با بامدادِ شاعر، احمد شاملو

يامين

عضو جدید
کاربر ممتاز
با تشکر از یامین،

همچون پرنده که با شکوه به پرواز درمي آيد
بال مي گشايد وپروازکنان مي گذرد
مي چرخد وآرام بر هوا مي لغزد
آدمي را نيز هواي پرواز در سر است.تا دور شود.
راهش را بيابد ودرآرامش به جستجو پردازد
همچون پرنده که بر زمين مي نشيند.بال جمع مي کند,دانه برمي چيند,
به تور صياد و دام خطرمي افتد
آدمي نيز بازمي گردد آماده.تا خود را به زندگي و تقدير خويش سپارد


یامین درباره این قسمت از شعر چه فکر می کنی؟


سلام دوست من!



نوشته ها و اشعار چند قسمت هستن
  • عاشقانه
  • احساسی(بیان احساس درونی از یک واقعه، یک تصویر یا یک رویا)
  • و خبری ( بیان یک مطلب جدید یا یک مطلب بدیهی به صورت تلنگر یا یادآوری )
که این نوشته ی زیبا جز دسته ی سومه
به اعتقاد من میخواد یاد آوری کنه که انسان دو بعد مادی و معنوی داره
برای رسیدن به بعد معنوی و روحی و دست یافتن به آرزوهاش باید فکرش و به پرواز دربیاره
و فراتر از اون چیزی که در دنیای مادی ما وجود داره فکر کنه و به نوعی تداعی رابطه با پروردگار هم میتونه باشه
آدمي را نيز هواي پرواز در سر است.تا دور شود.
راهش را بيابد ودرآرامش به جستجو پردازد

از طرف دیگه برای رسیدن به نیاز ها و غرایز مادی و گذران زندگی مجبوره که به زمین برگرده و همون موجود زمینی معمولی بشه
آدمي نيز بازمي گردد آماده.تا خود را به زندگي و تقدير خويش سپارد

اما در همین بازگشتش به زمین (به دنبال نیاز ها و غرایز بودن) که جز لاینفک زندگیه، خطرات زیادی انسانیتش رو تهدید میکنه که باید خیلی مواظب بود​


همچون پرنده که بر زمين مي نشيند.بال جمع مي کند,دانه برمي چيند,
به تور صياد و دام خطرمي افتد


 

Behrooz79

عضو جدید
سلام دوست من!......

با تشکر از یامین نکته دان!

بامداد می سراید:

عاقلان همسازند،
تنها توفان کودکان ناهمگون می زايد.
همساز
سايه سانانند،
محتاط
در مرزهای آفتاب
در هيات زندگان
مردگانند.
وينان دل به دريا افکنانند،
به پای دارنده ی آتش ها
زندگانی
دوشادوش مرگ
پيشاپيش مرگ
هماره زنده از آن پس که با مرگ
و همواره بدان نام
که زيسته بودند،
که تباهی
از درگاه بلند خاطره شان
شرمسار و سرافکنده می گذرد.
کاشفان چشمه
کاشفان فروتن شوکران
جويندگان شادی
در مجری آتشفشان ها
شعبده بازان لبخند
در شبکلاه درد
با جا پائی ژرف تر از شادی
در گذرگاه پرندگان.
در برابر تندر می ايستند
خانه را روشن می کنند،
و می ميرند.
 

باران بهاری

عضو جدید
کاربر ممتاز
"فراقی"

چه بی تابانه می خواهمت ای دوری ات آزمون ِتلخ ِزنده به گوری!
چه بی تابانه تو را طلب می کنم!
بر پشت سمندی
گویی
نو زین
که قرارش نیست.
و فاصله تجربه ای بیهوده است.
بوی پیراهنت،
این جا
و اکنون._

کوه ها در فاصله
سردند.
دست
در کوچه و بستر
حضور مانوس دست تو را می جوید،
و به راه اندیشیدن
یاءس را رج می زند.

بی نجوای انگشتانت
فقط.._
و جهان از هر سلامی خالی ست.
:gol:
 
آخرین ویرایش:

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
جخ امروز از مادر نزادم
نه عمر جهان بر من گذشته است
نزدیک ترین خاطره ام ؛ خاطره ی قرن هاست
بار ها به خونمان کشیدند ؛ به یاد آر
و تنها دست آورد ِ کشتار ؛ نان پاره ِ بی قاتق ِ سفره ی بی برکت ما بود
اعراب فریبم دادند
برج موریانه را به دستان پر پینه ی خویش بر ایشان درگشودم
مرا و همگان را بر نطع سیاه نشاندند و گردن زدند
نماز گزاردم و قتل عام شدم ؛ که رافضی ام دانستند
نماز گزاردم و قتل عام شدم که قرمطی ام دانستند
آنگاه قرار نهادند که ما و برادرانمان یکدیگر را بکشیم و این ؛ کوتاه ترین طریق ِ وصول ِ به بهشت بود
به یاد آر که تنها دستاورد ِ کشتار ؛ جل پاره ی بی قدر ِ عورت ما بود
خوش بینی برادرت ترکان را آواز داد
تو را و مرا را گردن زدند
صفاحت من چنگیزیان را آواز داد
تو را و همگان را گردن زدند
یوغ ورزا بر گردنمان نهادند ؛ گاو آهن بر ما بستند ؛ بر گرده مان نشستند
و گورستانی چندان بی مرز شیار کردند
که بازماندگان را هنوز از چشم خونابه روان است
کوچ غریب را به یاد آر ؛ از غربتی به غربت دیگر
تا جست و جوی ایمان تنها فضیلت ما باشد
به یاد آر ؛ تاریخ ما بی قراری بود ؛ نه باوری نه وطنی
نه !
جخ امروز از مادر نزادم
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
انسان ِ هر قلب
که در آن قلب، هر خون
که در آن خون، هر قطره
انسان ِ هر قطره
که از آن قطره، هر تپش
که از آن تپش، هر زنده‌گی
یک انسانیت ِ مطلق است.
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
التماست نمی کنم
هرگز گمان نکن که این واژه را
در وادی آوازهای من خواهی شنید
تنها می نویسم: بیا!
بیا و لحظه ای کنار فانوس نفس های من آرام بگیر
نگاه کن!
ساعت از سکوت ترانه هم گذشته است
اگرنگاه گمانم به راه آمدنت نبود
ساعتی پیش
این انتظار شبانه را به خلوت ناب خواب های تو می سپردم
حال هم
به چراغ همین کوچه ی کوتاه مان قسم
بارش قطره یی از ابر بارانی نگاهم کافی ست
تا از تنگه ی تولد ترانه طلوع کنی
اما
تو را به جان نفس های نرم کبوتران هره نشین
بیا و امشب را
بی واسطه ی ***که های گریه کنارم باش
مگر چه می شود
یکبار بی پوشش پرده ی باران تماشایت کنم ؟
ها ؟
چه می شود ؟
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
اسم این شعر "با چشم ها"ست از مجموعه ی مرثیه های خاک.
اینم لینکش: http://www.shamlou.org/index.php?option=com_content&task=view&id=277&Itemid=41
و بخشی ازش

...
هر گاوگَندچاله دهانی
آتش‌فشان ِ روشن ِ خشمی شد:


«ــ این گول بین که روشنی ِ آفتاب را

از ما دلیل می‌طلبد.»


توفان ِ خنده‌ها...



«ــ خورشید را گذاشته،
می‌خواهد
با اتکا به ساعت ِ شماطه‌دار ِ خویش
بیچاره خلق را متقاعد کند



که شب
از نیمه نیز برنگذشته‌ست.»

توفان ِ خنده‌ها...

من
درد در رگان‌ام
حسرت در استخوان‌ام



سرتاسر ِ وجود ِ مرا

گویی
چیزی به هم فشرد
تا قطره‌یی به تفته‌گی ِ خورشید
جوشید از دو چشم‌ام.
از تلخی ِ تمامی ِ دریاها
در اشک ِ ناتوانی ِ خود ساغری زدم.


آنان به آفتاب شیفته بودند
زیرا که آفتاب
تنهاترین حقیقت ِشان بود
احساس ِ واقعیت ِشان بود.
با نور و گرمی‌اش
مفهوم ِ بی‌ریای رفاقت بود
با تابناکی‌اش
مفهوم ِ بی‌فریب ِ صداقت بود.


(ای کاش می‌توانستند
از آفتاب یاد بگیرند
که بی‌دریغ باشند
در دردها و شادی‌هاشان



حتا
با نان ِ خشک ِشان. ــ
و کاردهای شان را
جز از برای ِ قسمت کردن
بیرون نیاورند.)



افسوس!
آفتاب
مفهوم ِ بی‌دریغ ِ عدالت بود و
آنان به عدل شیفته بودند و
اکنون



با آفتاب‌گونه‌یی

آنان را
این‌گونه
دل
فریفته بودند!
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
انسانی را در خود کشتم
انسانی را در خود زادم
ودر سکوت درد بار خودمرگ و زندگی را شناختم.
اما میان این هر دو , من , لنگر پر رفت و امد دردی
بیش نبودم:
درد مقطع روحی
که شقاوت های نادانیش از هم دریده است . . . . . . .
تنها
هنگامی که خاطره ات را می بوسم
در میابم دیری ست که مرده ام
چرا که لبان خود را از پیشانی خاطره ی تو سرد تر میابم. _
از پیشانی خاطره ی تو
ای یار !
ای شاخه ی جدا مانده از من !
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
مرغ دریا


خوابید آفتاب و جهان خوابید
از برج فار مرغک دریا باز
چون مادری به مرگ پسر نالید

گرید به زیر چادر شب خسته
دریا به مرگ بخت من آهسته

سر کرده باد سرد شب آرام است
از تیره آب -در افق تاریک-
با قار قار وحشی اردک ها
آهنگ شب به گوش من می آید لیک
در ظلمت عبوس لطیف شب
من در پی نوایی گمی هستم
زین رو به ساحلی که غم افزای است
از نغمه های دیگر سرمستم

....
شاملو
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
بر سرمای درون

همه
لرزش دست و دلم
از آن بود که
که عشق
پناهی گردد،
پروازی نه
گریز گاهی گردد.

ای عشق ای عشق
چهره آبیت پیدا نیست
***
و خنکای مرحمی
بر شعله زخمی
نه شور شعله
بر سرمای درون

ای عشق ای عشق
چهره سرخت پیدا نیست.
***
غبار تیره تسکینی
بر حضور ِ وهن
و دنج ِ رهائی
بر گریز حضور.
سیاهی
بر آرامش آبی
و سبزه برگچه
بر ارغوان
ای عشق ای عشق
رنگ آشنایت
پیدا نیست

شاملو
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
تکرار

جنگل اینه ها به هم درشکست
و رسولانی خسته بر این پهنه نومید فرود آمدند
که کتاب رسالت شان
جز سیاهه آن نام ها نبود
که شهادت را
در سرگذشت خویش
مکرر کرده بودند
***
با دستان سوخته
غبار از چهره خورشید سترده بودند
تا رخساره جلادان خود را در اینه های خاطره باز شناسند
تا در یابند که جلادان ایشان، همه آن پای در زنجیرانند
که قیام در خون تپیده اینان
چنان چون سرودی در چشم انداز آزادی آنان رسته بود، -
هم آن پای در زنجیرانند که، اینک!
بنگرید
تا چه گونه
بی آسمان و بی سرود
زندان خود و اینان را دوستاقبانی می کنند،

بنگرید!
بنگرید!
***
جنگل اینه ها به هم درشکست
و رسولانی خسته بر گستره تاریک فرود آمدند
که فریاد درد ایشان
به هنگامی که شکنجه بر قالبشان پوست می درید
چنین بود:
« - کتاب رسالت ما محبت است و زیبائی ست
تا بلبل های بوسه بر شاخ ارغوان بسرایند

شور بختان را نیکفرجام
بردگان را آزاد و
نومیدان را امیدوار خواسته ایم
تا تبار یزدانی انسان
سلطنت جاویدانش را
در قلمرو خک
باز یابد

کتاب رسالت ما محبت است و زیبائی ست
تا زهدان خک
از تخمه کین
بار نبندد »
***
جنگل آئینه فرو ریخت
و رسولان خسته به تبار شهیدان پیوستند،
و شاعران به تبار شهیدان پیوستند
چونان کبوتران آزاد پروازی که به دست غلامان ذبح می شوند
تا سفره اربابان را رنگین کنند
و بدین گونه بود
که سرود و زیبائی
زمینی را که دیگر از آن انسان نیست
بدرود کرد

گوری ماند و نوحه ئی
و انسان
جاودانه پا دربند
به زندان بندگی اندر
بماند شاملو
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اشک رازی ست
لبخندرازی ست
عشق رازی ست
اشک آن شب لبخند عشقم بود.
قصه نیستم که بگویی.
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی...
من درد مشترکم
مرا فریاد کن
درخت با جنگل سخن میگوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن میگویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده....

 

shabnam_arch

عضو جدید
من این شعر شاملو رو دوست دارم:
هرچند من ندیده ام که این کور بی خیال
خود را به روشن سحر نزدیکتر کند
لیکن شنیده ام که شب تیره هرچه هست
آخر ز تنگه های سحرگه گذر کند
 

afshin_ss

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرگ نازلي

مرگ نازلي

دوست داشتم زودتر از اينها به اين تاپيك بيام من علاقه ي خاصي به شاملوي بزرگ دارم اين علاقه دلايل خيلي شخصي اي داره اميدوارم از اين به بعد اينجا رفت و آمد بيشتري داشته باشم


نازلي بهار خنده زد و ارغوان شكفت

در خانه،زير پنجره گل داد ياس پير

دست از گمان بردار!

با مرگ نحس پنجه مي افكند!

بودن به از نبود شدن خلاصه در بهار

نازلي سخن نگفت

سرافراز دندان خشم بر جگر خسته بست رفت

نازلي سخن بگو

مرگ سكوت،جوجه مرگي فجيع را

در آشيان به بيضه نشسته ست!

نازلي سخن نگفت چو خورشيد

از تيرگي برآمد و در خون نشست و رفت

نازلي سخن نگفت نازلي ستاره بود:

يك دم در اين

ظلام درخشيد جست و رفت

نازلي سخن نگفت نازلي بنفشه بود:

گل داد و مژه داد:زمستان شكست!

و رفت .....
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
عاشقان
سرشکسته گذشتند،
شرم سار ترانه های بی هنگام خویش.

و کوچه ها
بی زمزمه ماند و صدای پا.

سربازان
شکسته گذشتند،
خسته
بر اسبان تشریح،
و لته های بی رنگ غروری
نگون سار
بر نیزه های شان.

تو را چه سود
فخر به فلک بر
فروختن
هنگامی که
هر غبار راه لعنت شده نفرین ات می کند؟

تو را چه سود از باغ و درخت
که با یاس ها
به داس سخن گفته ای.

آن جا که قدم برنهاده باشی
گیاه
از رستن تن می زند
چرا که تو
تقوای خاک و آب را
هرگز
باورنداشتی.
فغان! که سرگذشت ما
سرود بی اعتقاد سربازان تو بود
که از فتح قلعه ی روسبیان
بازمی آمدند.

باش تا نفرین دوزخ از تو چه سازد،
که مادران سیاه پوش
ــ داغداران زیباترین فرزندان آفتاب و بادــ
هنوز از سجاده ها
سر برنگرفته اند!
 

varam

عضو جدید
آرزو می‌کنم زورقی باشم برای تو

گاه آرزو می‌کنم زورقی باشم برای تو

تا بدان جا برمت که می‌خواهی

زورقی توانا

به تحمل باری که بر دوش داری

زورقی که هیچگاه واژگون نشود

به هر اندازه که ناآرام باشی

یا متلاطم باشد

دریائی که در آن می‌رانی ...
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
آرزو می‌کنم زورقی باشم برای تو




گاه آرزو می‌کنم زورقی باشم برای تو


تا بدان جا برمت که می‌خواهی

زورقی توانا

به تحمل باری که بر دوش داری

زورقی که هیچگاه واژگون نشود

به هر اندازه که ناآرام باشی

یا متلاطم باشد


دریائی که در آن می‌رانی ...
شعر بسيار زيبايي بود از مارگوت بيکل...:gol:
درخواست مي‌کنم مواردي که ترجمه‌ي شاملو است، نام شاعر را ذکر کنيد.
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
از اين گونه مردن...

از اين گونه مردن...

مي‌خواهم خواب اقاقياها را بميرم.
خيال‌گونه
در نسيمي کوتاه
که به ترديد مي‌گذرد
خواب اقاقياها را
بميرم

مي‌خواهم نفس سنگين اطلسي‌ها را پرواز گيرم.
در باغچه‌هاي تابستان،
خيس و گرم
به نخستين ساعات عصر
نفس اطلسي‌ها را
پرواز گيرم.
...
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
زيباترين حرفت را بگو
شكنجه پنهان سكوتت را آشكاره كن
و هراس مدار از آن كه بگويند
ترانه يي بيهوده ميخوانيد
چرا كه ترانه ما
ترانه بيهودگي نيست
چرا كه عشق
حرفي بيهوده نيست
حتي بگذار آفتاب نيز بر نيايد
به خاطر فرداي ما اگر
بر ماش منتي است
چرا كه عشق
خود فرداست
خود هميشه است
 

karo7

اخراجی موقت
این شعر بخش دوم از شعر "سرود مردی که تنها به راه می رود" است:

بامن به مرگ سرداری که از پشت خنجر خورده است گريه کن .
او با شمشیر خویش میگوید:
" برای چه بر خاک ریختی
خون کسانی را که از یاران من سیاه کار تر نبودند؟
و شمشیر با او میگوید:
" برای چه یارانی برگزیدی
که از بیش دشمنان تو با زشتی سوگند خورده بودند؟
و سردار جنگاور که نامش طلسم پیروزی ها ست،
تنها، تنها بر سرزمینی بیگانه چنگ بر خاک خونین میزند:
"کجائید، همسوگندان من؟
شمشیر تیز من در راه شما بود.
ما به راستی سوگند خورده بودیم..."
جوابی نیست،
آنان اکنون با دروغ پیاله میزنند!
"کجائید، کجائید؟
بگذارید در چشمانتان بنگرم..."
وشمشیر با او میگوید:
"راست نگفتند تا در چشمان تو نظر بتوانند کرد...
به ستاره ها نگاه کن:
هم اکنون شب با همه ستارگانش از راه در می رسد.
به ستاره ها نگاه کن
چرا که در زمین پاکی نیست..."
و شب از راه در می رسد،
بی ستاره ترین شب ها!
چرا که در زمین پاکی نیست.
زمین از خوبی و راستی بی بهره است
و آسمان زمین
بی ستاره ترین آسمانهاست!
 
آخرین ویرایش:

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
رُکسانا

بگذار پس از من هرگز کسي نداند از رُکسانا با من چه گذشت.

بگذار کسي نداند که چه‌گونه من از روزي که تخته‌هاي ِ کف ِ اين
کلبه‌ي ِ چوبين ِ ساحلي رفت و آمد ِ کفش‌هاي ِ سنگين‌ام را بر
خود احساس کرد و سايه‌ي ِ دراز و سردم بر ماسه‌هاي ِ مرطوب ِ
اين ساحل ِ متروک شنيده شد، تا روزي که ديگر آفتاب به
چشم‌هاي‌ام نتابد، با شتابي اميدوار کفن ِ خود را دوخته‌ام، گور ِ
خود را کنده‌ام...



اگرچه نسيم‌وار از سر ِ عمر ِ خود گذشته‌ام و بر همه چيز ايستاده‌ام و در
همه چيز تاءمل کرده‌ام رسوخ کرده‌ام;

اگرچه همه چيز را به دنبال ِ خود کشيده‌ام: همه‌ي ِ حوادث را، ماجراها
را، عشق‌ها و رنج‌ها را به دنبال ِ خود کشيده‌ام و زير ِ اين پرده‌ي ِ
زيتوني‌رنگ که پيشاني‌ي ِ آفتاب‌سوخته‌ي ِ من است پنهان
کرده‌ام، ــ
اما من هيچ کدام ِ اين‌ها را نخواهم گفت
لام‌تاکام حرفي نخواهم زد
مي‌گذارم هنوز چو نسيمي سبک از سر ِ بازمانده‌ي ِ عمرم بگذرم و بر
همه چيز بايستم و در همه چيز تاءمل کنم، رسوخ کنم. همه چيز
را دنبال ِ خود بکشم و زير ِ پرده‌ي ِ زيتوني‌رنگ پنهان کنم:
همه‌ي ِ حوادث و ماجراها را، عشق‌ها را و رنج‌ها را مثل ِ رازي
مثل ِ سرّي پُشت ِ اين پرده‌ي ِ ضخيم به چاهي بي‌انتها بريزم،
نابود ِشان کنم و از آن همه لام‌تاکام با کسي حرفي نزنم...

بگذار کسي نداند که چه‌گونه من به جاي ِ نوازش‌شدن، بوسيده‌شدن،
گزيده شده‌ام!

بگذار هيچ‌کس نداند، هيچ‌کس! و از ميان ِ همه‌ي ِ خدايان، خدائي جز
فراموشي بر اين همه رنج آگاه نگردد.

و به‌کلي مثل ِ اين که اين‌ها همه نبوده است، اصلاً نبوده است و من
هم‌چون تمام ِ آن کسان که ديگر نامي ندارند ــ نسيم‌وار از سر ِ
اين‌ها همه نگذشته‌ام و بر اين‌ها همه تاءمل نکرده‌ام، اين‌ها همه
را نديده‌ام...

بگذار هيچ‌کس نداند، هيچ‌کس نداند تا روزي که سرانجام، آفتابي که
بايد به چمن‌ها و جنگل‌ها بتابد، آب ِ اين درياي ِ مانع را
بخشکاند و مرا چون قايقي فرسوده به شن بنشاند و بدين‌گونه،
روح ِ مرا به رُکسانا ــ روح ِ دريا و عشق و زنده‌گي ــ بازرساند.
چرا که رُکساناي ِ من مرا به هجراني که اعصاب را مي‌فرسايد و دلهره
مي‌آورد محکوم کرده است. و محکوم‌ام کرده است که تا روز ِ
خشکيدن ِ درياها به انتظار ِ رسيدن ِ بدو ــ در اضطراب ِانتظاري
سرگردان ــ محبوس بمانم...

و اين است ماجراي ِ شبي که به دامن ِ رُکسانا آويختم و از او خواستم
که مرا با خود ببرد. چرا که رُکسانا ــ روح ِ دريا و عشق و زنده‌گي
ــ در کلبه‌ي ِ چوبين ِ ساحلي نمي‌گنجيد، و من بي‌وجود ِ رُکسانا
ــ بي‌تلاش و بي‌عشق و بي‌زنده‌گي ــ در ناآسوده‌گي و نوميدي
زنده نمي‌توانستم بود...



...سرانجام، در عربده‌هاي ِ ديوانه‌وار ِ شبي تار و توفاني که دريا تلاشي
زنده داشت و جرقه‌هاي ِ رعد، زنده‌گي را در جامه‌ي ِ قارچ‌هاي ِ
وحشي به دامن ِ کوهستان مي‌ريخت; ديرگاه از کلبه‌ي ِ چوبين ِ
ساحلي بيرون آمدم. و توفان با من درآويخت و شنل ِ سُرخ ِ مرا
تکان داد و من در زردتابي‌ي ِ فانوس، مخمل ِ کبود ِ آستر ِ آن را
ديدم. و سرماي ِ پائيزي استخوان‌هاي ِ مرا لرزاند.

اما سايه‌ي ِ دراز ِ پاهاي‌ام که به‌دقت از نور ِ نيم‌رنگ ِ فانوس
مي‌گريخت و در پناه ِ من به ظلمت ِ خيس و غليظ ِ شب
مي‌پيوست، به رفت‌وآمد تعجيل مي‌کرد. و من شتاب‌ام را بر او
تحميل مي‌کردم. و دل‌ام در آتش بود. و موج ِ دريا از سنگ‌چين ِ
ساحل لب‌پَر مي‌زد. و شب سنگين و سرد و توفاني بود. زمين
پُرآب و هوا پُرآتش بود. و من در شنل ِ سُرخ ِ خويش، شيطان
را مي‌مانستم که به مجلس ِ عشرت‌هاي ِ شوق‌انگيز مي‌رفت.

اما دل‌ام در آتش بود و سوزنده‌گي‌ي ِ اين آتش را در گلوي ِ
خوداحساس مي‌کردم. و باد، مرا از پيش‌رفتن مانع مي‌شد...

کنار ِ ساحل ِ آشوب، مرغي فرياد زد
و صداي ِ او در غرش ِ روشن ِ رعد خفه شد.
و من فانوس را در قايق نهادم. و ريسمان ِ قايق را از چوب‌پايه جدا
کردم. و در واپس‌رفت ِ نخستين موجي که به زير ِ قايق رسيد،
رو به درياي ِ ظلمت‌آشوب پارو کشيدم. و در ولوله‌ي ِ موج و
باد ــ در آن شب ِ نيمه‌خيس ِ غليظ ــ به درياي ِ ديوانه درآمدم که
کف ِ جوشان ِ غيظ بر لبان ِ کبودش مي‌دويد.

موج از ساحل بالا مي‌کشيد
و دريا گُرده تهي مي‌کرد

و من در شيب ِ تهي‌گاه ِ دريا چنان فرومي‌شدم که برخورد ِ کف ِ قايق را
با ماسه‌هائي که درياي ِ آبستن هرگز نخواهد ِشان زاد، احساس
مي‌کردم.

اما مي‌ديدم که ناآسوده‌گي‌ي ِ روح ِ من اندک‌اندک خود را به
آشفته‌گي‌ي ِ دنياي ِ خيس و تلاش‌کار ِ بيرون وامي‌گذارد.
و آرام‌آرام، رسوب ِآسايش را در اندرون ِ خود احساس مي‌کردم.

ليکن شب آشفته بود
و دريا پرپر مي‌زد
و مستي ديرسيرابي در آشوب ِسرد ِ امواج ِ ديوانه به جُست‌وجوي ِ
لذتي گريخته عربده مي‌کشيد...
و من ديدم که آسايشي يافته‌ام
و اکنون به حلزوني دربه‌در مي‌مانم که در زيروزبررفت ِ بي‌پايان ِ
شتابنده‌گان ِ دريا صدفي جُسته است.
و مي‌ديدم که اگر فانوس را به آب افکنم و سياهي‌ي ِ شب را به
فروبسته‌گي‌ي ِ چشمان ِ خود تعبير کنم، به بوداي ِ بي‌دغدغه
ماننده‌ام که درد را ازآن‌روي که طليعه‌تاز ِ نيروانا مي‌داند به
دلاسوده‌گي برمي‌گزارد.
اما من از مرگ به زنده‌گي گريخته بودم.
و بوي ِ لجن ِ نمک‌سود ِ شب ِ خفتن‌جاي ِ ماهي‌خوارها که با انقلاب
ِامواج ِ برآمده هم‌راه ِ وزش ِ باد در نفس ِ من چپيده بود، مرا به
دامن ِ دريا کشيده بود.
و زيروفرارفت ِ زنده‌وار ِ دريا، مرا به‌سان ِ قايقي که باد ِ دريا
ريسمان‌اش را بگسلد از سکون ِ مرده‌وار ِ ساحل بر آب رانده
بود،
و در مي‌يافتم از راهي که بودا گذشته است به زنده‌گي بازمي‌گردم.
و در اين هنگام
در زردتابي‌ي ِ نيم‌رنگ ِ فانوس، سرکشي‌ي ِ کوهه‌هاي ِ بي‌تاب را
مي‌نگريستم.
و آسايش ِ تن و روح ِ من در اندرون ِ من به خواب مي‌رفت.
و شب آشفته بود
و دريا چون مرغي سرکنده پرپرمي‌زد و به‌سان ِ مستي ناسيراب به
جُست‌وجوي ِ لذت عربده مي‌کشيد.



در يک آن، پنداشتم که من اکنون همه چيز ِ زنده‌گي را به‌دل‌خواه ِ خود
يافته‌ام.
يک چند، سنگيني‌ي ِ خُردکننده‌ي ِ آرامش ِ ساحل را در خفقان ِ مرگي
بي‌جوش، بر بي‌تابي‌ي ِ روح ِ آشفته‌ئي که به دنبال ِ آسايش
مي‌گشت تحمل کرده بودم: ــ آسايشي که از جوشش مايه
مي‌گيرد!
و سرانجام در شبي چنان تيره، به‌سان ِ قايقي که باد ِ دريا ريسمان‌اش را
بگسلد، دل به درياي ِ توفاني زده بودم.
و دريا آشوب بود.
و من در زيروفرارفت ِ زنده‌وار ِ آن‌که خواهشي پُرتپش در هر موج ِ
بي‌تاب‌اش گردن مي‌کشيد، مايه‌ي ِ آسايش و زنده‌گي‌ي ِ خود را
بازيافته بودم، همه چيز ِ زنده‌گي را به‌دل‌خواه ِ خويش به‌دست
آورده‌بودم.
اما ناگهان در آشفته‌گي‌ي ِ تيره و روشن ِ بخار و مه ِ بالاي ِ قايق ــ که
شب گهواره جنبان‌اش بود ــ و در انعکاس ِ نور ِ زردي که به
مخمل ِ سُرخ ِ شنل ِ من مي‌تافت، چهره‌ئي آشنا به چشمان‌ام
سايه زد.
و خيزاب‌ها، کنار ِ قايق ِ بي‌قرار ِ بي‌آرام در تب ِ سرد ِ خود مي‌سوختند.

فرياد کشيدم: «رُکسانا!»

اما او در آرامش ِ خود آسايش نداشت
و غريو ِ من به مانند ِ نفسي که در توده‌هاي ِ عظيم دود دَمَند، چهره‌ي ِ او
را برآشفت. و اين غريو، رخساره‌ي ِ رويائي‌ي ِ او را به‌سان ِ
روح ِ گنه‌کاري شب‌گرد که از آواز ِ خروس نزديکي‌ي ِ
سپيده‌دمان را احساس کند، شکنجه کرد.
و من زير ِ پرده‌ي ِ نازک ِ مه و ابر، ديدم‌اش که چشمان را به خواب
گرفت و دندان‌هاي‌اش را از فشار ِ رنجي گنگ برهم‌فشرد.

فرياد کشيدم: «رُکسانا!»

اما او در آرامش ِ خود آسوده نبود
و به‌سان ِ مهي از باد آشفته، با سکوتي که غريو ِ مستانه‌ي ِ توفان ِ ديوانه
را در زمينه‌ي ِ خود پُررنگ‌تر مي‌نمود و برجسته‌تر مي‌ساخت و
برهنه‌تر مي‌کرد، گفت:
«ــ من همين درياي ِ بي‌پايان‌ام!»

و در دريا آشوب بود
در دريا توفان بود...

فرياد کشيدم: «ــ رُکسانا!»
اما رُکسانا در تب ِ سرد ِ خود مي‌سوخت
و کف ِ غيظ بر لب ِ دريا مي‌دويد
و در دل ِ من آتش بود

و زن ِ مه‌آلود که رخسارش از انعکاس ِ نور ِ زرد ِ فانوس بر مخمل ِ
سُرخ ِ شنل ِ من رنگ مي‌گرفت و من سايه‌ي ِ بزرگ ِ او را بر قايق
و فانوس و روح ِ خودم احساس مي‌کردم، با سکوتي که
شُکوه‌اش دلهره‌آور بود، گفت:
«ــ من همين توفان‌ام من همين غريوم من همين درياي ِ آشوب‌ام که
آتش ِ صدهزار خواهش ِ زنده در هر موج ِ بي‌تاب‌اش شعله
مي‌زند!»

«رُکسانا!»

«ــ اگر مي‌توانستي بيائي، تو را با خود مي‌بردم.
تو نيز ابري مي‌شدي و هنگام ِ ديدار ِ ما از قلب ِ ما آتش مي‌جَست و
دريا و آسمان را روشن مي‌کرد...
در فريادهاي ِ توفاني‌ي ِ خود سرود مي‌خوانديم در آشوب ِامواج ِ کف
کرده‌ي ِ دورگريز ِ خود آسايش مي‌يافتيم و در لهيب ِ آتش ِ سرد ِ
روح ِ پُرخروش ِ خود مي‌زيستيم...
اما تو نمي‌تواني بيائي، نمي‌تواني
تو نمي‌تواني قدمي از جاي ِ خود فراتر بگذاري!»

«ــ مي‌توانم
رُکسانا!
مي‌توانم»...

«ــ مي‌توانستي، اما اکنون نمي‌تواني

و ميان ِ من و تو به همان اندازه فاصله هست که ميان ِ ابرهائي که در
آسمان و انسان‌هائي که بر زمين سرگردان‌اند...»

«ــ رُکسانا...»
و ديگر در فرياد ِ من آتش ِ اميدي جرقه نمي‌زد.

«ــ شايد بتواني تا روزي که هنوز آخرين نشانه‌هاي ِ زنده‌گي را از تو
بازنستانده‌اند چونان قايقي که باد ِ دريا ريسمان‌اش را از
چوب‌پايه‌ي ِ ساحل بگسلد بر درياي ِ دل ِ من عشق ِ من
زنده‌گي‌ي ِ من بي‌وقفه‌گردي کني... با آرامش ِ من آرامش يابي
در توفان ِ من بغريوي و ابري که به دريا مي‌گريد شوراب ِاشک
را از چهره‌ات بشويد.
تا اگر روزي، آفتابي که بايد بر چمن‌ها و جنگل‌ها بتابد آب ِ اين دريا را
فرو خشکاند و مرا گودالي بي‌آب و بي‌ثمر کرد، تو نيز به‌سان ِ
قايقي برخاک‌افتاده بي‌ثمر گردي و بدين‌گونه، ميان ِ تو و من
آشنائي‌ي ِ نزديک‌تري پديد آيد.
اما اگر انديشه کني که هم‌اکنون مي‌تواني به من که روح ِ دريا روح ِ
عشق و روح ِ زنده‌گي هستم بازرسي، نمي‌تواني،نمي‌تواني!
«ــ رُک... سا... نا»
و فرياد ِ من ديگر به پچپچه‌ئي ماءيوس و مضطرب مبدل گشته بود.

و دريا آشوب بود.
و خيال ِ زنده‌گي با درون ِ شوريده‌اش عربده مي‌زد.
و رُکسانا بر قايق و من و بر همه‌ي ِ دريا در پيکري ابري که از باد به‌هم
برمي‌آمد در تب ِ زنده‌ي ِ خود غريو مي‌کشيد:

«ــ شايد به هم بازرسيم: روزي که من به‌سان ِ دريائي خشکيدم، و تو
چون قايقي فرسوده بر خاک ماندي
اما اکنون ميان ِ ما فاصله چندان است که ميان ِ ابرهائي که در آسمان و
انسان‌هائي که بر زمين سرگردان‌اند».

«ــ مي‌توانم
رُکسانا!
مي‌توانم...»

«ــ نمي‌تواني!
نمي‌تواني»

«ــ رُکسانا...»
خواهش ِ متضرعي در صداي‌ام مي‌گريست
و در دريا آشوب بود.

«ــ اگر مي‌توانستي تو را با خود مي‌بردم
تو هم بر اين درياي ِ پُرآشوب موجي تلاش‌کار مي‌شدي و آن‌گاه در
التهاب ِ شب‌هاي ِ سياه و توفاني که خواهشي قالب‌شکاف در
هر موج ِ بي‌تاب ِ دريا گردن مي‌کشد، در زيروفرارفت ِ
جاويدان ِ کوهه‌هاي ِ تلاش، زنده‌گي مي‌گرفتيم.»

بي‌تاب در آخرين حمله‌ي ِ ياءس کوشيدم تا از جاي برخيزم اما زنجير ِ
لنگري به خروار بر پاي‌ام بود.
و خيزاب‌ها کنار ِ قايق ِ بي‌قرار ِ بي‌سکون در تب ِ سرد ِ خود
مي‌سوختند.
و روح ِ تلاشنده‌ي ِ من در زندان ِ زمخت و سنگين ِ تن‌ام مي‌افسرد
و رُکسانا بر قايق و من و دريا در پيکر ِ ابري که از باد به‌هم‌برآيد، با
سکوتي که غريو ِ شتابنده‌گان ِ موج را بر زمينه‌ي ِ خود
برجسته‌تر مي‌کرد فرياد مي‌کشيد:

«ــ نمي‌تواني!

و هرکس آن‌چه را که دوست مي‌دارد در بند مي‌گذارد.
و هر زن مرواريد ِ غلتان ِ خود را به زندان ِ صندوق‌اش محبوس
مي‌دارد،

و زنجيرهاي ِ گران را من بر پاي‌ات نهاده‌ام، ورنه پيش از آن‌که به من
رسي طعمه‌ي ِ درياي ِ بي‌انتها شده بودي و چشمان‌ات چون دو
مرواريد ِ جان‌دار که هرگز صيد ِ غواصان ِ دريا نگردد، بلع ِ
صدف‌ها شده بود...

تو نمي‌تواني بيائي
نمي‌تواني بيائي!

تو مي‌بايد به کلبه‌ي ِ چوبين ِ ساحلي بازگردي و تا روزي که آفتاب مرا
و تو را بي‌ثمر نکرده است، کنار ِ دريا از عشق ِ من، تنها از عشق ِ
من روزي بگيري...»



من در آخرين شعله‌ي ِ زردتاب ِ فانوس، چکش ِ باران را بر آب‌هاي ِ
کف کرده‌ي ِ بي‌پايان ِ دريا ديدم و سحرگاهان مردان ِ ساحل، در
قايقي که امواج ِ سرگردان به خاک کشانده بود مدهوش‌ام
يافتند...



بگذار کسي نداند که ماجراي ِ من و رُکسانا چه‌گونه بود!

من اکنون در کلبه‌ي ِ چوبين ِ ساحلي که باد در سفال ِ بام‌اش عربده
مي‌کشد و باران از درز ِ تخته‌هاي ِ ديوارش به درون نشت
مي‌کند، از دريچه به درياي ِ آشوب مي‌نگرم و از پس ِ ديوار ِ
چوبين، رفت‌وآمد ِ آرام و متجسسانه‌ي ِ مردم ِ کنج‌کاوي را که به
تماشاي ِ ديوانه‌گان رغبتي دارند احساس مي‌کنم. و مي‌شنوم که
زير ِ لب با يک‌ديگر مي‌گويند:

«ــ هان گوش کنيد، ديوانه هم‌اکنون با خود سخن خواهد گفت».

و من از غيظ لب به دندان مي‌گزم و انتظار ِ آن روز ِ ديرآينده که آفتاب،
آبِ درياهاي ِ مانع را خشکانده باشد و مرا چون قايقي رسيده
به ساحل به خاک نشانده باشد و روح ِ مرا به رُکسانا ــ روح ِ دريا
و عشق و زنده‌گي ــ بازرسانده باشد، به سان ِ آتش ِ سرد ِ اميدي
در تَه ِ چشمان‌ام شعله مي‌زند. و زير ِ لب با سکوتي مرگ‌بار
فرياد مي‌زنم:

«رُکسانا!»

و غريو ِ بي‌پايان ِ رُکسانا را مي‌شنوم که از دل ِ دريا، با شتاب ِ بي‌وقفه‌ي ِ
خيزاب‌هاي ِ دريا که هزاران خواهش ِ زنده در هر موج ِ
بي‌تاب‌اش گردن مي‌کشد، يک‌ريز فرياد مي‌زند:

«ــ نمي‌تواني بيائي!
نمي‌تواني بيائي!»...

مشت بر ديوار ِ چوبين مي‌کوبم و به مردم ِ کنج‌کاوي که از ديدار ِ
ديوانه‌گان دل‌شاد مي‌شوند و سايه‌شان که به درز ِ تخته‌ها مي‌افتد
حدود ِ هيکل ِشان را مشخص مي‌کند، نهيب مي‌زنم:

«ــ مي‌شنويد؟
بدبخت‌ها
مي‌شنويد؟»

و سايه‌ها از درز ِ تخته‌هاي ِ ديوار به زمين مي‌افتند.
و من، زير ِ ضرب ِ پاهاي ِ گريزآهنگ، فرياد ِ رُکسانا را مي‌شنوم ��ه از
دل ِ دريا، با شتاب ِ بي‌وقفه‌ي ِ امواج ِ خويش، هم‌راه ِ بادي که از
فراز ِ آب‌هاي ِ دوردست مي‌گذرد، يک‌ريز فرياد مي‌کشد:

«ــ نمي‌تواني بيائي!
نمي‌تواني بيائي!».
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
با سماجتِ يک الماس ...
و عشق ِ سُرخ ِ يک زهر
در بلور ِ قلب ِ يک جام

و کش‌وقوس ِ يک انتظار
در خميازه‌ي ِ يک اقدام

و ناز ِ گلوگاه ِ رقص ِ تو
بر دلداده‌گي‌ي ِ خنجر ِ من...

و تو خاموشي کرده‌اي پيشه
من سماجت،
تو يک‌چند
من هميشه.

و لاک ِ خون ِ يک امضا
که به نامه‌ي ِ هر نياز ِ من
زنگار مي‌بندد،
و قطره‌قطره‌هاي ِ خون ِ من
که در گلوي ِ مسلول ِ يک عشق
مي‌خندد،

و خداي ِ يک عشق
خداي ِ يک سماجت
که سحرگاه ِ آفرينش ِ شب ِ يک کام‌کاري
مي‌ميرد، ــ
]
از زمين ِ عشق ِ سُرخ‌اش
با دهان ِ خونين ِ يک زخم
بوسه‌ئي گرم مي‌گيرد:

«ــ اوه، مخلوق ِ من!
باز هم، مخلوق ِ من
باز هم!»
و
مي‌ميرد![

و تلاش ِ عشق ِ او
در لبان ِ شيرين ِ کودک ِ من
مي‌خندد فردا،

و از قلب ِ زلال ِ يک جام
که زهر ِ سُرخ ِ يک عشق را در آن نوشيده‌ام
و از خميازه‌ي ِ يک اقدام
که در کش‌وقوس ِ انتظار ِ آن مرده‌ام
و از دل‌داده‌گي‌ي ِ خنجر ِ خود
که بر نازگاه ِ گلوي ِ رقص‌ات نهاده‌ام
واز سماجت ِ يک الماس
که بر سکوت ِ بلورين ِ تو مي‌کشم،
به گوش ِ کودک‌ام گوش‌وار مي‌آويزم!

و به‌سان ِ تصوير ِ سرگردان ِ يک قطره باران
که در آئينه‌ي ِ گريزان ِ شط مي‌گريزد،
عشق‌ام را بلع ِ قلب ِ تو مي‌کنم:
عشق ِ سرخي را که نوشيده‌ام در جام ِ يک قلب که در آن ديده‌ام گردشِ
مغرور ِ ماهي‌ي ِ مرگ ِ تن‌ام را که بوسه‌ي ِ گرم خواهد گرفت با
دهان ِ خون‌آلود ِ زخم‌اش از زمين ِ عشق ِ سُرخ‌اش

و چون سماجت ِ يک خداوند
خواهد مُرد سرانجام
در بازپسين دَم ِ شب ِ آفرينش ِ يک کام،
و عشق ِ مرا که تمامي‌ي ِ روح ِ اوست
چون سايه‌ي ِ سرگردان ِ هيکلي ناشناس خواهد بلعيد
گرسنه‌گي‌ي ِ آينه‌ي ِ قلب ِ تو!



و اگر نشنوي به تو خواهم شنواند
حماسه‌ي ِ سماجت ِ عاشق‌ات را زير ِ پنجره‌ي ِ مشبک ِ تاريک ِ بلند که
در غريو ِ قلب‌اش زمزمه مي‌کند:
«ــ شوکران ِ عشق ِ تو که در جام ِ قلب ِ خود نوشيده‌ام
خواهدم کُشت.
و آتش ِ اين‌همه حرف در گلوي‌ام
که براي ِ برافروختن ِ ستاره‌گان ِ هزار عشق فزون است
در ناشنوائي‌ي ِ گوش ِ تو
خفه‌ام خواهد کرد!»
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پشتِ ديوار
تلخي‌ي ِ اين اعتراف چه سوزاننده است که مردي گشن و خشم‌آگين
در پس ِ ديوارهاي ِ سنگي‌ي ِ حماسه‌هاي ِ پُرطبل‌اش
دردناک و تب‌آلود از پاي درآمده است. ــ

مردي که شب‌همه‌شب در سنگ‌هاي ِ خاره گُل مي‌تراشيد
و اکنون
پُتک ِ گران‌اش را به سوئي افکنده است
تا به دستان ِ خويش که از عشق و اميد و آينده تهي‌ست فرمان دهد:

«ــ کوتاه کنيد اين عبث را، که ادامه‌ي ِ آن ملال‌انگيز است
چون بحثي ابلهانه بر سر ِ هيچ و پوچ...
کوتاه کنيد اين سرگذشت ِ سمج را که در آن، هر شبي
در مقايسه چون لجني‌ست که در مردابي ته‌نشين شود!»



من جويده شدم
و اي افسوس که به دندان ِ سبعيت‌ها
و هزار افسوس بدان خاطر که رنج ِ جويده شدن را به‌گشاده‌روئي
تن‌در دادم
چرا که مي‌پنداشتم بدين‌گونه، ياران ِ گرسنه را در قحط‌سالي اين‌چنين
از گوشت ِ تن ِ خويش طعامي مي‌دهم
و بدين رنج سرخوش بوده‌ام
و اين سرخوشي فريبي بيش نبود;

يا فروشدني بود در گنداب ِپاک‌نهادي‌ي ِ خويش
يا مجالي به بي‌رحمي‌ي ِ ناراستان.
و اين ياران دشمناني بيش نبودند
ناراستاني بيش نبودند.



من عمله‌ي ِ مرگ ِ خود بودم
و اي دريغ که زنده‌گي را دوست مي‌داشتم!

آيا تلاش ِ من يک‌سر بر سر ِ آن بود
تا ناقوس ِ مرگ ِ خود را پُرصداتر به نوا درآورم؟

من پرواز نکردم
من پَرپَر زدم!



در پس ِ ديوارهاي ِ سنگي‌ي ِ حماسه‌هاي ِ من
همه آفتاب‌ها غروب کرده‌اند.
اين سوي ِ ديوار، مردي با پُتک ِ بي‌تلاش‌اش تنهاست،
به دست‌هاي ِ خود مي‌نگرد
و دست‌هاي‌اش از اميد و عشق و آينده تهي‌ست.

اين سوي ِ شعر، جهاني خالي، جهاني بي‌جنبش و بي‌جنبده، تا ابديت
گسترده است
گهواره‌ي ِ سکون، از کهکشاني تا کهکشاني ديگر در نوسان است
ظلمت، خالي‌ي ِ سرد را از عصاره‌ي ِ مرگ مي‌آکند
و در پُشت ِ حماسه‌هاي ِ پُرنخوت
مردي تنها
بر جنازه‌ي ِ خود مي‌گريد
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
«- محبوب ِ من سپيدروى و سرخ‏گونه است
از ده هزار نوجوان بازش توان شناخت.
سرش از زر ِ ابريزى نيكوتر است
مويش به نرمى چون شاخسار ِ نو رُسته‏ى نخل است
و به سياهى پَر ِ غُراب را مانَد.
چشمانش دو جوجه قمرى را مانَد
كه در جامى پُر شير
شست‏وشو كنند
يا دو كبوتر ِ چاهى بر كناره‏ى كاريز
يا خود دو گوهر ِ سنگين بها
برنشانده به يكى قوطى ِ عاج.

لبانش دو گلبرگ ِ ارغوان است كه از آن مُر ِ صافى همى‏تراود
و بَرَش دستكارى زرين است.
دستان‏اش را به چرخ ِ تراش برآورده‏اند
و ناخن‏هاى‏اش
ميناى تُرسيسى‏ست.


درون ِ دهان‏اش دكه‏ى شكر ريزان است
و او خود - اگرش ببينيد!- خدنگ، همچون يكى نهال ِ جوان ِ سدر است و
نيكو چون سراسر ِ خطه‏ى لبنان است
و سراپا چيزى دلكش است،
سازه‏ئى در نهايت ِ دلفريبى.
دلدار ِ من، از اين‏گونه است،
دلدار ِ من
اى تمامى ِ دختران ِ اورشليم!
چنين است.»
«- اكنون اى خواهر، فرمان ِ تو بر سر ِ ما و بر ديده‏گان ِ ماست.
تنها با ما بگوى
اى زيباتر از تمامى ِ زيبايان!
دلدار ِ تو از كدامين سوى رفته است.»
«- اما چه‏گونه پاسخ توانم گفت اى جميله‏گان؟
دلدار ِ من، همچون عطر ِ فرو ريخته پريده است
به هنگامى كه رمه‏ى بوسه‏هايش را در سوسن‏زاران ِ من همى‏چرانيد.
كنار ِ خرمن ِ سوسن‏اش بجوئيد!
در بر ِ ياسمن‏اش بجوئيد اى خواهران من!
همه آن‏چه با شما در ميان توانستمى نهاد همين است
در باب ِ نوجوانى كه شادى ِ جان ِ من است.»
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
و مرد افتاده بود
یكی آواز داد: دلاور برخیز!
و مرد هم چنان افتاده بود
دوتن آواز دادند: دلاور برخیز!
و مرد هم چنان افتاده بود
ده ها تن و صدها تن خروش برآوردند: دلاور برخیز!
و مرد هم چنان افتاده بود
هزاران تن خروش برآوردند: دلاور برخیز!
و مرد هم چنان افتاده بود
تمامی آن سرزمینیان گردآمده ، اشك ریزان خروش برآوردند
دلاور برخیز!
و مرد به پای برخاست
نخستین كس را بوسه ای داد
و گام در راه نهاد
گابریل گارسیا ماركز / ترجمه ی احمد شاملو
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
وقتی شعله ظلم
غنچه لبهای تو را سوخت
چشمان سرد من
درهای کور و فروبسته شبستان عتیق درد بود
باید می گذاشتند خاکستر فریادمان را به همه جا بپاشیم
باید می گذاشتند غنچه های قلبمان را بر شاخه های انگشت عشقی بزرگتر بشکوفانیم
باید می گذاشتند سرماهای اندوه من آتش سوزان لبان تو را فرو نشاند
تا چشمان شعله وار تو قندیل شبستان مرا برافروزد....
اما ظلم مشتعل
غنچه لبانت را سوزاند
و چشمان سرد من
در های فرو بسته و کور شبستان عتیق درد ماند ....

حریق سرد
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
ترانه های تاریک

بر زمینه ی سر بی صبح
سوار
خاموش ایستاده است
و یال بلند اسبش در باد
پریشان می شود
خدایا
خدایا
سواران نباید ایستاده باشند
هنگامی که
حادثه اخطار می شود ....

کنار پرچین سوخته
دختر
خاموش ایستاده است
و دامن نازکش در باد
تکان می خورد

خدایا خدایا
دختران نباید خاموش بمانند
هنگامی که مردان
نومید و خسته
پیر می شوند
 

massom11111

عضو جدید
کاربر ممتاز
پریا

پریا

يكي بود يكي نبود
زير گنبد كبود
لخت و عور تنگ غروب سه تا پري نشسه بود.
زار و زار گريه مي كردن پريا
مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا.
گيس شون قد كمون رنگ شبق
از كمون بلن ترك
از شبق مشكي ترك.
روبروشون تو افق شهر غلاماي اسير
پشت شون سرد و سيا قلعه افسانه پير.

از افق جيرينگ جيرينگ صداي زنجير مي اومد
از عقب از توي برج شبگير مي اومد...

� - پريا! گشنه تونه؟
پريا! تشنه تونه؟
پريا! خسته شدين؟
مرغ پر بسه شدين؟
چيه اين هاي هاي تون
گريه تون واي واي تون؟ �

پريا هيچي نگفتن، زار و زار گريه ميكردن پريا
مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا
***
� - پرياي نازنين
چه تونه زار مي زنين؟
توي اين صحراي دور
توي اين تنگ غروب
نمي گين برف مياد؟
نمي گين بارون مياد
نمي گين گرگه مياد مي خوردتون؟
نمي گين ديبه مياد يه لقمه خام مي كند تون؟
نمي ترسين پريا؟
نمياين به شهر ما؟

شهر ما صداش مياد، صداي زنجيراش مياد-

پريا!
قد رشيدم ببينين
اسب سفيدم ببينين:
اسب سفيد نقره نل
يال و دمش رنگ عسل،
مركب صرصر تك من!
آهوي آهن رگ من!

گردن و ساقش ببينين!
باد دماغش ببينين!
امشب تو شهر چراغونه
خونه ديبا داغونه
مردم ده مهمون مان
با دامب و دومب به شهر ميان
داريه و دمبك مي زنن
مي رقصن و مي رقصونن
غنچه خندون مي ريزن
نقل بيابون مي ريزن
هاي مي كشن
هوي مي كشن:
� - شهر جاي ما شد!
عيد مردماس، ديب گله داره
دنيا مال ماس، ديب گله داره
سفيدي پادشاس، ديب گله داره
سياهي رو سياس، ديب گله داره � ...
***
پريا!
ديگه توک روز شيكسه
دراي قلعه بسّه
اگه تا زوده بلن شين
سوار اسب من شين
مي رسيم به شهر مردم، ببينين: صداش مياد
جينگ و جينگ ريختن زنجير برده هاش مياد.
آره ! زنجيراي گرون، حلقه به حلقه، لابه لا
مي ريزد ز دست و پا.
پوسيده ن، پاره مي شن
ديبا بيچاره ميشن:
سر به جنگل بذارن، جنگلو خارزار مي بينن
سر به صحرا بذارن، كوير و نمكزار مي بينن

عوضش تو شهر ما... [ آخ ! نمي دونين پريا!]
در برجا وا مي شن، برده دارا رسوا مي شن
غلوما آزاد مي شن، ويرونه ها آباد مي شن
هر كي كه غصه داره
غمشو زمين ميذاره.
قالي مي شن حصيرا
آزاد مي شن اسيرا.
اسيرا كينه دارن
داس شونو ور مي ميدارن
سيل مي شن: گرگرگر!
تو قلب شب كه بد گله
آتيش بازي چه خوشگله!

آتيش! آتيش! - چه خوبه!
حالام تنگ غروبه
چيزي به شب نمونده
به سوز تب نمونده،
به جستن و واجستن
تو حوض نقره جستن

الان غلاما وايسادن كه مشعلا رو وردارن
بزنن به جون شب، ظلمتو داغونش كنن
عمو زنجير بافو پالون بزنن وارد ميدونش كنن
به جائي كه شنگولش كنن
سكه يه پولش كنن:
دست همو بچسبن
دور ياور برقصن
� حمومك مورچه داره، بشين و پاشو � در بيارن
� قفل و صندوقچه داره، بشين و پاشو � در بيارن

پريا! بسه ديگه هاي هاي تون
گريه تاون، واي واي تون! � ...

پريا هيچي نگفتن، زار و زار گريه مي كردن پريا
مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا ...
***
 

massom11111

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرغ باران

مرغ باران

در تلاش شب كه ابر تيره مي بارد
روي درياي هراس انگيز

و ز فراز برج باراند از خلوت، مرغ باران مي كشد فرياد خشم آميز

و سرود سرد و پر توفان درياي حماسه خوان گرفته اوج
مي زند بالاي هر بام و سرائي موج

و عبوس ظلمت خيس شب مغموم
ثقل ناهنجار خود را بر سكوت بندر خاموش مي ريزد، -
مي كشد ديوانه واري
در چنين هنگامه
روي گام هاي كند و سنگينش
پيكري افسرده را خاموش.

مرغ باران مي كشد فرياد دائم:
- عابر! اي عابر!
جامه ات خيس آمد از باران.
نيستت آهنگ خفتن
يا نشستن در بر ياران؟ ...

ابر مي گريد
باد مي گردد
و به زير لب چنين مي گويد عابر:
- آه!
رفته اند از من همه بيگانه خو بامن...
من به هذيان تب رؤياي خود دارم
گفت و گو با يار ديگر سان
كاين عطش جز با تلاش بوسه خونين او درمان نمي گيرد.
***
اندر آن هنگامه كاندر بندر مغلوب
باد مي غلتد درون بستر ظلمت
ابر مي غرد و ز او هر چيز مي ماند به ره منكوب،
مرغ باران مي زند فرياد:
- عابر!
درشبي اين گونه توفاني
گوشه گرمي نمي جوئي؟
يا بدين پرسنده دلسوز
پاسخ سردي نمي گوئي؟

ابر مي گريد
باد مي گردد
و به خود اين گونه در نجواي خاموش است عار:
- خانه ام، افسوس!
بي چراغ و آتشي آنسان كه من خواهم، خموش و سرد و تاريك است.
***
رعد مي تركد به خنده از پس نجواي آرامي كه دارد با شب چركين.
وپس نجواي آرامش
سرد خندي غمزده، دزدانه از او بر لب شب مي گريزد
مي زند شب با غمش لبخند...

مرغ باران مي دهد آواز:
- اي شبگرد!
از چنين بي نقشه رفتن تن نفرسودت؟

ابر مي گريد
باد مي گردد
و به خود اين گونه نجوا مي كند عابر:
- با چنين هر در زدن، هر گوشه گرديدن،
در شبي كه وهم از ***** چونان قير نوشد زهر
رهگذار مقصد فرداي خويشم من...
ورنه در اين گونه شب اين گونه باران اينچنين توفان
كه تواند داشت منظوري كه سودي در نظر با آن نبندد نقش؟
مرغ مسكين! زندگي زيباست
خورد و خفتي نيست بي مقصود.
مي توان هر گونه كشتي راند بر دريا:
مي توان مستانه در مهتاب با ياري بلم بر خلوت آرام دريا راند
مي توان زير نگاه ماه، با آواز قايقران سه تاري زد لبي بوسيد.
ليكن آن شبخيز تن پولاد ماهيگير
كه به زير چشم توفان بر مي افرازد شراع كشتي خود را
در نشيب پرتگاه مظلم خيزاب هاي هايل دريا
تا بگيرد زاد و رود زندگي را از دهان مرگ،
مانده با دندانش آيا طعم ديگر سان
از تلاش بوسه ئي خونين
كه به گرما گرم وصلي كوته و پر درد
بر لبان زندگي داده ست؟
 

Sharif_

مدیر بازنشسته
مرثیه

به جست و جوی تو
بر درگاه ِ کوه میگریم،
در آستانه دریا و علف.

به جستجوی تو
در معبر بادها می گریم
در چار راه فصول،
در چار چوب شکسته پنجره ئی
که آسمان ابر آلوده را
قابی کهنه می گیرد.
. . . . . . . . . . . .
به انتظار تصویر تو
این دفتر خالی
تاچند
تا چند
ورق خواهد زد؟
***
جریان باد را پذیرفتن
و عشق را
که خواهر مرگ است.-

و جاودانگی
رازش را
با تو درمیان نهاد.

پس به هیئت گنجی در آمدی:
بایسته وآزانگیز
گنجی از آن دست
که تملک خک را و دیاران را
از این سان
دلپذیر کرده است!
***
نامت سپیده دمی است که بر پیشانی آفتاب می گذرد
- متبرک باد نام تو -

و ما همچنان
دوره می کنیم
شب را و روز را
هنوز را...
 

Similar threads

بالا