اندر حکایات باشگاه مهندسان

پیرجو

مدیر ارشد
مدیر کل سایت
مدیر ارشد
روزی هیلیش کم عقل زردآلویی چند در آستین داشت و از راهی عبور می کرد جمعی را دید نشسته اند به آنها گفت : اگر هر یک از شما گفتید که در آستین من چیست زرد آلویی که از همه بزرگتر است به او میدهم یکی از آنها گفت : هر کس خبر بدهد یقینا علم غیب دارد.
 

حــامد

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز

هميشه کسانى که خدمت می‌کنند را به ياد داشته باشيد



در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر ١٠ ساله‌اى (Lord)وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت ميزى نشست. خدمتکار(پیرجو) براى سفارش گرفتن سراغش رفت.

- پسر(lord) پرسيد: بستنى با شکلات چند است؟

- خدمتکار (پیرجو)گفت: ٥٠ سنت
پسر کوچک(lord) دستش را در جيبش کرد، تمام پول خردهايش را در آورد و شمرد. بعد پرسيد:
- بستنى خالى چند است؟
خدمتکار(پیرجو) با توجه به اين که تمام ميزها پر شده بود و عده‌اى بيرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن ميز ايستاده بودند، با بی‌حوصلگى گفت:
- ٣٥ سنت
- پسر(lord) دوباره سکه‌هايش را شمرد و گفت:
- براى من يک بستنى بياوريد.
خدمتکار (پیرجو)يک بستنى آورد و صورت‌حساب را نيز روى ميز گذاشت و رفت. پسر بستنى را تمام کرد، صورت‌حساب را برداشت و پولش را به صندوق‌دار(سرمد) پرداخت کرد و رفت. هنگامى که خدمتکار(پیرجو) براى تميز کردن ميز رفت، گريه‌اش گرفت. پسر بچه(lord) روى ميز در کنار بشقاب خالى، ١٥ سنت براى او انعام گذاشته بود.

يعنى او با پول‌هايش می‌توانست بستنى با شکلات بخورد امّا چون پولى براى انعام دادن برايش باقى نمی‌ماند، اين کار را نکرده بود و بستنى خالى خورده بود.
 

mary.a.m.n

عضو جدید
کاربر ممتاز
اندر احوالات باشگاه مهندسان اورده اند که روزی پیرجویی به نزد طبیب لرد بن هلیش رفت و هراسان گفت : یا طبیب نگران شیخ بی ام دی هستم بگمانم شنوایی خویش را از دست داده باید چاره ای بیندیشیم لرد بن هلیش پاسخ داد شنوایی او را مورد ازمون قرار ده تا ببینیم چه باید کرد .
پیرجو به نزد شیخ که مشغول تدریس در تاپیک زبان ترکی بود امد از پشت سر با فاصله ای صدا زد یا شیخ پاسخی نشنید نزدیکتر امد و تکرار کرد باز هم جوابی نشینید تا انکه به پشت سر شیخ رسید تا سوالش را تکرار کرد شیخ بی ام دی نگاهی بدو کرد و فرمود ای پیرجو نزد طبیب برو تا از صحت شنوایی خود اگاه شوی 3 بار سوال پرسیدی و من جواب دادم اما همچنان سوالت را تکرار میکنی.
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پیرجو از دیوانگان به نام بود، شبی یکی از پاچه خواران خود (جاوید) را طلبید و وقتی آمد به او گفت: " امشب خوابم نمی آید و فکری در سرم است."
جاوید گفت: چه فکری؟
پیرجو گفت: دلم میخواهد خدای تعالی مرا تبدیل به حوریه ای کند و یوسف شوهر من باشد و همین باعث شده است که خوابم نبرد.
جاوید گفت: حال که خیال کردی، چرا نخواستی محمد شوهر تو بشود
پیرجو گفت: اتفاقا به این هم فکر کردم، منتها نمیخواستم که عایشه را ناراحت کنم!
 

پیرجو

مدیر ارشد
مدیر کل سایت
مدیر ارشد
ریزهیلیش

ریزهیلیش


دستان همگیتان درد نکند بسیار جالب میباشد اینجا:surprised:
من معذرت میخواهم که مرا یارایه نوشتنه چنین مطالبی نمیباشد :surprised:

يكي بود يكي نبود. يكي از روزهاي گرم تيرماه بود. يك هیلیش فداكاري بود كه ريهیلیش نام داشت و خيلي به شدت احساس فداكارآلودگي مي‌كرد و تصميم گرفته بود پوز پترس فداكار اجنبي را بزند. يكي از همان شب‌هاي تيرماه كه ريزهیلیش خسته و كوفته از سر كار به خانه برمي‌گشت و در حال خواندن يك ترانه‌ي محلي گرمساري روي ريل‌ها بود (معلوم نبود بالاخره اون شب بارون مي‌اومد يا نمي‌اومد. به من و شما مربوط نيست قصه را بچسبيد و درس‌تان را بخوانيد) بله اون شب كه بارون ‌اومد... يارم لب بون اومد... نه اين مربوط به درس نبود. حواس نمي‌گذاريد براي آدم. بله اون شب كه بارون مي‌اومد ريزهیلیش روي ريل قطار داشت مي‌رفت كه ديد كوه ريزش كرده و سنگ‌هاي بزرگ ‌ناكي افتاده‌اند روي ريل به چه درشت‌ جاتي.
ريزهیلیش پيش خود فكر كرد: يا پيغمبر! الان قطار مي‌آيد و همه‌ي مسافرها خاكشير مي‌شوند و آبرويمان پيش بين‌الملل و سرخه صليب مي‌رود. اتفاقاً قطار آن شب قطار اصلاح ‌آلات و بارش پر از ماشين اصلاح بود كه براي زدن پشم و پيله‌ به كار مي‌رفت.
ريزهیلیش كه ديد كوه ريزش كرده به ذن فرو رفت و پس از دقايقي رفتن به عوالم روحاني و مديتيشن اي‌كيوساني، فكر بكر و منطقي خوبي به كله‌اش رسيد و تصميم گرفت براي اين كه قطار به سنگ‌ها نخورد و از خط خارج نشود خودش قبلاً آن را منفجر كند! اين كه چطور اين فكر بكر به مخ هیلیشك ما رسيد به شما مربوط نيست، درس‌تان را بخوانيد.
بله ريزهیلیش با اين فكر چند ديناميت از جيبش در آورد و آن را به ريل قطار بست. همين كه قطار نزديك شد ريزهیلیش ديناميت‌ها را روشن كرد. (البته براي دماغ‌سوخته كردن مستندسازان فضول او به دليل بارندگي به جاي كبريت از فندك المنتي استفاده كرد). بعد از چند ثانيه ديناميت‌ها گرومپي منفجر شدند و قطار با صداي وحشت‌انگيزناكي از ريل خارج شد و سر و كله‌ي مسافران و لوكوموتيوران را هم شكست و پدر صاحب بچه‌ي همه‌شان را درآورد. لوكوموتيوران زخمي و عصباني از قطار چپ شده خودش را كشيد بيرون و به قصد كشت دنبال ريزهیلیش گذاشت. ريزاحمد بي‌گناه و معصوم هم كه ديد هوا پس است پا گذاشت به فرار و حالا ندو كي بدو. لوكوموتيوران هم پشت سرش با مشت‌هاي گره كرده و فحش‌هاي هجده سال به بالا و كمر به پايين همچنان مي‌دويد تا رسيدند به نقطه و محل ريزش كوه. و آنجا بود كه لوكوموتيوران خشكش زد.
لوكوموتيوران كه ديد كوه ريزش كرده و فهميد ريز هیلیش چه فداكاري بزرگي كرده اشك در چشم‌هايش جمع شد. ريزهیلیش را بغل كرد و هاي هاي شروع كرد به گريستن. بقيه مسافران و خبرنگاران بين‌المللي و روساي ايستگاه‌هاي قطار هم با فهميدن حادثه به محل آمده دور آنها جمع شدند و صحنه‌ي ملودرام هندي‌ناك و باليوودآسايي به وجود آمده بود كه اشك از مشك قورباغه در مي‌آورد. عكاسان كليك كليك عكس مي‌گرفتند و بقيه در دستمال‌شان فين مي‌كردند و توليد آب دماغ در آن سال از همين جا فراوان شد.
به زودي عكس ريزهیلیش را به عنوان دهقان فداكار در تمام كتاب‌هاي دبستاني و دانشگاهي و روي جلد مجله تايم زدند و تفاسير متعددي از روش‌ فداكارانه ريزهیلیش و ذكاوت او در دنيا انجام شد. حادثه‌ي آن شب فراموش ناشدني به عنوان درس عبرت و الگويي براي فرزندان خاك عالم شد.
هنوز كنار ريل‌ها، قطار از خط خارج شده‌ي زنگ‌زده‌اي وجود دارد كه به عنوان يادبود عكس ريزهیلیش فداكار را در حالي كه نيش‌اش تا بناگوش باز است روي آن زده‌اند و زير آن نوشته: ما اينيم.
 

حــامد

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در روزگار قديم، پادشاهى (پیرجو)سنگ بزرگى را که در يک جاده اصلى قرار داد. سپس در گوشه‌اى قايم شد تا ببيند چه کسى آن را از جلوى مسير بر می‌دارد. برخى از بازرگانان(کاربران) ثروتمند با کالسکه‌هاى خود به کنار سنگ رسيدند، آن را دور زدند و به راه خود ادامه دادند. بسيارى از آن‌ها(JUJU) نيز به شاه(پیرجو) بد و بيراه گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند. امّا هيچيک از آنان کارى به سنگ نداشتند.

سپس يک مرد روستايى (سرمد)با بار سبزيجات به نزديک سنگ رسيد. بارش را زمين گذاشت و شانه‌اش را زير سنگ قرار داد و سعى کرد که سنگ را به کنار جاده هل دهد. او بعد از زور زدن‌ها و عرق ريختن‌هاى زياد بالاخره موفق شد. هنگامى که سراغ بار سبزيجاتش رفت تا آن‌ها را بر دوش بگيرد و به راهش ادامه دهد متوجه شد کيسه‌اى زير آن سنگ در زمين فرو رفته است. کيسه را باز کرد پر از امتیاز بود و يادداشتى از جانب شاه که اين امتیازها مال کسى است که سنگ را از جاده کنار بزند. آن مرد روستايى(سرمد) چيزى را می‌دانست که بسيارى از ما نمی‌دانيم!
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
جمعی (پیرجو، سرمد، جاوید و حــــاوید) در راهی بودند. اتفاقا حــــامد درون گودالی افتاد، او را بیرون آوردند. وقتی صبح شد اورا سرزنش میکردند که نمیتوانی راه بروی؟ و میگفتند چرا کس دیگری در نیفتاد؟
گفت: گودال فقط برای یک نفر جا داشت.
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پیرجو از ادمین پرسید: آیا راست است که قبل از من یک اسب مدیر ارشد بوده است؟
ادمین گفت: خیر، مدیر ارشد همیشه خر بوده است
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در جنگی Mary.m.n را گفتند اگر فرار کنی ادمین ناراحت میشود
گفت: بهتر است ناراحت باشد و من زنده باشم، تا خوشحال باشد و من مرده باشم
 

حــامد

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزی روزگاری پیرزن فقیری (هیلیش)توی زباله‌ها دنبال چیزی برای خوردن می‌گشت که چشمش به یک چراغ قدیمی افتاد. آن را برداشت و رویش دست کشید. می‌خواست ببیند اگر ارزش داشته باشد، آن را ببرد و بفروشد.

در همین موقع، دود سفیدی از چراغ بیرون آمد.
پیرزن(هیلیش) چراغ را پرت کرد؛ با ترس و تعجب عقب‌عقب رفت و دید که چند قدم آن طرف‌تر، یک غول بزرگ(پیرجو) ظاهر شد. غول (پیرجو)فوری تعظیم کرد و گفت: «نترس پیرزن!(هیلیش) من غول مهربان چراغ جادو هستم. مگر قصه‌های جورواجوری را که برایم ساخته‌اند،‌ نشنیده‌ای؟ حالا یک آرزو کن تا آن را در یک چشم به هم زدن برایت برآورده کنم. امّا یادت باشد که فقط یک آرزو!"
پیرزن(هیلیش) که به خاطر این خوش‌اقبالی توی پوستش نمی‌گنجید،‌ از جا پرید و با خوش‌حالی گفت‌: "الهی فدات بشم مادر"!
امّا هنوز جمله ی بعدی را نگفته بود که فدای غول (پیرجو)شد و نتوانست آرزویش را به زبان بیاورد.

... و مرگ او درس عبرتی شد برای آن‌ها که زیادی تعارف می‌کنند!
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پیرجوی چموشی به مادر پیر خود (آرچی) اخطار داد، آرچی آزرده به گوشه ای نشست و گفت: مگر عضو تازه واردی فراموش کردی که مدیر ارشدی میکنی؟؟؟


چه خوش گفت آرچی به فرزند خویش...چو دیدش مدیر ارشد و پیل تن
گز از دوران تازه واردی یاد آمدی...که بیچاره بودی در تالار من
ندادی در این روز به من اخطار...که تو گنده شدی، من پیرزن

 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پیرجویی را چشم درد خاست. پيش بيطار (دام پزشک) رفت که دواکن. بيطار از آنچه در چشم چارپاي مي کند در ديده او کشيد و کور شد. حکومت به ادمین بردند، گفت: برو هيچ تاوان نيست. اگر اين خر نبودي پيش بيطار نرفتي»

تو اگر عقل داشتی پیرجو، پیش دام پزشک نمیرفتی
گر تو خویش بشناخته بودی ، پیش چشم پزشک میرفتی!!!
 

mary.a.m.n

عضو جدید
کاربر ممتاز
اورده اند که روزی ادمین به دیدار پیرجو رفت پیر جوگفت چقدر از دیدارت خرسندم همین حالا داشتم برای دیدار چند تن از دوستان میرفتم تو نیز در این بین مرا همراهی کن ادمین گفت پس یک کت مناسب به من قرض بده میبینی که لباسم جهت میهمانی مناسب نیست پیرجو به او لباسی برازنده قرض داد.
در منزل اول پیرجو ادمین را چنین معرفی کرد ادمین دوست و رییس من ولی کتی که بر تن دارد مال من است!!!
در راه ادمین به پیرجو گفت این چه بود گفتی دیگر تکرار نکن پیرجو هم قول داد.
در منزل بعدی پیر جو چنین ادمین را معرفی کرد این ادمین دوست من است ولی کتی که بر تن دارد مال خود اوست!!!
وقت بازگشت باز هم ادمین ازرده بود گفت چرا اینطور گفتی پیرجو گفت حالا دیگر بی حساب شدیم ادمین با مهربانی گفت اشکال ندارد از حالا به بعد در مورد کت هیچ مگو .. پیر جو موافقت کرد
در منزل سوم که رسیدند پیرجو گفت دوستم ادمین را معرفی میکنم و کتی که بر تن دارد......ولی ادمین ما نباید در مورد انکه این کت مال من است چیزی بگوییم اینطور نیست؟؟ ا
 

monrose

عضو جدید
کاربر ممتاز
اندر حكايت حميد ام بي خسيس

اندر حكايت حميد ام بي خسيس

«لاله ي بخیلی به رفیقش (حميد ام بي) گفت: انگشترت را به من بده که هر وقت نظرم به آن افتاد، یادت کنم و دعاگویت باشم. آن حميد بخیل گفت: هر وقت خواستی یاد من بیفتی و مرا به خاطر بیاوری، به خاطر بیاور که وقتی انگشتر از من خواستی، به تو ندادم»
 

bmd

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پیر زالی با شوی(شیخنا و زاهدنا و هلونا و افضلنا بی ام دی(ل.ع)) می گفت شرم نداری که به دیگران نگاه می کنی و حال آن که ترا در خانه چون من زنی حلال و طیب باشد شوی گفت حلال آری اما طیب نه.
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
آورده اند که روزی روزگاری دو ولد چموش به نامهای پیرجو و مهران عقد دوستی بستند بسیار شوخی و بذله بین انها رواج داشت و بسی بی جنبگی در نهان آنها پنهان :دی
روزی شیخ ما ( ابو حمید ابلخیر ) از میان ان دو گذشتندی و دریافت که حرفه نامربوط که بعدها لیچار نام گرفت بسیار بر هم الطفاط کردندی ..
اندکی آزرده خاطر شد و حکایتی در وصفشان نگاشت که همین حکایت مذکور بود ... :دی
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ادمین، آرچی و پیرجو تصمیم گرفتند سه نفر را اخراج کنند، یوزا، سهیل و مهرشاد انتخاب شدند.
ادمین، آرچی را مامور تقسیم قربانیان کرد، آرچی گفت: یوزا برای ادمین، مهرشاد برای من و سهیل برای پیرجو، ادمین عصبانی شد و سر آرچی را کند و پیرجو را مسئول تقسیم کرد. پیرجو گفت: سهیل برای صبح شما، مهرشاد برای ظهر شما و یوزا هم برای شب شما. ادمین خوشحال شد و گفت: این تقسیم بندی را از کجا آموختی؟ پیرجو گفت: از سر بریده آرچی
 

mary.a.m.n

عضو جدید
کاربر ممتاز
حکایت بیتاب

حکایت بیتاب

[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot]اورده اند که بیتاب به باشگاه مهندسان رسيد ادمین و پیرجو را ديد آن جا نشسته[FONT=&quot] اند. [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[/FONT]​

[FONT=&quot]گفت: مرا 1000 امتیاز دهيد وگرنه به خدا با اين سایت همان كار كنم كه با سایت قبلی كردم[FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
[/FONT]​
[FONT=&quot]انها بترسيدند و گفتند : مبادا كه او پارتی در کمیته **** ینگ داشته باشد كه باشگاه ما هم ***** شود[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[/FONT]​
[FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot] [FONT=&quot]آن چه خواست بدادند. بعد از آن پرسيدند كه : با آن سایت چه كردي؟[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot][/FONT]
[/FONT]
[FONT=&quot] [FONT=&quot]گفت : آن جا چيزي خواستم ندادند به اين سایت آمدم[/FONT][FONT=&quot] ;[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot][/FONT]
[/FONT]​
[FONT=&quot] [FONT=&quot]اگر شما نيز چيزي نمي داديد اين سایت را رها مي كردم و به سایت ديگر مي رفتم[/FONT][FONT=&quot]![/FONT][/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot] [/FONT]
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زهره‌ای حکیم را گفتند جمله‌ای به لرد بگو
گفت: قالاسن یانا یانا!
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
فرزان-شیراز پسری چاغ، زشت، سیاه چهره بود و مدتی بود که در اصفهان مانده بود. روزی به او گفتند: مدتی است که در اصفهان مانده ای، چرا به شهر خود باز نمیگردی؟؟ فرزان-شیراز گفت: در ولایت ما خوک زیاد شده است. آنان گفتند: البته این زمان کمتر شده است!!
 

mary.a.m.n

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]در باشگاه چنین اورده اند که شیخ و الشیوخ بی ام دی و عمو غلواش اسپاو رفته بودند صحرا نوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]نیمه های شب بی ام دی بیدار شد و آسمان را نگریست. بعد اسپاو را بیدار کرد و گفت[/FONT][FONT=&quot]: [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]نگاهی به آن بالا بینداز و به من بگو چه می بینی؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]اسپاوگفت[/FONT][FONT=&quot]: [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]میلیون ها ستاره می بینم[/FONT][FONT=&quot] . [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]بی ام دی گفت[/FONT][FONT=&quot]: [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]چه نتیجه می گیری؟ [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]اسپاوگفت[/FONT][FONT=&quot]: [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]از لحاظ روحانی نتیجه می گیرم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]از لحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیرم که زهره در برج مشتری است، پس باید اوایل تابستان باشد[/FONT][FONT=&quot]. [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]از لحاظ فیزیکی، نتیجه می گیرم که مریخ در محاذات قطب است، پس ساعت باید حدود سه نیمه شب باشد[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]بی ام دی قدری فکر کرد و گفت[/FONT][FONT=&quot]:[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]

عمو غلو از دست نو ریش میزارم تا زانو چه میگویی چادرمان را دزدیدند!!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
يک روز آفتابي، خرگوشي (زهره) خارج از لانه خود به جديت هرچه تمام در حال تايپ
بود. در همين حين، يک روباه (سرمد) او را ديد.

روباه: خرگوش داري چيکار مي کني؟

خرگوش: دارم پايان نامه مي نويسم.

روباه: جالبه، حالا موضوع پايان نامت چي هست؟

خرگوش: من در مورد ايکه يک خرگوش چطور مي تونه يک روباه رو بخوره، دارم
مطلب مي نويسم.

روباه: احمقانه است، هر کسي مي دونه که خرگوش ها، روباه نمي خورند.

خرگوش: مطمئن باش که مي تونند، من مي تونم اين رو بهت ثابت کنم، دنبال من بيا.

خرگوش و روباه با هم داخل لانه خرگوش شدند و بعد از مدتي خرگوش به تنهايي
از لانه خارج شد و بشدت به نوشتن خود ادامه داد.

در همين حال، گرگي (هلیش) از آنجا رد مي شد.

گرگ: خرگوش اين چيه داري مي نويسي؟

خرگوش: من دارم روي پايان نامم که يک خرگوش چطور مي تونه يک گرگ رو
بخوره، کار مي کنم.

گرگ: تو که تصميم نداري اين مزخرفات رو چاپ کني؟

خرگوش: مساله اي نيست، مي خواهي بهت ثابت کنم؟

بعد گرگ و خرگوش وارد لانه خرگوش شدند.

خرگوش پس از مدتي به تنهايي برگشت و به کار خود ادامه داد.

حال ببينيم در لانه خرگوش چه خبره

در لانه خرگوش، در يک گوشه موها و استخوان هاي سرمد و در گوشه اي ديگر
موها و استخوان هاي هلیش ريخته بود.
در گوشه ديگر لانه، شير قوي هيکلي (حامد) در حال تميز کردن دهان خود بود.ـ

پايان

------------ --------- -

نتيجه

هيچ مهم نيست که موضوع پايان نامه شما چه باشد

هيچ مهم نيست که شما اطلاعات بدرد بخوري در مورد پايان نامه تان داشته باشيد

آن چيزي که مهم است اين است که استاد راهنماي شما کيست؟!!!!
 

bmd

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
لردنبی را که دعوی پیغمبری می‌کرد نزد پیرجوی ستمگر آوردند، ظالم گفت : شهادت می‌دهم تو پیغمبری احمق استی. لرد نبی گفت: آری از آنکه بر قوم شما مبعوث شده‌ام و هر پیامبری از نوع قوم خود باشد.​
 

bmd

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
mary.a.m.n از ملای محله شان(شیختان بی ام دی) اجازه گرفت که برای جنگ با کفار خارج شود شیخ که شور این جوان را دید رخصت فرمود وبه او سپری بزرگ داد او به جنگ ملاحده بیرون گشت از قلعه سنگی بر سرش زدند و سرش بشکست برنجید و گفت: ای مردک کوری سپر بدین بزرگی نمی بینی و سنگ بر سر من میزنی.
 

bmd

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
لردی بر کنار دریا بودی ، زخم ادمین داشت بر سینه اش و به هیچ دارو به نمی شد. مدتها در آن رنجور بود و شکر خدای عز و جل علی الدوام و زار فیه القوام گفتی ؛ پرسیدندش که شکر چه می گوئی ، گفت : شکر آنکه بمصیبتی گرفتارم نه بمعصیتی.
گو مرا باز زند آن یار دلجو
ولیکن دل نیازد بر اخبار پیرجو
مرا در این خرابه گم گشته ای است
منم آن پیر خسته, شیخ ره جو


 

bmd

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزی شیخ بی ام دی خرقه ای به تن کرده و نعلین بر پا و ذکر گویان به لب در تالار لرد کبیر راه همی میرفت..
زهره(نورالتالار) اورا بدید و دوان دوان سوی او گشت
گفت استاد استاد:چرا زن نمیگیری؟​
شیخ دست از تسبیح کشید و گفت : زن پیر دوست ندارم.
زهره (نورالتالار) که قانع نشده بود گفت: خب زن جوان بگیر...​
گفت: زن جوان هم مرا دوست ندارد!!!​
 
بالا