زهره ای روزی بر کنار آب روان نشسته بود و همی شعر و غزل میخواند ناگاه جوانی/پیرجو/ و پیری خردمند و شولوخ/لرد/ را دید که به کنار رود رسیدند.. پیرمرد جستان و خیزان از نهر بپرید و جوانک مثل مرده ای در قبر سفید همچون گچ گشت...
زهره را این مطلب بسیار اندیشناک آمد.. بی ام دی را فرمود تا تحقیق نماید.. بی ام دی خبر آورد که لرد کنون زنی اختیار کرده بسان قرصک ماه و جوانک کنون جز تنهایی چیزی ندارد. ازین است که لرد چنان شنگول مینماید
زهره را این مطلب بسیار اندیشناک آمد.. بی ام دی را فرمود تا تحقیق نماید.. بی ام دی خبر آورد که لرد کنون زنی اختیار کرده بسان قرصک ماه و جوانک کنون جز تنهایی چیزی ندارد. ازین است که لرد چنان شنگول مینماید