اندر حکایات باشگاه مهندسان

bmd

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زهره ای روزی بر کنار آب روان نشسته بود و همی شعر و غزل میخواند ناگاه جوانی/پیرجو/ و پیری خردمند و شولوخ/لرد/ را دید که به کنار رود رسیدند.. پیرمرد جستان و خیزان از نهر بپرید و جوانک مثل مرده ای در قبر سفید همچون گچ گشت...
زهره را این مطلب بسیار اندیشناک آمد.. بی ام دی را فرمود تا تحقیق نماید.. بی ام دی خبر آورد که لرد کنون زنی اختیار کرده بسان قرصک ماه و جوانک کنون جز تنهایی چیزی ندارد. ازین است که لرد چنان شنگول مینماید
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مدیره ای شايعه اي درباره آتوسا را مدام تكرار كرد. در عرض چند روز، همه اعضای سایت را فهميدند. آتوسا عميقاً آزرده و دلخور شد. بعداً، مدیره ای كه آن شايعه را پخش كرده بود متوجه شد كه كاملاً اشتباه مي كرده. او خيلي ناراحت شد و نزد لرد کبیر رفت و پرسيد براي جبران اشتباهش چه مي تواند بكند.

لرد کبیر گفت: « به فروشگاهي برو و مرغي بخر و آن را بكش. سر راه كه به خانه مي آيي پرهايش را بكن و يكي يكي در راه بريز» مدیره اگر چه تعجب كرد، آنچه را به او گفته بودند انجام داد.

روز بعد، لرد کبیر گفت: «اكنون برو و همه پرهايي را كه ديروز ريخته بودي جمع كن و براي من بياور» مدیره، در همان مسير، به راه افتاد، اما با نا اميدي دريافت كه باد همه پرها را با خود برده. پس از ساعتها جستجو، با تنها سه پر در دست، بازگشت.
لرد کبیر گفت: « مي بيني؟ انداختن آنها آسان است اما باز گرداندنشان غير ممكن است. شايعه نيز چنين است. پراكندنش كاري ندارد، اما به محض اين كه چنين كردي ديگر هرگز نمي تواني كاملاً آن را جبران كني».
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آرچی، اولین مدیره ای که جلوی پیرجو ایستاد به او گفت: اگر من همسرت بودم توی قهوه ات زهر میریختم!
پیرجو هم گفت: اگر تو همسر من بودی، من آن قهوه را میخوردم!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزی سنکایی (بو زهره دی) سخن همی راند
به ناگه تنی چند (گران لرد، آتوسا، سرمد، پیرجو...) بر او حمله ور گشتند و به اندامش همی چاقو فرو می‌کردند
در نهایت کسی (بو بی ام دی دی) آخرین چاقو را فرو کرد
زهره همی گفت: آی آی شولوخ سن دا؟
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزی لرد کبیر داشته از يه کوچه باريکي که فقط امکان عبور يه نفر رو داشته… رد مي شده… که از روبرو يکي از رقباي مدیریتی زخم خورده اش مي رسه… بعد از اينکه کمي تو چشم هم نگاه مي کنن… رقيبه مي گه من هيچوقت خودم رو کج نمي کنم تا يه آدم احمق از کنار من عبور کنه… لرد کبیردر حاليکه خودش رو کج مي کرده… مي گه ولي من اين کار رو مي کنم…!!
 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
بی ام دی در باغ خود رفت. دزدي (سهیل)را پشتواره پياز دربسته ديد. گفت: در اين باغچه كار داري؟
گفت: بر راه می گذشتم ناگاه باد مرا در باغ انداخت.
گفت: چرا پياز بركندي؟
گفت: باد مرا ميربود دست در بنه پياز ميزدم از زمين برمي آمد.
گفت: مسلم، كه گرد كرد و پشتواره بست؟
گفت: والله من در اين فكر بودم كه آمدي.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزی لرد بچه‌ای کنار رود نشسته بود و آب همی خورد
حکیمی (زهره) از آنجا می‌گذشت. گفتش ای بچه اینگونه آب مخور عقلت زایل می‌شود
بچه گفت: عقل دیگه چیه؟
حکیم گفت: هیچی به کارت برس
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مانی هنگام راه رفتن کسي را به جز ملینا نمي ديد روزي bmd در حال نماز خواندن در راهي بود و مانی بدون اين که متوجه شود از بين او و مهرش عبور کرد bmd نمازش را قطع کرد و داد زد هي چرا بين من و خدايم فاصله انداختي مانی به خود آمد و گفت من که عاشق ملینا هستم تورا نديدم تو که عاشق خدای ملینا هستي چگونه ديدي که من بين تو و خدايت فاصله انداختم ؟
 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز

پیرجو، بی ام دی طبيب را گفت: من هضم طعام نميتوانم كرد تدبير چه باشد؟
گفت: هضم شده بخور.
 

bmd

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزی ثنا(س)را تبی عظیم در گرفت پزشکان دربار به معالجتش در آمدند و هر کس چیزی به زبان میراند.. در آخر پیری خردمند گفت این دختر را شاید آتش عشقی در درونش افتاده که چنین هذیان میگوید..
خوبرویانی از پسران باشگاه را از برای وی ردیف کردند به در خانه اش و اورا به پیش آنان راندند..
او که از ماجزا کنون آگاه شده بود گفت من فقط پستونکم رو میخوام و در دم گریه آغاز کرد
:cry::cry:
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزي يك دانا (bmd) ؛ دوستش (ثنا) را نگران و هراسان ديد و پرسيد :
- ثنا؛ چه شده ؟
- ثنا پاسخ داد : مشكلات !!!! چيزي جز مشكلات ندارم و كجا بروم كه از مشكلات نجات پيدا كنم ؟
- گفت : من ميتوانم كمكت كنم و ديروز به مكاني رفتم و به نظرم آمد كه هيچكس مشكلي ندارد و همه ظاهرا كه آسوده بودند و دوست داري بروي به آن مكان ؟
- ثنا پاسخ داد : كي ميتوانيم برويم ؟ آنجا مورد علاقه من است و بيا با هم برويم .
- گفت : آدرس ميدهم و خودت برو « قبرستان » و تا آنجا كه من ميدانم ؛ مردگان ديگر مشكل دنيائي ندارند .
 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
همکار مدیری دعوي مدیریت كرد. پيش ادمینش بردند. ازاو پرسيدكه معجزه ات چيست؟
گفت: معجز ه ام اين كه هرچه در دل و پروفایل شما ميگذرد مرا معلوم است.
چنانكه اكنون دردل همه ميگذرد كه من دروغ ميگويم.
 

bmd

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزی آتوسا به مجلس زنانه ای دعوت شد.. چون به در خانه جشن رسید
کفش بسیار آنجا دید .. از ترس ربوده شدن کفشش به خاطر تجربه قبلیش..
کفشهای پاشنه بلندش رو بر متقالی پیچاند و با خود به اندرونی برد..
ملیسا خاتون که با زنان دیگر در حال غیبت بود او رابدید و گفت آن چه کتابیست که بغل کرده ای چنین سخت؟
گفت فلسفه است
ملیسا گفت: از کدام کتابفروشی خریده ای؟
آتوسا زود گفت: از کفاشی خریده ام
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
يك روز سگ دانايي (هانی) از كنار يك دسته گربه مي گذشت. وقتي كه نزديك شد و ديد كه گربه ها سخت با خود سرگرم اند و اعتنايي به اون ندارند، ايستاد.

آن گاه از ميان آن دسته يك گربه ي درشت و عبوس پيش آمد و گفت: اي برادران دعا كنيد؛ هرگاه دعا كرديد و باز هم دعا كرديد و كرديد، آنگاه يقين بدانيد كه باران موش خواهد آمد.

سگ چون اين را شنيد در دل خود خنديد و ار آن ها رو برگرداند و گفت: اي گربه هاي كور ابله، مگر ننوشته اند و مگر من و پدارنم ندانسته ايم كه آنچه به ازاي دعا و ايمان مي بارد موش نيست بلكه استخوان است.
 

bmd

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

haaaaaaaaaaaaaaaaa,jaaaaaaaannnnnnnnnnnnnnnnnnnnnnn?????????????????????!!!!!!!!!!!!!!1
an pire kheradmand garche khaterash baraye ma aziz ast,vali gazafe migooyad,in bashgah age khoobroo moobroo dasht ke ma nemiraftim jai ke faghat pir midanad
vali in hekayat hich gah vojood khareji peyda nakhahd kard,pesarane in bashgah agar ghiafei dastand ke khodeshan ro poshte in jabe jadooi ghayem nemikardand,miraftand haman ja ke amsale sana raftand
sana digar pestoonakesho nemikhad,tarkesh karde
خوشگل یکیش من.. خوشگل ندیدی وگرنه میفهمیدی.. زشت ,خوشگلی بود که عاشق شده است:biggrin::biggrin::biggrin:
روزی ثنا(قلبی فداها) با فانوسی در دست به کوچه ای میرفت
بی ام دی:)redface:)گفتش :دنبال چه میگردی ای دختر
گفت خوشگلی را میجویم در این شهر.. گفت یافت مینشود..
ثنا گفت: آنچه یافت مینشود آنم آرزوست
 

sharifi1984

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای لردک پلیدِ جَهَندَمی بتاز!
بتاز که امروز مرا وقت تنگ آمده و نتوانم تو را فی الساعه پاسخ گفتن.
البت سعی بر آن دارم که زود باز آیم و جبران زحماتت نمایم!
بتاز ای لردک!
 
آخرین ویرایش:

FriendlyGhost

عضو جدید
کاربر ممتاز
ماجرای حیله زدن استاد بی ام دی به زنش…

ماجرای حیله زدن استاد بی ام دی به زنش…

مدتی بود که زن استاد بی ام دی در باشگاه مهندسان ایران عضو شده بود و هر شب به کافی نت میرفت تا پست بزند از اینرو دیر به خانه باز می گشت.:)surprised:)
استاد بی ام دی که از دست زنش خواب و خوراک نداشت ،ناراحت بود و می خواست کاری کند که زنش به کافی نت نرود و اول شب در خانه باشد.
استاد بی ام دی بار ها به زنش نصیحت کرد:)w24:) که دست از کار های خود بردارد ولی فایده ای نداشت.
سرانجام وقتی یک شب استاد بی ام دی به خانه آمد و زنش را ندید ؛ در خانه را بست و آنرا از داخل قفل کرد…
شب که زن خسته و کوفته از پست زدن برای خواب آمده بود به در خانه آمد و شروع به در زدن کرد…
استاد بی ام دی از خواب بیدار شد و به پشت در رفت…
استاد بی ام دی گفت:چه کسی آنجاست؟
- بی ام دی من هستم:)redface:)…همسر تو…
استاد بی ام دی گفت:زن عزیزم در باز نمی شود و بهتر است هر جا تا به حال بودی به همان جا بروی و شب را به صبح برسانی….
زن استاد بی ام دی التماس کرد ولی استاد بی ام دی در را باز نکرد….
زن استاد بی ام دی عصبانی شد و گفت اگر در را باز نکنی خودم را به چاه خواهم انداخت.:)w04:)
استاد بی ام دی گفت: هر کاری می خواهی بکن.
زن چند قدمی از کنار در خانه دور شد…چند دقیقه ای گذشت و چون دیگر صدایی شنیده نمیشد ؛ استاد بی ام دی خیال کرد زنش خودش را به داخل چاه انداخته است…پس به کنار چاه رفت و داخل چاه را نگاه کرد….(
)
اما در همان وقت زن حیله گر که خود را در گوشه ای پنهان کرده بود ؛ از فرصت استفاده کرد و به داخل خانه رفت و در را به روی استاد بی ام دی بست.(
)استاد بی ام دی ناگهان فهمید که چه کلاه بزرگی بر سرش رفته است.:)()
استاد بی ام دی: زن در را باز کن!:)w00:)
زن استاد بی ام دی: باید تا صبح در کوچه بخوابی تا دیگر مرا اذیت نکنی…(
)
زن استاد بی ام دی بر روی پشت بام رفت و از آنجا فریاد زد که:(:w39:)
ای بی ام دی برای چه تا این وقت شب در کوچه میمانی؟ مگر تو زن نداری؛مگر خانه و زندگی نداری….
همسایه ها که صدا را شنیدن از خانه هایشان خارج شدند و به خیال اینکه استاد هر شب به خانه نمی رود شروع به سرزنش وی کردند…و استاد بی ام دی در حالی که خیس عرق شرم شده بود :)sweatdrop:)؛بدون آنکه حرفی بزند سرش را پایین انداخت و از آنجا رفت و آن شب را در کاروانسرایی خوابید (

)و با خود عهد کرد هرگز در صدد تنبیه زن خود بر نیاید و به کار های او ایراد مگیرد…
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
لوسیفری را گفتند که چرا به پست نهادن آنلاین نشوی ؟ گفت به خدای که من یک تن از کاربران را نشناسم و آنان نیز مرا نمی شناسند
اصلا دوستی من و ایشان از کجا پدید آمده است؟
 

bmd

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
فریندلی, شیخی(بی ام دی(ذکره دوائک)) را دید سر به انديشه فرو برده،او را گفت:اي شیخ فصل نو بهار است سر بردار تا گل بيني. گفت:اي فریندلی ،سر را فرو برم تا آفريدگار گل را ببينم !!
 

bmd

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزی فریندلی خوابی عجیب دید و تعبیر پیش شیخ بزرگوار بی ام دی برد.. شیخ گفت چرا چنین بر آشقته ای خوابت را نقل کن تا از کتاب ابن سیرین و رموز دانیال حکیم تعبیرش کنم.
گفت ای شیخ ای شیخ خواب دریای طوفانی میبینم..
شیخ موقرانه نگاهی بر دخترک نمود و گفت:
مطمئن باش یه كسی شبهابه خاطرتوتوی دریای اشك میخوابه،

 
آخرین ویرایش:

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
الطاف الهی ....

الطاف الهی ....

آورده اند که روزی شیخی به غایت کنجکاو و تنبل ( حمید ام بی ) به همراه یاران ( که بعد ها اعضای تست آمادگی برای ازدواج خوانده شدند ) در دشتی گذار میکرد و پند اندر احوالات ازدواج در گوش یاران میخواند که به زیعتکی بسیار وسیع رسیدند که تو گویی 52000 بازدید داشت و رفت و آمد اشخاص کوچک و بزرگ در آن متواتر ... ( که سالها بعد پروفایله آرامشش خواندندی :دی ) ...
از قضا شیخ گاو آهنی به خود بست و به سرعت به کاره شخم زدن بر زمین پرداخت و غوغایی بر جمع برخاست ..
یاران را سخت شگفتی شد که ای شیخ تو که در تمام طول زندگی خود دست بر کاری نبردی تو را چه شد ؟!!
فرمود : من در این خاک چیزی بینم که شما ندانید . اندر این خاک گنج هایی نهان است که رزق من تا سالها از آن بود و بسیار حاصل خواهد شد ... یاران پرسیدند که این امر را در آینده چه خواهند خواند
فرمود : شکار لحظه ها
یاران را وقت خوش گشت و بسیار گریستند و نعره ها زدند ...
جامع الحکایات ( شیخ ابو حمید ابلخیر ) که بعد ها ام بی نامیدندش و بسیار دی دی میکردندی
 

sharifi1984

عضو جدید
کاربر ممتاز
شخص تنبلي (لردک جهنمی مهران) نزد مانی آمده و پرسيد :
مي خواهم از كوهي بلند بالا روم مي تواني نزديكترين را ه را به من نشان دهي؟
مانی جواب داد: نزديكترين و آسانترين راه : نرفتن بالاي كوه است .
 

sharifi1984

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی مدیر تالار زبان (مهران) مبلغی به مانی داد که بین فقرا و نیازمندان قسمت کند. مانی وجه را گرفت و لحظه ای بعد آنرا به مهران بازگرداند.
مهران دلیل این امر را سئوال کرد، مانی گفت: هر چه فکر کردم از مهران محتاج تر و فقیرتر نیافتم. چرا که می بینم ماموران تو به ضرب تازیانه از کاربران باج و خراج می گیرند و در خزانه ی تو می ریزند، از این جهت دیدم که نیاز تو از همه بیشتر است، لذا وجه را به خودت بازگرداندم
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
روزی هیلیش همی از بی توجهی به تنگ آمده، تصمیم گرفت تا خود را مطرح نموده، کمی آرام گیرد.
از این رو زبان به کام چسبانده، چند روزی خاموش ماند.خدم و حشم برآشفته، او را به نزد طبیب بزرگ، conopus بردند.
طبیب گفت:دوای درد وی همی پیش پیر ارشد باشد.
دیگر بار هیلیش را بلند کرده تا به نزد پیر برند.در راه هیلیش زبان باز کرده،سخن همی راند که:
"حال ما کنون رو به بهبود است،بازگردیم!!!"
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مریدان لرد کبیر مدیر محبوب و معروف از وی خواهان کرامات اعجازانگیز ظاهری بودند .
روزی به وی گفتند : " ای لرد! فروغ بر روی آب راه می رود بی آنکه غرق شود
:surprised:! "
شیخ گفت : " کار ساده ای است چرا که وزغ نیز چنین می کند ! "
باز گفتند : " ستایش در هوا پرواز می کند! "
شیخ گفت : " این نیز کار ساده ای است چرا که مگس و پشه هم چنین می کنند ! "
یکی دیگر از مریدان صدا کرد که : " ای لرد و ای مراد ! من bmd (قیزیم قوربان) را می شناسم که در یک چشم بر هم زدن از شهری به شهری می رود! "
لرد کبیر تبسمی کرد و گفت : " این کار از کارهای دیگر آسانتر است چرا که شیطان نیز در یک چشم به هم زدن از مشرق به مغرب می رود . چنین اموری را هیچ ارزشی نیست "
آنگاه بپا خواست و به طوری که همگان بشنوند گفت : " مرد آن بود که در میان همنوعان بنشیند و برخیزد و بخوابد و بخورد و در میان بازار بین همنوعان داد و ستد کند . با مردم معاشرت نماید و یک لحظه هم دل از یاد لرد :hypocrite: غافل نسازد "
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
شبی هیلیش خواب عجیبی دید.در خواب دید که موهای فزونی بر سرش روییده، از فرط خوشحالی از خواب پرید.
هیجان زده به نزد مادر خویش،آتوسا بانو رفته، او را از خواب بیدار نموده گفت:
"مادر جان خوابی خوش دیده ام که تعبیرش جز میمنت و مبارکی نباشد."
آتوسا چشم باز کرده،گفت:
"بگو مادر جان،چه خوابی دیده ای که تا صبح تو را صبر نبوَد!"
هیلیش نفس عمیقی کشیده گفت:
"مادر جان، در خواب دیدم که هزاران تار مو بر سرم روییده،آنچنان که شانه را می شکند!"
مادر چراغ را روشن کرده به پسرش نگاه کرد،پس از چند لحظه بالشش را بر سر هیلیش کوبیده گفت:
"خاک بر سرت!خواب تو تعبیرش جز این نباشد که از خوشحالی و هیجان همان دو تار مویت را نیز از دست داده ای!"
 
بالا