اندر حکایات باشگاه مهندسان

asiabadboy

عضو فعال
کاربر ممتاز
اندر مجلسی لرد رضوان ا... بر صدر نشسته بود و سخن میراند ....

روی به اتوسا دامةبرکاته نمود و بپرسید ....

ای اتوسا .... تو که خود را مظهر فضل میدانی بگو عذر بدتر از گناه یعنی چه ؟ ....

اتوسا سر درگریبان برد و سکوت نمود و لرد او را در ان مجلس به سخره گرفت و با جماعت به خنده مشغول شد ....

روزی لرد در تالار مشغول گذار بود .... به ناگاه یک پس گردنی بر او نواخته شد سوزناک و رنج اور ....

بازگشت و اتوسا را بدید .... بگفتا این چه کارت بود انجام دادی ای فلان ....

اتوسا با نیشخند بگفتا .... شرمنده ای لرد .... از پشت گمان نمودم که ادمین باشد ....

لرد افروخته گشت و گفت : عذر بدتر از گناه می اوری ....

و اتوسا بگفتا این همان معنی ان مثل باشد که خود بگفتی ای فلان ....
 
آخرین ویرایش:

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
در پايان مصاحبه مدیریتی براي استخدام مدیری در سایت، مدير ارشد سایت از کاربر جوان صفری پرسيد: «و براي شروع كار، امتیاز مورد انتظار شما چيست؟»
مهندس گفت: «حدود 5000 امتیاز در سال، بسته به اينكه چه مزايايي داده شود.»
مدير ارشد گفت: «خب، نظر شما درباره 5 هفته تعطيلي، 14 روز تعطيلي با امتیاز، لِو ِل زیاد و امتیاز بازنشستگي ويژه و دسترسی به همه ی تالارهای موجود چيست؟»
کاربر صفری از جا پريد و با تعجب پرسيد: «شوخي مي كنيد؟»
مدير ارشد گفت: «بله، اما اول تو شروع كردي. »
 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
آفریقابدبوی به استخدام يك شركت بزرگ چندمليتي درآمد. در اولين روز كار خود، با كافه تريا تماس گرفت و فرياد زد: «يك فنجان قهوه براي من بياوريد.»
صدايي از آن طرف پاسخ داد: «شماره داخلي را اشتباه گرفته اي. مي داني تو با كي داري حرف مي زني؟»
كارمند تازه وارد گفت: «نه»
صداي آن طرف گفت: «من مدير اجرايي شركت هستم، بووووووووق.»
مرد تازه وارد با لحني حق به جانب گفت: «و تو ميداني با كي حرف ميزني، بيچاره.»
مدير اجرايي گفت: «نه»
امیر گفت: «خوبه» و سريع گوشي را گذاشت.
 

asiabadboy

عضو فعال
کاربر ممتاز
سه کس را در این دنیا نه فکر و خیالی باشد ....نه رنج و مشقتی .... نه غم نانی ....

مهران .... مهران .... و باز هم مهران ....
 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
در پايان مصاحبه مدیریتی براي استخدام مدیری در سایت، مدير ارشد سایت از کاربر جوان صفری پرسيد: «و براي شروع كار، امتیاز مورد انتظار شما چيست؟»
مهندس گفت: «حدود 5000 امتیاز در سال، بسته به اينكه چه مزايايي داده شود.»
مدير ارشد گفت: «خب، نظر شما درباره 5 هفته تعطيلي، 14 روز تعطيلي با امتیاز، لِو ِل زیاد و امتیاز بازنشستگي ويژه و دسترسی به همه ی تالارهای موجود چيست؟»
کاربر صفری از جا پريد و با تعجب پرسيد: «شوخي مي كنيد؟»
مدير ارشد گفت: «بله، اما اول تو شروع كردي. »
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آفریقابدبوی گوشی را برداشت و شماره گرفت.
چند لحظه بعد زن از پشت خط گفت:الو..بفرمایید؟...چرا حرف نمی زنی؟
مکثی کرد و با لحن ملایم تری ادامه داد:بهنام،عزیزم،تو یی؟..من که بابت دیشب عذر خواهی کردم.
خواهش می کنم با من حرف بزن.بهنام جان...
مرد با صدای لرزانی گفت:عزیزم منم ،امیر.
زن گفت:صدات نمی آد.بلندتر حرف بزن.نمی شنوم چی می گی.
مرد به دهنی ی گوشی نگاه کرد.نیش خندی زد و آن را سر جایش گذاشت.
از باجه که بیرون آمد ،دوستش پرسید:به کی تلفن زدی؟
مرد گفت:به همسر سابقم.
 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزي، سنگتراشي (پیرجو) که از کار خود ناراضي بود و احساس حقارت ميکرد، از نزديکي خانه بازرگاني رد ميشد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را ديد و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت : اين بازرگان چقدر قدرتمند استد و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.

در يک لحظه، او تبديل به بازرگاني با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر ميکرد که از همه قدرتمند تر است. تا اين که يک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او ديد که همه مردم به حاکم احترام ميگذارند حتي بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم يک حاکم بودم، آن وقت از همه قوي تر ميشدم.

در همان لحظه ، او تبديل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالي که روي تخت رواني نشسته بود، مردم همه به او تعظيم ميکردند. احساس کرد که نور خورشيد او را مي‌آزارد و با خودش فکر کرد که خورشيد چقدر قدرتمند است. او آرزو کرد که خورشيد باشد و تبديل به خورشيد شد و با تمام نيرو سعي کرد که به زمين بتابد و آن را گرم کند.

پس از مدتي ابري بزرگ و سياه آمد و جلوي تابش او را گرفت. پس با خود انديشيد که نيروي ابر از خورشيد بيشتر است، و آرزو کرد ابر باشد و تبديل به ابري بزرگ شد. کمي نگذشته بود که بادي آمد و او را به اين طرف و آن طرف تکان داد. اين بار آرزو کرد که باد شود و تبديل به باد شد. ولي وقتي به نزديکي صخره سنگي رسيد، ديگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت.

با خود گفت که قوي ترين چيز در دنيا، صخره سنگي است و تبديل به سنگي بزرگ و عظيم شد. همان طور که با غرور ايستاده بود، ناگهان صدايي شنيد و احساس کرد که دارد خورد ميشود. نگاهي به پايين انداخت و سنگتراشي را ديد که با چکش و قلم به جان او افتاده است!!!!
 

asiabadboy

عضو فعال
کاربر ممتاز
روزی لرد در گذاری سوسماری یافت .... در فکر بود که چه کند ....

اتوسا در حال گذار از معبر بود .... لرد پرسید ای اتوسا چه کار کنم سوسمار را ....

اتوسا بگفتا : او را به باغ وحش ببر ....

روز بعد اتوسا لرد را در همان گذار بدید .... گفت ای لرد کاری را که گفتم به نیکی انجام دادی ایا ؟ ....

لرد بگفتا : آری ای اتوسا و بسیار خوش بگذشت .... امشب نیز قرار است با وی به سینما بروم ....
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گويند ادمین قبل از مرگ وصيّت كرد هنگام دفن كردن من دست راست مرا بيرون ازخاك بگذاريد، پرسيدند چرا، گفت مي خواهم تمام کاربران سایت بدانند كه ادمین با آن همه دسترسی و امکانات دست خالي از دنيا رفت
 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
یکی ار کاربران تالار ستاره شناسى (ندانم که نامش که نهم!!) يك روز به خانه اش آمد، ديد مرد بيگانه اى با همسرش خلوت كرده است ، عصبانى شد، و آن مرد را به باد فحش و ناسزا گرفت ، رسوايى و شورى بر پا شد، مدیری كه آن کاربر را مى شناخت و از وضع او و خانواده اش با خبر بود گفت :
تو بر اوج فلك چه دانى چيست ؟
كه ندانى كه در سراى تو كيست ؟!
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
لرد (ع) کاربران تالارش را به یک گردش تفریحی به کوهستان برده بود.بعد از یک پاده روی طولانی همه خسته و تشنه در کنار چشمه ای نشستند و تصمیم گرفتند استراحت کنند..
لرد
(ع) به هر یک از آنها لیوانی آب داد و از آنها خواست قبل از نوشیدن آب یک مشت نمک درون لیوان بریزند.کاربران هم همین کار را کردند ولی هیچ یک نتوانستند آب را بنوشند چون خیلی شور شده بود.
بعد لرد
(ع) مشتی نمک را داخل چشمه ریخت و از آنها خواست از آب چشمه بنوشند و همه از آب گوارای چشمه نوشیدند.
لرد
(ع) پرسید:
آیا آب چشمه هم شور بود؟همه گفتند آب بسیار خوش طعمی بود.
لرد
(ع) گفت:رنج هایی که در دنیا برای شما در نظر گرفته شده است نیز همسن مشت نمک است نه بیشتر و نه کمتر..این بستگی به شما دارد که لیو.ان آب باشید یا چشمه که بتوانید رنج ها را در خود حل کند.پس سعی کنید چشمه باشید تا بر رنج ها فائق آیید.
 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
فانوس تنهایی ناخوش آوازى با صداى بلند قرآن مى خواند، فلخ از كنار او گذشت و به او گفت : ((ماهانه چقدر پول مى گيرى ، قرآن بخوانى ؟))
فانوس تنهایی : هيچ نمى گيرم .
فلخ : پس چرا براى قرائت قرآن ، خود را آن همه زحمت مى دهى ؟
فانوس تنهایی : من قرآن را براى خدا و ثواب آن مى خوانم .
فلخ : به تو نصيحت مى كنم ، كه از براى خدا، ديگر قرآن نخوان .


گر تو قرآن بر اين نمط خوانى
ببرى رونق مسلمانى
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آفریقابدبوی در تمام عمرش حتی یکبار هم روی شهر و روستا را ندیده بود.در بین دو شهر به چوپانی مشغول بود از قضا روزی در نزدیک شهر ی هوا طوفانی شد ،مجبور شد بر شهر نزدیک فرود آید.هنگام ورود به شهر وقت اذان ظهر بود و ملا اذان می گفت.چوپان چون صدای اذان دهنده را شنید به مرد ی از اهالی شهر گفت کیست که داد میزند؟مرد گفت:اذان می دهند،آخر وقت نماز ظهر است.چوپان گفت: حال این اذان را که می گویی برای گلّه که ضرری ندارد؟مرد گفت:نه ...!چوپان گفت:پس اشکال ندارد بگذار داد بکشد!
 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
پیرجوی بى انصافى از هآتوسا پرسيد: كدام عبادت ،بهترين عبادتها است ؟
آتوسا گفت : خوابيدن هنگام ظهر براى تو بهترين عبادتهاست تا در آن هنگام به كاربری اخطار ندهی .



ظالمى را خفته ديدم نيم روز
گفتم : اين فتنه است خوابش برده به
و آنكه خوابش بهتر از بيدارى است
آن چنان بد زندگانى ، مرده ، به
 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز

شیدای شیرین زبانی با پیرجو درباره نهنگ‌ها بحث مى‌کرد.
پیرجو گفت: از نظر فيزيکى غيرممکن است که نهنگ بتواند يک آدم را ببلعد زيرا با وجودى که پستاندار عظيم‌الجثه‌اى است امّا حلق بسيار کوچکى دارد.
شیدا پرسيد: پس چطور حضرت يونس به وسيله يک نهنگ بلعيده شد؟
پیرجوکه عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمى‌تواند آدم را ببلعد. اين از نظر فيزيکى غيرممکن است.
شیدا گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت يونس مى‌پرسم.
پیرجو گفت: اگر حضرت يونس به جهنم رفته بود چى؟

شیدا گفت: اونوقت شما ازش بپرسيد.
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آفریقابدبوی فهمید چه کسی قاتل زنش است ، همه ی خشمش یک جا فرو نشست. زن پزشک ،زیبا ، خانواده دار و دوست داشتنی اش را یک ولگرد معتاد روانی کشته بود .همان جلسه ی اول دادگاه قاتل را بخشید . در پاسخ دیگران گفت : جان آدم ها برابر نیست . و این توهین به مرده ی زنش است که به ازای جان او ، این مردک را بکشند .همان شب به آیینی ترین شکل ممکن خودش را کشت.
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
امید بدون خبر قبلی وارد خانه ی پژمان شد و تا ظهر حرف را پیش کشاند تا شاید ناهار در خانه ی دوستش باشد.پژمان که امید را می شناخت،با قیافه ی عبوس رو به امید کرد و گفت :امید افسوس که جز ماست ترشیده در کوزه چیزی ندارم و گرنه ،چه سعادتی بالاتر از این که امید را مهمان خود می کردم.امید گفت هر چه از دوست رسد نیکوست همین خواهیم کرد و سراغ کوزه ای که پژمان بر آن اشاره کرده بود رفت و آن را نزد دوستش آورد.چون در کوزه را باز کرد آن را پر از عسل یافت.دوستش خود را کنترل کرده و با شادی به دست و پای امید افتاد که از برکت دست تو ماست ترشیده،عسلی شیرین شده است.امید ناخنکی به عسل زد و چون خوش بر او آمد هر بار با حرص بیشتری از آن میخورد.پژمان که دید اگر این گونه بنشیند چیزی برای خود او نخواهد ماند،گفت:ای امید آهسته میل کن که عسلی این گونه شیرین زبانت را نسوزاند.امید که هنوز عسل می خورد گفت:نگران نباش آن گونه که تو را می سوزاند،مرا نخواهد سوزاند.
 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
پیرجو به استخدام آموزش پرورش درآمد و معلم گشت و روز آخر کلاس عکاس (سیویل بوی) سر کلاس درس آمده بود تا از بچه‌هاى کلاس عکس يادگارى بگيرد. پیرجو (معلم) هم داشت همه بچه‌ها راتشويق مي‌کرد که دور هم جمع شوند.

پیرجو گفت: ببينيد چقدر قشنگه که سال‌ها بعد وقتى همه‌تون بزرگ شديد به اين عکس نگاه کنيد و بگوئيد
:
اين احمده، الان دکتره. يا اون مهرداده، الان مدیره.


يکى از بچه‌ها از ته کلاس گفت: اين هم آقا معلمه، الان مرده.
 

sharifi1984

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی شخصی از ادمین پرسید:
چرا خواب عده ای از مردم سنگین است؟
در جواب گفت:
برای اینکه عقل آنها سبک است
 

sharifi1984

عضو جدید
کاربر ممتاز
مانی، مهران و آتوسا و آفریقا بد بوی يك عمر رفيق بودن . باري، از بخت بد، آفریقا بد بوی مرحوم مي شه. باقي رفقا هم ميرن تشييع جنازش. رسم اين ملت هم گويا اين بوده كه هر كدوم از نزديكان بايد دم آخري يك پولي مي انداختن توی قبر.
خلاصه اول مانی ميره بالاسر قبر و كلي گريه زاري مي كنه و آخر هم دست مي كنه تو جیبش، ده تا هزاري مي اندازه تو قبر.
بعد آتوسا مياد باز كلي آه و ناله مي كنه و بعد هم دست مي كنه ده تا هزاري ميندازه تو قبر.
آخري نوبت مهران مي شه. مياد جلوي قبر كلي گريه زاري مي كنه. آخرش هم با بغض ميگه: شرمنده، من صبح وقت نشد برم بانك پول بگيرم. بعد يك چك سي‌هزارتومني مي‌نويسه مي اندازه تو قبر، بيست‌هزارتومن بقيشو برميداره .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
در یک عصر سرد پاییزی که هوا بوی برف میداد . دختری بسیار خانم و مهربون پای به خانه حکایت گذاشت .
اون دخترک کسی نبود به جزء ملیسا بانو .
 

sharifi1984

عضو جدید
کاربر ممتاز
شخصی(آتوسا) به مانی گفت:
من هر روز صبح زود از خواب بر می خیزم.
مانی جواب داد:
از خواب بر نمی خیزی ، بلکه از رختخواب بر می خیزی.
 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
پیرجو در سر همان کلاس داشت جريان خون در بدن را به بچه‌ها درس مى‌داد. براى اين که موضوع براى بچه‌ها روشن‌تر شود گفت:
بچه‌ها! اگر من روى سرم بايستم، همان طور که مى‌دانيد خون در سرم جمع مى‌شود و صورتم قرمز مى‌شود.
بچه‌ها گفتند: بله
پیرجو ادامه داد: پس چرا الان که ايستاده‌ام خون در پاهايم جمع نمى‌شود؟

يکى از بچه‌ها (سهیل) گفت: براى اين که پاهاتون خالى نيست.
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
يکي بود يکي نبود يه پسرک بسيار زيبا (فرشاد :cry:) مدتي بود که در يک جنگل زندگي مي کرد .اين پسرک هر روز صبح زود بلند مي شد و به کنار رودخانه اي که از کنار کلبه اش مي گذشت مي رفت و زيبايي خود را در آب آن تماشا مي کرد و از خود تعريف مي داد که من زيبا ترينم و...
بعد از چند مدت درختان و گل و گياه جنگل ـ که هر روز ناظر اين ماجرا بودند ـ ديدند که ديگر آن پسرک زيبا از آنجا عبور نمي کند تا به رودخانه برود ، از رودخانه علت را مي پرسند . رودخانه در جواب با لحني غم انگيز مي گويد آن پسرک در من افتاد و غرق شد :cry: و من دوست دارم دوباره او را ببينم .
درختان مي گويند چرا ؟ او که به خاطر خودش مي آمد و خود را در زلالي تو ميديد !
رودخانه گفت : شما درست ميگوييد آما وقتي که آن پسرک بالاي سر من مي آمد و خود را در من مي ديد من نيز زيبايي خود را در چشمان او ميديدم ...
 

sharifi1984

عضو جدید
کاربر ممتاز
در یک عصر سرد پاییزی که هوا بوی برف میداد . دختری بسیار خانم و مهربون پای به خانه حکایت گذاشت .
اون دخترک کسی نبود به جزء ملیسا بانو .
خوشامد گویی ها به سویش روانه شد
جمع را خوش گشت احوال
 

sharifi1984

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی مدیری ارشد(که نخواست نامش برای عام فاشیده گردد) از مانی پرسید:
بزرگترین حیوان دریا کدام است؟
مانی جواب داد:
نهنگ !
مدیر پرسید:
بزرگترین جانور روی زمین کدام است؟
مانی گفت :
استغفراللّه!
کدام جانور جرأت دارد که خود را از مدیر ارشد بزرگتر بداند.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
لردی بزرگ بر سفره ای بنشست.
فالوده ای برایش نهادند مگر کمی شیرین بود.
گفت: این فالوده را پیش از آن که به زنبور عسل وحی شود ساخته اند
 

sharifi1984

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی مهران در میان جماعتی گفت:
ادمین ، مدیر عادل و با انصافی است.
همه آن جمعیت از این حرف مهران تعجب کرده و گفتند:
به چه دلیل این حرف را می گوئی؟
مهران جواب داد:
دیشب خدمت ادمین بودم و خودش شخصاً این حرف را زد.
 

sharifi1984

عضو جدید
کاربر ممتاز
مهران از آتوسا پرسیده بود :
اگر شیطان از جنس آتش است, آتش جهنم چگونه بر او تاثیر میگذارد و او را می سوزاند؟
آرامش آنجا بود, از مجلس خارج شد و کلوخی آورد و با ضرب بر سر سوال کننده کوبید, خون سر و کله مهران را برداشت
آرامش را نزد ادمین بردند.
ادمین پرسید : چرا اینگونه کردی؟
آرامش : برای من هم سوال است که کلوخ خاکی چگونه به انسان خاکی اینچنین تاثیر گذاشته است؟
 
آخرین ویرایش:
بالا