شیخ جاست مکانیک در بستر مریضی و رو به مرگ بود. یاران را فراخواند تا فلان کتاب را برای او آورند. مریدان گفتند: شیخا، شما که در زمرهی مرگ هستید، کتاب به چه کار آید؟:شیخ پاسخ داد: فلان چیز در کتاب است که نمی دانم، بدانم و بمیرم بهتر است یا ندانم و بمیرم؟بهنام جواب داد: مگر خدا به شما علم لایتنهایی نداده است؟
چند لحظه سکوت برقرار شد. همه منتظر پاسخ بودند.
شیخ گفت: ... .... نمیخوای از جات بلند شی، زر اضافی نزن. یاران میخواستند نعره بزنند، ولی شیخ تهدید کرد اگه کسی جیکش در بیاد با پشت دست محکم میزنه تو دهنش)
چند لحظه سکوت برقرار شد. همه منتظر پاسخ بودند.
شیخ گفت: ... .... نمیخوای از جات بلند شی، زر اضافی نزن. یاران میخواستند نعره بزنند، ولی شیخ تهدید کرد اگه کسی جیکش در بیاد با پشت دست محکم میزنه تو دهنش)