ِ گريستن
در اختلال صدا و تنفس آن كس
كه متظاهرانه
در حقيقت به ترديد مي نگرد
لذتي به كف آرند.
از اينان مدد از چه خواهم، كه
سرانجام
مرا و عموي مرا
به تساوي
در برابر خويش به كرنش مي خوانند،
هرچندرنج ِمن ايشان را ندا در داده باشد كه ديگر
كلاديوس
نه نام عــّم
كه مفهومي است عام.
وپرده...
در لحظه محتوم...
***
با اين همه
از آن زمان كه حقيقت
چون روح ِ سرگردان ِ بي آرامي
بر من آشكاره شد
و گندِِِ جهان
چون دود مشعلي در صحنه دروغين
منخرين مرا آزرد،
بحثي نه
كه وسوسه ئي است اين:
بودن
يا
نبودن

javascript:void(0); javascript:void(0);
 

سرمد حیدری

مدیر تالارهای مهندسی شیمی و نفت
مدیر تالار
چهره زن در شعر شاملو

چهره زن در شعر شاملو

براي بررسي چهره زن در شعر احمد شاملو لازم است ابتدا نظري به پيشينيان او بيندازيم. در ادبيات كهن ما، زن حضوري غايب دارد و شايد بهترين راه براي ديدن چهره او پرده برداشتن از مفهوم صوفيانه عشق باشد. مولوي عشق را به دو پاره مانعه الجمع روحاني و جسماني تقسيم مي‌كند. مرد صوفي بايد از لذتهاي جسماني دست شسته، تحت ولايت مرد مرشد خانه دل را از عشق به خدا آكنده سازد. زن در آثار او همه جا مترادف با عشق جسماني و نفس حيواني شمرده شده و مرد عاشق بايد وسوسه عشق او را در خود بكشد: عشق آن زنده گزين كو باقي است. بر عكس در غزليات حافظ عشق به معشوقه‌اي زميني تبليغ مي‌شود و عشق صوفيانه فقط چون فلفل و نمكي به كار مي‌رود. با اين وجود عشق زميني حافظ نيز جنبه غير جسماني دارد.
مرد عاشق فقط نظر باز است و به جز از غبغب به بالاي معشوق به چيزي نظر ندارد. و زن معشوق نه فقط از جسم بلكه از هر گونه هويت فردي نيز محروم است. تازه اين زن خيالي چهره‌اي ستمگر و دستي خونريز دارد و افراسياب وار كمر به قتل عاشق سياوش خويش مي‌بندد:
شاه تركان سخن مدعيان مي شنود شرمي از مظلمه خون سياوشش باد
در واقعيت مرد ستمگر است و زن ستم كش ولي در خيال نقش‌ها عوض مي‌شوند تا اين گفته روانشناسان ثابت شود كه ديگر آزاري آن روي سكه خودآزاري است. با ظهور ادبيات نو زن رخي مي‌نمايد و پرده تا حدي از عشق روحاني مولوي و معشوقه خيالي حافظ برداشته مي‌شود. نيما در منظومه «افسانه» به تصوير پردازي عشقي واقعي و زميني مي‌نشيند: عشقي كه هويتي مشخص دارد و متعلق به فرد و محيط طبيعي و اجتماعي معيني است.
چوپان زاده‌اي در عشق شكست خورده در دره‌هاي ديلمان نشسته و همچنان كه از درخت امرود و مرغ كاكلي و گرگي كه دزديده از پس سنگي نظر مي‌كند ياد مي‌نمايد، با دل عاشق پيشه خود يعني افسانه در گفت و گوست.
نيما از زبان او مي گويد:
حافظا اين چه كيد و دروغي‌ست
كز زبان مي و جام و ساقي‌ست
نالي ار تا ابد باورم نيست
كه بر آن عشق بازي كه باقي‌ست
من بر آن عاشقم كه رونده است
برگسترده همين مفهوم نوين از عشق است كه به شعرهاي عاشقانه احمد شاملو مي‌رسيم. من با الهام از يادداشتي كه شاعر خود بر چاپ پنجم هواي تازه در سال 1355 نوشته، شعرهاي عاشقانه او را به دو دوره ركسانا و آيدا تقسيم مي‌كنم.
ركسانا يا روشنك نام دختر نجيب زاده‌اي سغدي است كه اسكندر مقدوني او را به زني خود در آورد. شاملو علاوه بر اينكه در سال 1329 شعر بلندي به همين نام سروده، در برخي از شعرهاي تازه نيز ركسانا به نام يا بي نام ياد مي‌كند. او خود مي‌نويسد: ركسانا، با مفهوم روشن و روشنايي كه در پس آن نهان بود، نام زني فرضي شد كه عشقش نور و رهايي و اميد است. زني كه مي‌بايست دوازده سالي بگذرد تا در آن آيدا در آينه شكل بگيرد و واقعيت پيدا كند. چهره‌اي كه در آن هنگام هدفي مه آلود است، گريزان و دير به دست و يا يكسره سيمرغ و كيميا. و همين تصور مايوس و سرخورده است كه شعري به همين نام را مي‌سازد، ياس از دست يافتن به اين چنين هم نفسي .
در شعر ركسانا، صحبت از مردي است كه در كنار دريا در كلبه‌اي چوبين زندگي مي‌كند و مردم او را ديوانه مي‌خوانند. مرد خواستار پيوستن به ركسانا روح درياست، ولي ركسانا عشق او را پس مي‌زند: بگذار هيج كس نداند، هيچ كس نداند تا روزي كه سرانجام، آفتابي .
كه بايد به چمن‌ها و جنگل‌ها بتابد ، آب اين درياي مانع را
بخشكاند و مرا چون قايقي فرسوده به شن بنشاند و بدين گونه،
روح مرا به ركسانا روح دريا و عشق و زندگي باز رساند.
عاشق شكست خورده كه در ابتداي شعر چنين به تلخي از گذشته ياد كرده :
بگذار كسي نداند كه چگونه من به جاي نوازش شدن، بوسيده شدن،
گزيده شده ام !
اكنون در اواخر شعر از زبان اين زن مه آلوده چنين به جمع بندي از عشق شكست خورده خود مي‌نشيند:
و هر كس آنچه را كه دوست مي‌دارد در بند مي‌گذارد
و هر زن مرواريد غلطان را
به زندان صندوق محبوس مي‌دارد
در شعر "غزل آخرين انزوا" (1331) بار ديگر به نوميدي فوق بر مي‌خوريم:
عشقي به روشني انجاميده را بر سر بازاري فرياد نكرده،
منادي نام انسان
و تمامي دنيا چگونه بوده ام ؟
در شعر "غزل بزرگ" (1330) ركسانا به "زن مهتابي" تبديل مي شود و شاعر پس از اينكه او را پاره دوم روح خود مي خواند، نوميدانه مي‌گويد:
و آن طرف
در افق مهتابي ستاره رو در رو
زن مهتابي من ...
و شب پر آفتاب چشمش در شعله‌هاي بنفش درد طلوع مي‌كند:
مرا به پيش خودت ببر!
سردار بزرگ روياهاي سپيد من!
مرا به پيش خودت ببر!
در شعر "غزل آخرين انزوا" رابطه شاعر با معشوقه خياليش به رابطه كودكي نيازمند محبت مادري ستمگر مانده مي‌شود:
چيزي عظيم‌تر از تمام ستاره‌ها، تمام خدايان: قلب زني كه مرا كودك دست نواز دامن خود كند! چرا كه من ديرگاهيست جز اين هيبت تنهايي كه به دندان سرد بيگانگي جويده شده است نبوده‌ام
جز مني كه از وحشت تنهايي خود فرياده كشيده است، نبوده‌ام ....
نام ديگر ركسانا زن فرضي "گل كو" است كه در برخي از شعرهاي تازه به او اشاره شده. شاعر خود در توضيح كلمه گل‌كو مي‌نويسد: "گل كو" نامي است براي دختران كه تنها يك بار در يكي از روستاهاي گرگان (حدود علي آباد) شنيده‌ام .
مي‌توان پذيرفت كه گل كو باشد... همچون دختركو كه شيرازيان مي‌گويند، تحت تلفظي كه براي من جالب بود و در يكي دو شعر از آن بهره جسته‌ام گل كوست. و از آن نام زني در نظر است كه مي‌تواند معشوقي ياه همسر دلخواهي باشد. در آن اوان فكر مي‌كردم كه شايد جز "كو" در آخر اسم بدون اينكه الزاماً معنوي لغوي معمولي خود را بدهد، مي‌تواند به طور ذهني حضور نداشتن، در دسترس نبودن صاحب نام را القا كند.
ركسانا و گل گوهر دو زني فرضي هستند با اين تفاوت كه اولي در محيط ماليخوليايي ترسيم مي‌شود، حال آنكه دومي در صحنه مبارزه اجتماعي عرض اندام كرده، به صورت "حامي" مرد انقلاب در مي‌آيد.
در شعر "مه" (1332) مي‌خوانيم:
در شولاي مه پنهان، به خانه مي‌رسم. گل كو نمي‌داند.
مرا ناگاه
در درگاه مي‌بيند.
به چشمش قطره اشكي بر لبش لبخند، خواهد گفت:
بيابان را سراسر مه گرفته است ... با خود فكر مي‌كردم
كه مه
گر همچنان تا صبح مي‌پاييد
مردان جسور از خفيه‌گاه خود
به ديدار عزيزان باز مي‌گشتند.
مردان جسور به مبارزه انقلاب روي مي‌آوردند و چون آبايي معلم تركمن صحرا شهيد مي‌شوند و وظيفه دختراني چون گل كو به انتظار نشستن و صيقل دادن سلاح انتقام آبايي‌ها شمرده مي‌شود.
در شعر ديگري به نام "براي شما كه عشقتان زندگي ست" (ص133) ما با مبارزه اي آشنا مي‌شويم كه بين مردان و دشمنان آنها وجود دارد و شاعر از زنان مي‌خواهد كه پشت جبهه مردان باشند و به آوردن و پروردن شيران نر قناعت كنند:
شما كه به وجود آورده‌ايد ساليان را
قرون را
و مرداني زده‌ايد كه نوشته‌اند بر چوبه دار
يادگارها
و تاريخ بزرگ آينده را با اميد
در بطن كوچك خود پروريده‌ايد
و به ما آموخته‌ايد تحمل و قدرت را در شكنجه‌ها
و در تعصب‌ها
چنين زناني حتي زيبايي خود را وامدار مردان هستند:
شما كه زيباييد تا مردان
زيبايي را بستايند
و هر مرد كه به راهي مي‌شتابد
جادويي نوشخندي از شماست
و هر مرد در آزادگي خويش
به زنجير زرين عشقي‌ست پاي بست
اگرچه زنان روح زندگي خوانده مي‌شوند، ولي نقش آفرينان واقعي مردان هستند:
شما كه روح زندگي هستيد
و زندگي بي شما اجاقي‌ست خاموش:
شما كه نغمه آغوش روحتان
در گوش جان مرد فرحزاست
شما كه در سفر پرهراس زندگي، مردان را در آغوش خويش آرامش بخشيده‌ايد
و شما را پرستيده است هر مرد خودپرست،
عشقتان را به ما دهيد.
شما كه عشقتان زندگي‌ست!
و خشمتان را به دشمنان ما
شما كه خشمتان مرگ است!

 

سرمد حیدری

مدیر تالارهای مهندسی شیمی و نفت
مدیر تالار
در شعر معروف "پريا" (1332) نيز زنان قصه يعني پريان را مي‌بينم كه در جنگ ميان مردان اسير با ديوان جادوگر جز خيال پردازي و ناپايداري و بالاخره گريه و زاري كاري ندارد.
در مجموعه شعر "باغ آينه" كه پس از «هواي تازه» و قبل از «آيدا در آينه» چاپ شده، شاعر را مي‌بينم كه كماكان در جستجوي پاره دوم روح و زن همزاد خود مي‌گردد:
من اما در زنان چيزي نمي‌يابم گر آن همزاد را روزي نيابم ناگهان خاموش (كيفر 1334)
اين جست و جو عاقبت در "آيدا در آينه" به نتيجه مي‌رسد:
من و تو دو پاره يك واقعيتيم (سرود پنجم،)
"آيدا در آينه" را بايد نقطه اوج شعر شاملو به حساب آورد . ديگر در آن از مشق‌هاي نيمايي و نثرهاي رمانتيك، اثري نيست و شاعري سبك و زبان خاص خود را به وجود آورده است. نحوه بيان اين شعرها ساده است و از زبان فاخري كه به سياق متون قديمي در آثار بعدي شاملو غلبه دارد چندان اثري نيست. شاعر شور عشق تازه را سرچشمه جديد آفرينش هنري خود مي‌بيند:
نه در خيال كه روياروي مي‌بينم
سالياني بارور را كه آغاز خواهم كرد
خاطره‌ام كه آبستن عشقي سرشار است
كيف مادر شدن را در خميازه‌هاي انتظار طولاني
مكرر مي‌كند.
...
تو و اشتياق پر صداقت تو
من و خانه مان
ميزي و چراغي. آري
در مرگ آورترين لحظه انتظار
زندگي را در روياهاي خويش دنبال مي‌گيرم؛
در روياها
و در اميدهايم !
(و همچنين نگاه كنيد به شعر "سرود آن كس كه از كوچه به خانه باز مي گرد"،" و حسرتي") از كتاب مرثيه‌هاي خاك كه در آن عشق آيدا را به مثابه زايشي در چهل سالگي براي خود مي‌داند.) عشق به آيدا در شرايطي رخ مي‌دهد كه شاعر از آدم‌ها و بويناكي دنياهاشان خسته شده و طالب پناهگاهي در عزلت است :
مرا ديگر انگيزه سفر نيست
مرا ديگر هواي سفري به سر نيست
قطاري كه نيمه شبان نعره كشان از ده ما مي‌گذرد
آسمان مرا كوچك نمي‌كند
و جاده‌اي كه از گرده پل مي‌گذرد
آرزوي مرا با خود به افق‌هاي ديگر نمي‌برد
آدم‌ها و بويناكي دنياهاشان يكسر
دوزخي ست در كتابي كه من آن را
لغت به لغت از بر كرده‌ام
تا راز بلند انزوا را دريابم (جاده اي آن سوي پل)
اين عشق براي او به مثابه بازگشت از شهر به ده و از اجتماع به طبيعت است.
و آغوشت
اندك جايي براي زيستن
اندك جايي براي مردن
و گريز از شهر كه با هزار انگشت، به وقاحت پاكي آسمان را متهم مي‌كند (آيدا در آينه)
و همچنين :
عشق ما دهكده‌اي است كه هرگز به خواب نمي‌رود
نه به شبان و
نه به روز .
و جنبش و شور و حيات
يك دم در آن فرو نمي‌نشيند (سرود پنجم)
ركسانا زن مه آلود اكنون در آيدا بدن مي‌يابد و چهره‌اي واقعي به خود مي‌گيرد :
بوسه‌هاي تو
گنجشكان پرگوي باغند
و *****هايت كندوي كوهستان هاست (سرود براي سپاس و پرستش )
كيستي كه من اين گونه به اعتماد
نام خود را
با تو مي‌گويم
كليد خانه‌ام را
در دستت مي‌گذارم
نان شادي‌هايم را
با تو قسمت مي‌كنم
به كنارت مي‌نشينم و بر زانوي تو
اين چنين آرام
به خواب مي‌روم (سرود آشنايي )
حتي شب كه در شعرهاي گذشته (و همچنين آينده) مفهومي كنايي داشت و نشانه اختناق بود اكنون واقعيت طبيعي خود را باز مي‌يابد:
تو بزرگي مثه شب.
اگر مهتاب باشه يا نه .
تو بزرگي
مثه شب
خود مهتابي تو اصلاً خود مهتابي تو
تازه وقتي بره مهتاب و
هنوز
شب تنها، بايد
راه دوري رو بره تا دم دروازه روز
مثه شب گود و بزرگي، مثه شب، (من و تو، درخت و بارون ...)
شيدايي به آيدا در كتاب بعدي شاملو "آيدا درخت و خنجر و خاطره" چنين نقطه‌اي كمال خود مي‌رسد:
نخست
دير زماني در او نگريستم
چندان كه چون نظر از وي بازگرفتم در پيرامون من
همه چيزي
با هيات او در آمده بود.
آن گاه دانستم كه مرا ديگر
از او
گريز نيست (شبانه)
ولي سرانجام با بازگشت اجباري شاعر از ده به شهر به مرحله آرامش خود باز مي‌گردد:
و دريغا بامداد
كه چنين به حسرت
دره سبز را وانهاد و
به شهر باز آمد؛
چرا كه به عصري چنين بزرگ
سفر را
در سفره نان نيز ، هم بدان دشواري به پيش مي‌بايد برد.
كه در قلمرو نام .(شبانه)
شاملو از آن پس از انزوا بيرون مي‌آيد و دفترهاي جديد شعر او چون "دشنه در ديس"، "ابراهيم در آتش"، "كاشفان فروتن شوكران" و "ترانه‌هاي كوچك غربت" توجه او را به مسايل اجتماعي و به خصوص مبارزه مسلحانه چريكي شهري در سالهاي پنجاه نشان مي‌دهد. با وجود اينكه در اين سالها بر خلاف سالهاي بيست و سي كه شعر به شما كه عشقتان زندگي‌ست در آن سروده شده بود، زنان روشنفكر نقش مستقلي در مبارزه اجتماعي بازي مي‌كنند، ولي در شعرهاي شاملو از جاپاي مرضيه احمدي اسكويي در كنار احمد زيبرم اثري نيست.
چهره زن در شعر شاملو به تدريج از ركسانا تا آيدا بازتر مي‌شود، ولي هنوز نقطه‌هاي حجاب وجود دارند. در ركسانا زن چهره‌اي اثيري و فرضي دارد و از يك هويت واقعي فردي خالي است. به عبارت ديگر شاملو هنوز در ركسانا خود را از عشق خيالي مولوي و حافظ رها نكرده و به جاي اينكه در زن انساني با گوشت و پوست و احساس و انديشه و حقوق اجتماعي برابر مردان ببيند، او را چون نمادي به حساب مي‌آورد كه نشانه مفاهيم كلي چون عشق و اميد و آزادي است.
در آيدا چهره زن بازتر مي‌شود و خواننده در پس هيات آيدا، انساني با جسم و روح و هويت فردي مي‌بيند.
در اينجا عشق يك تجربه مشخص است و نه يك خيال پردازي صوفيانه يا ماليخوليايي رمانتيك. و اين درست همان مشخصه‌اي است كه ادبيات مدرن را از كلاسيك جدا مي‌كند. توجه به "مشخص" و "فرد" و "نوع" و پرورش شخصيت به جاي تيپ سازي.
با اين همه در "آيدا در آينه" نيز ما قادر نيستم كه به عشقي برابر و آزاد بين دو دلداده دست يابيم.
شاملو در اي عشق به دنبال پناهگاهي مي‌گردد، يا آنطور كه خود مي‌گويد معبدي (جاده آن سوي پل) يا معبدي(ققنوس در باران) و آيدا فقط براي آن هويت مي‌يابد كه آفريننده اين آرامش است.
شايد رابطه فوق را بتوان متاثر از بينشي نسبت به پيوند عاشقانه زن و مرد داشته و هنوز هم دارد. بنابراين نظر، دو دلداده چون دو پاره ناقص انگاشته مي‌شوند كه تنها در صورت وصل مي‌توانند به يك جز كامل و واحد تبديل شوند (تعابيري چون دو نيمه يك روح، زن همزاد و دو پاره يك واقعيت كه سابقاً ذكر شد از همين بينش آب مي‌خورند) به اعتقاد من عشق (مكمل‌ها) در واقع صورت خيالي نهاد خانواده و تقسيم كار اجتماعي بين زنان خانه دار و مرد شاغل است و بردگي روحي ناشي از آن جز مكمل بردگي اقتصادي زن مي‌باشد و عشق آزاد و برابر، اما پيوندي است كه دو فرد با هويت مجزا و مستقل وارد آن مي‌شوند و استقلال فردي و وابستگي عاطفي و جنسي فداي يكديگر نمي‌شوند.
باري از ياد نبايد برد كه در ميان شعراي معروف معاصر به استثناي فروغ فرخزاد، احمد شاملو تنها شاعري باشد كه زني با گوشت و پوست و هويت فردي به نام آيدا در شعرهاي او شخصيت هنري مي‌يابد و داستان عشق شاملو و او الهام بخش يكي از بهترين مجموعه‌هاي شعر معاصر ايران مي‌شود.
در شعر ديگران غالباً فقط مي‌توان از عشق‌هاي خيالي وزن‌هاي اثيري يا لكاته سراغ گرفت. در روزگاري كه به قول شاملو لبخند را بر لب جراحي مي‌كنند و عشق را به قناره مي‌كشند (ترانه‌هاي كوچك غربت) چهره نمايي عشق به يك زن واقعي در شعر او غنيمتي است.
 

Behrooz79

عضو جدید
برف ِ نو، برف ِ نو، سلام، سلام!
بنشين، خوش نشسته‌اي بر بام.

پاکي آوردي ــ اي اميد ِ سپيد! ــ
همه آلوده‌گي‌ست اين ايام.

راه ِ شومي‌ست مي‌زند مطرب
تلخ‌واري‌ست مي‌چکد در جام
اشک‌واري‌ست مي‌کُشد لب‌خند
ننگ‌واري‌ست مي‌تراشد نام

شنبه چون جمعه، پار چون پيرار،
نقش ِ هم‌رنگ مي‌زند رسام.

مرغ ِ شادي به دام‌گاه آمد
به زماني که برگسيخته دام!
ره به هموارْجاي ِ دشت افتاد
اي دريغا که بر نيايد گام!

تشنه آن‌جا به خاک ِ مرگ نشست
کآتش از آب مي‌کند پيغام!
کام ِ ما حاصل ِ آن زمان آمد
که طمع بر گرفته‌ايم از کام...

خام‌سوزيم، الغرض، بدرود!
تو فرود آي، برف ِ تازه، سلام!

:gol::gol::gol:

الف. بامداد
 

russell

مدیر بازنشسته
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]کوچه باغ[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]
[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]قناری گفت کره ی ما[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]کره ی قفس ها با میله های زرین و چینه دان چینی [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ماهی سرخ سفره ی هفت سین اش به محیطی تعبیر کرد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]که هر بهار[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]متبلور می شود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]کرکس گفت سیاره ی من[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]سیاره ی بی هم تایی که در آن[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مرگ مائده می آفریند[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]کوسه گفت زمین[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]سفره ی برکت خیزاقیانوسها[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]انسان سخنی نگفت[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]تنها او بود که جامه به تن داشت[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و آستین اش از اشک تر بود...[/FONT]
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
دو شبح

دو شبح

ریشه در خک
ریشه در آب
ریشه در فریاد
***
شب از ارواح سکوت سرشار است .
و دست هائی که ارواح را می رانند
و دست هائی که ارواح را به دور، به دور دست، می تارانند .
***
- دو شبح در ظلمات
تا مرزهای خستگی رقصیده اند .

- ما رقصیده ایم .
ما تا مرزهای خستگی رقصیده ایم .

- دو شبح در ظلمات
در رقصی جادوئی، خستگی ها را باز نموده اند .

- ما رقصیده ایم
ما خستگی ها را باز نموده ایم .
***
شب از ارواح سکوت سرشار است
ریشه از فریاد
و
رقص ها از خستگی .
 

samanana

عضو جدید
[FONT=Tahoma+1]
از زخم قلب
«
آبائی »

[/FONT][FONT=Tahoma+1]
دختران دشت[/FONT]!

[FONT=Tahoma+1]
دختران انتظار[/FONT]!

[FONT=Tahoma+1]
دختران اميد تنگ
در دشت بی کران
و آرزوهای بيکران
در خلق های تنگ
دختران آلاچيق نو
در آلاچيق هائی که صد سال [/FONT]!-

[FONT=Tahoma+1]
از زره جامه تان اگر بشکوفيد
باد ديوانه
يال بلند اسب تمنا را
آشفته کرد خواهد [/FONT]...

[FONT=Tahoma+1]
●​
[/FONT][FONT=Tahoma+1]
دختران رود گل آلود[/FONT]!

[FONT=Tahoma+1]
دختران هزار ستون شعله، به طاق بلند دود[/FONT]!

[FONT=Tahoma+1]
دختران عشق های دور
روز سکوت و کار
شب های خستگی [/FONT]!

[FONT=Tahoma+1]
دختران روز
بی خستگی دويدن،
شب
سرشکستگی[/FONT]!

[FONT=Tahoma+1]
در باغ راز و، خلوت مرد کدام عشق [/FONT]

[FONT=Tahoma+1]
در رقص راهبانه شکرانه ی کدام
آتش زدای کام
بازوان فواره ئی تان را
خواهيد برافراشت؟

"شاملو"​
[/FONT]
 

russell

مدیر بازنشسته
راستی را...


راستى را كه به دورانى سخت ظلمانى عمر مى‏گذاريم‏
كلمات بى‏گناه‏
نابخردانه مى‏نمايد


پيشانى صاف‏
نشان بيعارى‏ست‏


آن‏كه مى‏خندد
هنوز خبر هولناك را
نشنيده است‏


چه دورانى!
كه سخن از درختان گفتن‏
كم و بيش‏
جنايتى‏ست. -
چرا كه از اين‏گونه سخن پرداختن‏
در برابر وحشت‏هاى بى‏شمار
خموشى گزيدن است!

برتولت برشت-ترجمه احمد شاملو
 

russell

مدیر بازنشسته
طراده‏داران


سرگردان بودند

نمى‏دانستند شب را كجا به سر آرند

و من منزلگاه ِ آخرين را بر ايشان در گشودم

زنده‏گانى شوربخت بودند و بر ايشان رحمت آوردم

طراده رانم من

يا قابض ِ جان، اگر خوشتر مى‏داريد.

زمان، نقدينه و سيم ايشان بود

مزد مرا در كيسه داشتند

و نمى‏دانستند با آن چه بايدشان كرد

در هفته‏بازارى غم‏بار سرگشته بودند

چرخ فلكى در گردش نبود

- ژاك پره‏ور ترجمه احمد شاملو
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
مه

بیابان را، سراسر، مه فرا گرفته است
چراغ قریه پنهان است
موجی گرم در خون بیابان است
بیابان، خسته
لب بسته
نفس بشکسته
در هذیان گرم عرق می ریزدش آهسته
از هر بند
***
بیابان را سراسر مه گرفته است می گوید به خود عابر
سگان قریه خاموشند
در شولای مه پنهان، به خانه می رسم گل کو نمی داند مرا ناگاه
در درگاه می بیند به چشمش قطره
اشکی بر لبش لبخند، خواهد گفت:
بیابان را سراسر مه گرفته است... با خود فکر می کردم که مه، گر
همچنان تا صبح می پائید مردان جسور از
خفیه گاه خود به دیدار عزیزان باز می گشتند
***
بیابان را
سراسر
مه گرفته است
چراغ قریه پنهانست، موجی گرم در خون بیابان است
بیابان، خسته لب بسته نفس بشکسته در هذیان گرم مه عرق می ریزدش
آهسته از هر بند...
 

Similar threads

بالا