اندر حکایات باشگاه مهندسان

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
پیرجویی يك قوچ داشت، ريسماني به گردن آن بسته بود و دنبال خود مي‌كشيد. دزدي (مهران آلتو) بر سر راه كمين كرد و در يك لحظه، ريسمان را از دست مرد ربود و گوسفند را دزديد و برد. پیرجو، هاج و واج مانده بود. پس از آن، همه جا دنبال قوچ خود مي‌گشت، تا به سر چاهي رسيد، ديد مردي بر سر چاه نشسته و گريه مي‌كند و فرياد مي‌زند: اي داد! اي فرياد! بيچاره شدم بد بخت شدم. صاحب گوسفند پرسيد: چه شده كه چنين ناله مي‌كني ؟ مرد گفت : يك كيسة طلا داشتم در اين چاه افتاد. اگر بتواني آن را بيرون بياوري، 20% آن را به تو پاداش مي‌دهم. مپبرجو با خود گفت: بيست سكه، قيمت ده قوچ است، اگر دزد قوچم را برد، اما روزي من بيشتر شد. لباسها را از تن در آورد و داخل چاه رفت. مردي كه بر سر چاه بود همان دزدي بود كه قوچ را برده بود. بلافاصله لباسهاي صاحب قوچ را برداشت و برد.
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزی از روزها لرد از آسیا پسر بد (امیر) پرسید: دنیا را دوست داری؟
گفت:بسیار
پرسید:برای بدست آوردن آن کوشش می کنی؟
گفت:بلی
سپس لرد گفت:در اثر کوشش،آن چه می خواهی بدست آوری؟
گفت:متاسفانه تاکنون به دست نیاورده ام.
لرد کبیر (اجدادنا فدا) گفت:این دنیایی که تاکنون با همه ی کوششهایت آن را به دست نیاورده ای،پس چطور آخرتی که هرگز طلب نکرده و در راه وصول به آن نکوشیده ای به دست خواهی آورد؟

دنیا طلبیدیم ،به جایی نرسیدیم
یارب چه شود آخرت ناطلبیده
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عاشق و معشوقی بودند که سخت به هم دلبسته بودند.بعد از مدتی عاشق به معشوق گفت:در چشم راست تو لکی می بینم.به من بگو چه وقت این لک در چشم تو ایجاد شده است؟معشوق گفت:از وقتی که عشق تو رو به سردی گذاشته است.یعنی تا وقتی محبت تو شدت داشت در من منتها عیب نمی دیدی بلکه همه ی عیوب را حسن می دیدی .چنانکه این لک مدت ها در چشم بود و تو از شدت محبت آن را نمی دیدی ،حال آنکه از محبت تو کم شده لک را می بینی.
 

Fo.Roo.GH

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی جاوید از پیرجو پرسید: ماه مفید تر است یا خورشید!؟ پیرجو گفت ای نادان این چه سوالی است که از من می پرسی؟ خوب معلوم است, خورشید روزها بیرون می آید که هوا روشن است و نیازی به وجودش نیست!ولی ماه شبهای تاریک را ورشن می کند, به همین جهت نفعش خیلی بیشتر از ضررش است!
 

Fo.Roo.GH

عضو جدید
کاربر ممتاز
همسر پیرجو از او پرسيد: فردا چه مي كني؟
گفت: اگر هوا آفتابي باشد به مزرعه مي روم و اگر باراني باشد به كوهستان مي روم و علوفه مي چينم.
همسرش گفت: بگو انشاء ا...
پیرجو گفت: انشاءا... ندارد فردا يا هوا آفتابيست يا باراني!!
از قضا فردا در ميان راه به راهزنان رسيد و اورا گرفتند و كتك زدند و هرچه داشت با خود بردند . پیرجو نه به مزرعه رسيد و نه به كوهستان رفت. به خانه برگشت و در زد. همسرش گفت: كيست؟
پیرجو گفت: انشاءا... كه منم!
 

Fo.Roo.GH

عضو جدید
کاربر ممتاز
اورده اند که ادمین روي نيمكت نشسته بود و كلاهش را روي سرش كشيده بود و استراحت ميكرد. ادمین باشگاه دگر نزديك شد و از او پرسيد:

هي پيري ! مردم اين باشگاه چه جور آدمهاييند؟

ادمین پرسيد: مردم باشگاه تو چه جوريند؟

گفت: مزخرف !

ادمین گفت: اينجا هم همينطور

بعد از چند ساعت ادمین ديگري نزديك شد و همين سؤال را پرسيد.

ادمین باز هم از او پرسيد :مردم باشگاه تو چه جوريند؟

گفت: خب ! مهربونند.

ادمین گفت: اينجا هم همينطور !
 

Fo.Roo.GH

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی ادمین از گورستان عبور می کرد قبر درازی را دید از شخصی پرسید اینجا چه کسی دفن است!شخص پاسخ داد : این قبر مدیر ارشد پیرجو است!ادمین با تعجب گفت: مگر او را با امضایش دفن کرده اند؟!:D
 

*Afash*

عضو جدید
کاربر ممتاز
پیرجویی روزی با عربی(Afash:surprised:) همراه شد .
از
Afash پرسید :اسم شما چیست ؟
Afash در جواب گفت :مطر .یعنی (باران ).
پیرجو گفت : کنیه تو چیست ؟
Afash گفت :ابوالغیث . یعنی ( پدر باران ) .
پیرجو پرسید : پدرت نامش چیست ؟
Afash گفت : فرات .
پیرجو پرسید : کنیه پدرت چیست ؟
Afash گفت : ابوالفیض . یعنی (پذر اب باران )
پیرجو پرسید :نام مادرت چیست ؟
Afash جواب داد : سحاب . یعنی (ابر).
پیرجو پرسید : کنیه او چیست ؟
Afash گفت : ام ابحر. یعنی ( مادر دریا )
پیرجو گفت : تو رو به خدا صبر کن تا کشتی پیدا کنم و سوار شوم ، وگر نه می ترسم در همراهی تو غرق شوم .
 

*Afash*

عضو جدید
کاربر ممتاز
دروغگویی(Afash!!) می میرد و به جهان آخرت می رود. در آنجا مقابل دروازه های بهشت می ایستد ، سپس دیوار بزرگی می بیند که ساعت های مختلفی روی آن قرار دارد از فرشته(آتوسا!!) می پرسد : این ساعت ها برای چه اینجا قرار گرفته اند؟
فرشته(آتوسا) پاسخ می دهد: این ساعت ها ساعت های دروغ سنجند و هر کس روی زمین یک ساعت دروغ سنج دارد و هر بار آن فرد دروغی بگوید عقربه ساعت یک درجه جلوتر می رود.

دروغ گو (Afash) گفت : چه جالب، آن ساعت کیه؟
فرشته پاسخ داد : مادر ترسا او حتی یک دروغ هم نگفته، بنابراین ساعتش هیچ وقت حرکت نکرده است.
دروغ گو (Afash) گفت : وای باور کردنی نیست، خوب آن ساعت کیه؟
فرشته(آتوسا) پاسخ داد : ساعت آبراهم لینکن عقربه اش دوبار تکان خورد.

دروغ گو (Afash) گفت : خیلی جالبه راستی ساعت من کجاست؟
فرشته(آتوسا) پاسخ داد : آن ساعت در اتاق کار سرپرست فرشتگان(پیرجو) است ، چون از آن به عنوان پنکه سقفی استفاده می کنند.
 

*Afash*

عضو جدید
کاربر ممتاز
بچه‌ها در ناهارخورى باشگاه به صف ايستاده بودند. سر ميز يک سبد سيب بود که روى آن نوشته بود: فقط يکى برداريد. لُرد ناظر شماست!

در انتهاى ميز يک سبد شيرينى و شکلات بود. يکى از بچه‌ها(جاوید) رويش نوشت: هر چند تا مى‌خواهيد برداريد! لُرد مواظب سيب‌هاس!!​
 

Sky Shield

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]لرد وارد دهي شد. ديد چند نفر نشسته اند گفت: فورا براي من غذا بياوريد وگرنه كاري كه با ده همسايه كردم با شما هم خواهم كرد. دهاتي هاي ساده فورا غذاي گوارائي برايش حاضر كردند. پس از صرف غذا از لرد پرسيدند: با ده همسايه چه كردي؟ لرد گفت: آنجا غذا خواستم ندادند من هم فورا راه افتادم به اين ده آمدم. اگر شما هم نميداديد به ده ديگري ميرفتم[/FONT]​
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
روزی امیر(مدیر تالار فناوری) در مقابل چاه آرزو به پیرجو نزديك شد و در حالي كه مستقيم به‎ چشمان او نگاه مي‎كرد پرسيد: «مي‎دانم كه مرد بسيار فرزانه‎اي هستيد. مي‎خواهم راز زندگي را از دهان‎ شما بشنوم‎». پیرجو نگاهي به امیر انداخت و پاسخ داد: «من در طول عمر خود خيلي به‎ پاسخ سؤالت فكر كرده‎ام و راز زندگي را در چهار واژه خلاصه مي‎كنم‎: اولي انديشيدن است‎. يعني خوب‎ در مورد ارزش‎هايي بينديش كه دوست داري زندگي‎ات را براساس آن بگذراني‎. دومي باور داشتن است‎. يعني براساس انديشه‎هايت در رابطه با ارزشهايي كه مي‎خواهي با آن‎ها زندگي‎ات را بگذراني‎. خودت را باور داشته باش‎. سومي آرزو كردن است‎. يعني براساس باورت به خود و ارزش‎هاي زندگي‎ات‎، آرزو كن‎. چهارمي جرأت كردن است‎. يعني براساس باورت به خود و ارزشهايت در زندگي‎، به خود جرأت‎ آرزوهايي را بده كه مي‎توانند به واقعيت بپيوندند». امیر پس از شنيدن اين سخنان به فكر فرو رفت و پس از آن‎، اين چهار واژه طلايي يعني تفكر، باور، آرزو و جرأت را سرلوحه زندگي خود قرار داد، چون‎ حالا به راز زندگي پي برده بود!
 

nooshafarin

عضو جدید
کاربر ممتاز
حمید ام.ب، مشهور به مگابایتی، گوسفند مردم ميدزديد و گوشتش صدقه ميكرد. از او پرسيدند كه اين چه معني دارد؟ گفت: ثواب صدقه با بزه دزدي برابر گردد و درميان پيه و دنبه اش توفير باشد.
 

nooshafarin

عضو جدید
کاربر ممتاز
حمید ام.ب زیر باران از راهی می گذشت . خانه ای دید که داشت می سوخت و محمدحسین را دید که وسط شعله ها در اتاق نشیمن نشسته بود.
حمید ام.ب فریاد زد : هی،خانه ات آتش گرفته است! محمدحسین جواب داد : میدانم!
حمید ام.ب گفت:پس چرا بیرون نمی آیی؟
محمدحسین گفت:آخر بیرون باران می آید . مادرم همیشه می گفت اگر زیر باران بروی ، سینه پهلو میکنی...!
 

nooshafarin

عضو جدید
کاربر ممتاز
پیرجو هنوز به سن بیست سال نرسیده بود كه علوم زمان خود را فرا گرفت ودر علوم الهی و طبیعی وریاضی ودینی زمان خود سرآمد عصر شد. روزی به مجلس درس ادمین حاضر شد . با كمال غرور ، گردوئی را جلوی ادمین افكند وگفت : مساحت سطح این را تعیین كن .
ادمین جزوه هایی از یك كتاب را كه در علم واخلاق وتربیت نوشته بود ، جلوی پیرجو گرفت وگفت : تو نخست اخلاق خود را اصلاح كن تا من سطح گردو را تعیین كنم ! تو به اصلاح اخلاق خود محتاج تری از من به تعیین مساحت سطح این گردو.
پیرجو از این گفتار شرمسار شد و این جمله راهنمای اخلاقی او در همه عمر قرار گرفت.
 

nooshafarin

عضو جدید
کاربر ممتاز
حمید ام.ب مقداري پياز بار خر خود كرده و در كوچه و بازار شهر ميگشت. ولي هر بار كه ميخواست فرياد بزند و مردم را از خوبي و ارزاني پياز هايش باخبر كند خرش شروع به عرعر كردن مينمود و نميگذاشت حمید فرياد بزند. حمید چند بار خواست فرياد بزند ولي با عرعر خر روبرو شد و سرانجام عصباني شد و خطاب به خر خود گفت: ببينم آيا تو پياز ها را ميفروشي يا من؟!
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
در زمان‎هاي دور، فانوس تنهایی با ايمان و درستكار در مزرعه‎اش زندگي مي‎كرد. او تمام روز روي‎ مزرعه‎اش كار مي‎كرد و زندگي‎اش را از راه حلال مي‎گذراند. او هميشه سر وقت‎، نماز مي‎خواند و خداوند را عبادت مي‎كرد. روزي از جاده‎اي مي‎گذشت كه ناگهان لرد را گوشه جاده ديد. او لرد را به خانه‎اش برد و با دلسوزي از او پرستاري كرد. صبح روز بعد، فانوس تنهایی براي خواندن نماز صبح از خواب بيدار شد و لرد بيمار را بيدار كرد تا نمازش را بخواند، ولي او گفت دوست ندارد نماز بخواند، چون خداوند را نمي‎بينند و نمي‎تواند چيزي را كه نمي‎بيند عبادت كند. فانوس تنهایی چيزي نگفت و به‎ خواندن نماز مشغول شد.
چند روز بعد، حال لرد خوب شد. فانوس تنهایی تا مسيري همراه او شد تا بتواند به خانه‎اش برسد. در ميان راه‎، ناگهان جاي پاهايي را ديدند و لرد به فانوس تنهایی گفت‎: «اين‎ها جاي پاهاي يك ببر هستند».
فانوس تنهایی فكري كرد و گفت‎: «نمي‎توانم باور كنم‎، چون ببري را در اين حوالي نمي‎بينم‎!»
لرد با تعجب گفت‎: «تو ديگر چه آدمي هستي‎؟ اين جاي پاها كافي نيستند تا باور كني كه ببري از اين‎ مسير عبور كرده است‎؟»
فانوس تنهایی گفت‎: «ببين برادر، وقتي اين جاي پاها را مي‎بيني‎، باور مي‎كني كه ببري از اينجا عبور كرده‎ است‎. پس چطور با ديدن خورشيد عالمتاب‎، ماه‎، گل‎ها و گياهان زيبا و عطرافشان‎، درختان سر به فلك‎ كشيده و اين همه نعمت در اطرافت‎، باور نمي‎كني كه خدايي وجود دارد كه آن‎ها را آفريده است‎؟»
لرد فكري كرد و گفت‎: «حق با تواست‎! ما نمي‎توانيم خداوند را با چشمان خود ببينيم ولي مي‎توانيم‎ از روي نعمت‎هاي سرشاري كه آفريده است به وجود او پي ببريم‎».
 

nooshafarin

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزي نوشی لك لكي خريده به خانه برد و مشغول تماشاي او شد. ديد منقار و پاهاي لك لك بلند و زشت است. برخاسته منقار و هر دو پاي او را بريد. در نتيجه لك لك مرد و بر زمين افتاد پس او را از زمين برداشته به ديوار تكيه داده گفت: حالا شدي مرغ واقعي!!
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
لرد براي استخدام كارمند جديد در روزنامه آگهي داده بود. افراد زيادي‎ براي استخدام در آن شركت فرم پر كردند ولي لرد از ميان آنان‎، دو نفر را واجد شرايط دانست‎. او با آنان قرار مصاحبه گذاشت‎. روز مصاحبه لرد‎ رفتار دو مرد را كاملاً زير نظر گرفته بود. وقتي مرد اول وارد اتاق او شد در را پشت‎ سر خود نبست و لرد پس از مصاحبه‎اي پانزده دقيقه‎اي با او از او خواست‎ كه در سالن منتظر نتيجه بماند. وقتي مرد دوم وارد اتاق شد، در را پشت سر خود بست‎. لرد پس از مصاحبه‎اي پانزده دقيقه‎اي با او نيز از او خواست در سالن منتظر نتيجه بماند. سپس منشي خود را صدا زد و به او گفت‎: «نفر اولي كه با او مصاحبه كردم واجد همه شرايط مورد نظر بود ولي من مي‎خواهم دومي را استخدام كنم‎. چون اولي وقتي وارد اتاقم شد در را پشت سر خود نبست‎، در حالي‎ كه دومي در را بست‎. اين نشان مي‎دهد كه اولي تنبل است در حالي كه دومي با وجود آنكه واجد شرايط كامل نيست ولي مي‎تواند خيلي سريع كارها را ياد بگيرد، چون فرز و فهميده است‎!»
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در زمان‎هاي دور، فانوس تنهایی با ايمان و درستكار در مزرعه‎اش زندگي مي‎كرد. او تمام روز روي‎ مزرعه‎اش كار مي‎كرد و زندگي‎اش را از راه حلال مي‎گذراند. او هميشه سر وقت‎، نماز مي‎خواند و خداوند را عبادت مي‎كرد. روزي از جاده‎اي مي‎گذشت كه ناگهان لرد را گوشه جاده ديد. او لرد را به خانه‎اش برد و با دلسوزي از او پرستاري كرد. صبح روز بعد، فانوس تنهایی براي خواندن نماز صبح از خواب بيدار شد و لرد بيمار را بيدار كرد تا نمازش را بخواند، ولي او گفت دوست ندارد نماز بخواند، چون خداوند را نمي‎بينند و نمي‎تواند چيزي را كه نمي‎بيند عبادت كند. فانوس تنهایی چيزي نگفت و به‎ خواندن نماز مشغول شد.
چند روز بعد، حال لرد خوب شد. فانوس تنهایی تا مسيري همراه او شد تا بتواند به خانه‎اش برسد. در ميان راه‎، ناگهان جاي پاهايي را ديدند و لرد به فانوس تنهایی گفت‎: «اين‎ها جاي پاهاي يك ببر هستند».
فانوس تنهایی فكري كرد و گفت‎: «نمي‎توانم باور كنم‎، چون ببري را در اين حوالي نمي‎بينم‎!»
لرد با تعجب گفت‎: «تو ديگر چه آدمي هستي‎؟ اين جاي پاها كافي نيستند تا باور كني كه ببري از اين‎ مسير عبور كرده است‎؟»
فانوس تنهایی گفت‎: «ببين برادر، وقتي اين جاي پاها را مي‎بيني‎، باور مي‎كني كه ببري از اينجا عبور كرده‎ است‎. پس چطور با ديدن خورشيد عالمتاب‎، ماه‎، گل‎ها و گياهان زيبا و عطرافشان‎، درختان سر به فلك‎ كشيده و اين همه نعمت در اطرافت‎، باور نمي‎كني كه خدايي وجود دارد كه آن‎ها را آفريده است‎؟»
لرد فكري كرد و گفت‎: «حق با تواست‎! ما نمي‎توانيم خداوند را با چشمان خود ببينيم ولي مي‎توانيم‎ از روي نعمت‎هاي سرشاري كه آفريده است به وجود او پي ببريم‎».

افسون فقیر از گرسنگی شکایت میکرد.
پیرجو به او گفت: "خدا را شکر که خدای تعالی اسلام را به تو داده و تن سالمی داری."
افسون گفت: " راست میگویی، ولی در فاصله اسلام و سلامتی بدن گرسنگی است، که جگر آدم را پاره پاره میکنه."

پینوشت: لرد داستان تقلبی بوده
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
روزي سرمد از كنار دريا عبور مي‎كرد كه متوجه شد جاوید در ميان امواج خروشان‎ دريا گير افتاده و به شدت دست و پا مي‎زند. او جان خود را براي نجات جان‎ جاوید به خطر انداخت و به دل امواج خروشان زد.
پس از آنكه به هر سختي كه بود، جاوید را از غرق شدن و مرگ حتمي نجات داد، جاوید رو به سرمد كرد و با حالتي حق شناسانه گفت‎: «از اينكه زندگي‎ام را نجات‎ داديد، از شما خيلي متشكرم‎».
سرمد به چشمان جاوید خيره شد و گفت‎: «خواهش مي‎كنم ‎. فقط اميدوارم‎ اطمينان حاصل كني كه زندگي‎ات ارزش نجات دادن را داشته است‎!»
 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
پیرجویی مي خواست بر اسب سوار شود . پاي راست بر ركاب گذاشت و بالا رفت . ناگزير ، رويش يه طرف پشت اسب قرار گرفت . اندكي رفت تا به جماعتي رسيد . گفتند :
" چرا واژگونه بر اسب نشسته اي ؟! "
گفت :
" من درست نشسته ام . اين اسب از كرگي بر عكس بوده است ! "
 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
كچلي (پوریا یا مهرداد ) از حمام بيرون آمد و ديد كه كلاهش را دزديده اند . داد و فريادي راه انداخت و كلاهش را از حمامي (اسپاو) خواست. اسپاو گفت:
" من كلاه تو را نديده ام و تو چنين چيزي به من نسپرده اي . شايد اصلا" كلاهي بر سر نداشته اي . "
كچل گفت:
" انصاف بده اي مسلمان ! اين سر من از آن سر هاست كه بشود بدون كلاه بيرونش آورد ؟! "
 
آخرین ویرایش:

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
دروغگویی(Afash!!) می میرد و به جهان آخرت می رود. در آنجا مقابل دروازه های بهشت می ایستد ، سپس دیوار بزرگی می بیند که ساعت های مختلفی روی آن قرار دارد از فرشته(آتوسا!!) می پرسد : این ساعت ها برای چه اینجا قرار گرفته اند؟
فرشته(آتوسا) پاسخ می دهد: این ساعت ها ساعت های دروغ سنجند و هر کس روی زمین یک ساعت دروغ سنج دارد و هر بار آن فرد دروغی بگوید عقربه ساعت یک درجه جلوتر می رود.

دروغ گو (Afash) گفت : چه جالب، آن ساعت کیه؟
فرشته پاسخ داد : مادر ترسا او حتی یک دروغ هم نگفته، بنابراین ساعتش هیچ وقت حرکت نکرده است.
دروغ گو (Afash) گفت : وای باور کردنی نیست، خوب آن ساعت کیه؟
فرشته(آتوسا) پاسخ داد : ساعت آبراهم لینکن عقربه اش دوبار تکان خورد.

دروغ گو (Afash) گفت : خیلی جالبه راستی ساعت من کجاست؟
فرشته(آتوسا) پاسخ داد : آن ساعت در اتاق کار سرپرست فرشتگان(پیرجو) است ، چون از آن به عنوان پنکه سقفی استفاده می کنند.
ساده دلي(Afash) به جنگ رفته بود. سپر بزرگي با خود داشت كه براي محافظت از جان خويش برده بود. چندي نگذشت كه از بالاي قلعه ، سنگي بر سرش زدند و بشكستند. دست بر سر گذاشت و گفت:
" مگر كوريد؟...سپر به اين بزرگي را نمي بينيند و سنگ بر سرم مي زنيد؟! "
 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
شادمهربازی از درد چشم مي ناليد . مدیر ارشدی به در پروفایلش آمد و گفت :
" تو را چه مي شود ؟ دردت را بگو تا شايد آن را علاجي كنيم . "
شادی بيمار گفت :
" چشمم چنان درد مي كند كه به مرگ خود راضي شده ام . "
پیرجو قدري با خود انديشيد. آنگاه گفت:
" پارسال دندانم درد مي كرد ، آن را از بيخ كندم و راحت شدم ! "
 

حــامد

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزگاری پیرجویی خوشتیپ جویی و دانا جویی را در اندرونی باشگاه همی دید ایشان را گفت چه میجویید در این وادی
او را پاسخ همی گفتند:

:heart:حــامد:heart:
 
آخرین ویرایش:

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در مجلسی (باشگاه) طفلی (سرمد) بی ادبی میکرد.
ظریفی (زهره) گفت: چرا اینقدر بی‌تربیتی؟
طفل (سرمد) گفت: آب و گل مرا چنین سرشته‌اند.
ظریف (زهره) گفت: آب و گل تو را خوب سرشته‌اند...لگد کم خورده!
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یکی از کاربران شکایتی جهت رسیدگی نزد ادمین برد.
ادمین گفت: وقت ندارم
کاربر گفت : اگر شکایت مرا رسیدگی نکنی نفرین میکنم تو و مدیر ارشدت را
ادمین گفت : اگر دعای تو مستجاب است، از خدا بخواه به شکایت تو رسیدگی کند
 
بالا