اشعار و نوشته هاي عاشقانه

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
می شود اما نمیدانم چرا


مستی ام دیگر نمی گیرد مرا


می شودصبروشکیبائی نمود؟


دردوغم ازچهرات خالی نمود؟


می شودخلوت نشینی شادشد؟


یا ازاین دل بستگی آزادشد؟


می شوداما نمیدانم چرا



غم نمی خواهدرودازاین سرا
 

E . H . S . A . N

مدیر تالار مهندسی معماری مدیر تالار هنـــــر
مدیر تالار
:gol:
شمه‌ای از داستان عشق شورانگیز ماست

این حکایتها که از فرهاد و شیرین کرده‌اند

هیچ مژگان دراز و عشوهٔ جادو نکرد

آنچه آن زلف دراز و خال مشکین کرده‌اند


ساقیا می ده که با حکم ازل تدبیر نیست

قابل تغییر نبود آنچه تعیین کرده‌اند


در سفالین کاسهٔ رندان به خواری منگرید

کاین حریفان خدمت جام جهان‌بین کرده‌اند


نکهت جانبخش دارد خاک کوی دلبران

عارفان آنجا مشام عقل مشکین کرده‌اند


ساقیا دیوانه‌ای چون من کجا دربر کشد

دختر رز را که نقد عقل کابین کرده‌اند


خاکیان بی‌بهره‌اند از جرعهٔ کاس الکرام

این تطاول بین که با عشاق مسکین کرده‌اند


شهپر زاغ و زغن زیبا صید و قید نیست

این کرامت همره شهباز و شاهین کرده‌اند.
.
.
.
 
آخرین ویرایش:

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
فکرش نباش مال کسی جز تو نیستم
دیگر به فکر هم نفسی جز تو نیستم

عشق تو خواست با تو عجینم کند، که کرد
وقتی به عمق من برسی جز تو نیستم
بعد از چقدر این طرف و آن طرف زدن
فهمیده ام که در هوسی جز تو نیستم
یک آسمان اگر چه به رویم گشوده اند
من راضی ام که در قفسی جز تو نیستم
حالا خیالم که از تو راحت شود عزیز!
دیگر به فکر هیچ کسی جز تو نیستم ...
 

E . H . S . A . N

مدیر تالار مهندسی معماری مدیر تالار هنـــــر
مدیر تالار
من اگر روح پريشان دارم
من اگر غصه هزاران دارم
گله از بازي دوران دارم
دل گريان،لب خندان دارم
به تو و عشق تو ايمان دارم
در غمستان نفسگير، اگر
نفسم ميگيرد
آرزو در دل من
متولد نشده، مي ميرد
يا اگر دست زمان درازاي هر نفس
جان مرا ميگيرد
دل گريان، لب خندان دارم
به تو و عشق تو ايمان دارم
من اگر پشت خودم پنهانم
من اگر خسته ترين انسانم
به وفاي همه بي ايمانم
دل گريان، لب خندان دارم
به تو و عشق تو ايمان دارم
:gol:
:gol:
:gol:
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
پاييز که بيايد
بهاري ترين روزهاي من ،

در جشن زردي ها آغاز مي شود
پاييز که بيايد
چشمان من با نگاهي از تو
غسل عشق داده مي شود
پاييز که بيايد
من از سر ِ نو عاشق
صداي پاي مسافري از دور مي شوم
پاييز که بيايد
شادي بخش ترين لبخند ِ زمستاني را
با گوش دل در اعماق وجودم خفظ مي کنم
پاييز که بيايد
دلم ناصبور تو را خواهد خواست
پاييز که بيايد
من ،‌ در ميان خش خش ممتد
برگهاي خشکيده پاييزي ،
نشاني از طراوت تو خواهم خواست
پاييز که بيايد
عطر ِ ياد تو در
ياس لندني هاي کوچه مان
پيچک وار مي پيچد
پاييز که بيايد
من با تو و بي تو خواهم بود
پاييز که بيايد
من ، دوباره و از سر ِ نو ،
عاشق ِ تو خواهم شد ، مي دانم ...

 

E . H . S . A . N

مدیر تالار مهندسی معماری مدیر تالار هنـــــر
مدیر تالار
بیا که دوست دارمت

بیا که دوست دارمت

بیا که دوست دارمت !!
بگذار که آسمان، آنگونه که هست در جذبه دو چشم تو، خود را بگسترد.
بگذار تا ماه، حتی به زیر ابر، در این سیاه شب، آرامشی به قلب سپید تو آورد...
شاید کمی که گذشت، شاید تبسم در چشم روزگار، شاید که مشق صبر، تکلیف روزگار، نچندان به کام ماست...
بگذار زیر و بم این زمین سخت، با پای خسته تو، گفت و گو کند.
شاید قبول جهان، آنچنان که هست، آغاز زندگی است.
آنجا که واژه ها به هیاهو نشسته اند.
شاید که شاخه گلی از سکوت ناب، آواز زندگی است.
بگذار اگر فاصله ای هست بین ما، تا روز ماندگاری دیوار سرد، یک پنجره برای دیدن هم هدیه آوریم.
بگذار تا پیکر بت دار روزگار، در برکه گذشت پاشویه ای کند.
آنجا که ناتوان کلام خسته، به فریاد می رسد.
دیگر سکوت، نقطه پایان گفتگوست.
گاهی تحمل خاری درون دست شیرین تر از لطافت گلهای زندگیست.
بگذار تا به دشت جدایی در این زمان، بارانی از طراوت و بخشش، سفر کند.
بذری به دشت مهربانی هدیه آوریم و آنگه بغل بغل تبسم تازه درو کنیم.
چشمان پرسش خود را، تو بسته دار.
لبخند مهربان تو در چشم شرمناک، یعنی بیا.
« بیا دوباره دوست دارمت »
شاید که یک سلام، آغاز گفتگوست.
شاید برای رسیدن به شهر عشق اولین قدم از خود گذشتن است.
:gol:
:gol:
:gol:
 

E . H . S . A . N

مدیر تالار مهندسی معماری مدیر تالار هنـــــر
مدیر تالار
تمام هستی ام را برگی کن!
بر درختی بیاویز!
خودت باد شو!
بر من بوز!
به زمینم بیانداز!
خدا که شدی و از من گذر کردی ...
خیالم راحت می شود
جای پای تو، مرا
و همه هستی مرا
تقدیس می کند!
:gol:

:gol:

:gol:
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
بين من و تو راهي نيست
جز نگاهي ساده

كه

گاه ميخندد پشت نقابي خسته



بين من و تو راهي نيست
جز سكوتي مبهم

كه
باز ميشكند با شيشيه ي عمر دلم



 

E . H . S . A . N

مدیر تالار مهندسی معماری مدیر تالار هنـــــر
مدیر تالار
از شهر های خاطره می آيی
از باغ های عشق
زيبايی نگاه تو
ديريست
بر ياس ها
باران روشنايی مهتاب است
بانوی مهربان
بانوی سال های پريشان
تشویش بیکرانه رنج کدام عشق
در التهاب قلب تو مانده ست؟
ای خوب!
با ما سخن بگوی!
اين کيست
شعر شکوفه های جوان را
با جان بی قرار تو خوانده است؟
جانی که در قلمرو پائيز است
هربار
پر بارتر ز پيش گل آورده ست.
بانوی خاطره!
بانوی سال های شب درد!
آواز پر نوازش کدامين
در عطر خوابگونه گيسويت
خانه کرد
که اينگونه در صداقت آينه
گلخنده بلند رهايی
از صبح چشم های تو جاريست؟
با رنج، زيستن
با ياس ها زمانه زيبا را
چون رود، عاشقانه سرودن
اين، اين در سرشت توست
وينگونه بی بهار، شکفتن
در سرنوشت توست
:gol:
:gol:
:gol:
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
من می روم و تو می مانی
به اميد همه ي باور هايت
با عشق مدارا مي كني و مي گويي...
كسي ديگر مي ايد ........
تو كه مي روي
من مي مانم و من.....
بي مدارا.....بي عشق....
به اميد هيچ كس ديگري
 

E . H . S . A . N

مدیر تالار مهندسی معماری مدیر تالار هنـــــر
مدیر تالار
با دليبي تاب مي خوانم تو را

مثل شعري ناب مي خوانم تو را
در كنار جويباري از غرل
با سرود آب ميخوانم تو را
شب به قصد كوچه بيرون مي روي
در شب مهتاب مي خوانم تو را
خستگي را مي تكانم از تنت
با زبان خواب مي خوانم تو را
با لباني كه عطشبو سيده است
با صداي آب مي خوانم تو را
عكس خاموشم كه تا پايان عمر
بادلي بي تاب مي خوانم تو را





:gol:



:gol:



:gol:
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
از عشق دمیده اند بین من و تو
صد بوسه پریده اند بین من و تو

[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]یک روح شدیم و حیف،با تن هامان[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]دیوار کشیده اند بین من و تو[/FONT]

***
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]بــاغ از تو، ادامه ی بهــارش با من[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]آوای زلال صد هزارش با من[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]شبهای قشنگ دوستت دارم را[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]یکبار بگو هزار بارش با من...[/FONT]
 

E . H . S . A . N

مدیر تالار مهندسی معماری مدیر تالار هنـــــر
مدیر تالار
هوای تازه، بارش باران، لحظه های پاک، محیطی به غایت زنده و پویا،
مهربانی خاک، جلوه رنگ و ...
هرآنچه از زیبایی تصور نمایی...
اینها بدون حضورت همچون اجزای یک تابلوی نقاشی است
که من بیرون از صحنه به تماشای آن نشسته ام.
من ناظری بیش نیستم؛
چرا که ...
جای تو خالیست.
من تنها بار دو جفت چشم منتظررا بر دوش می کشم.
من تماشاچی بیش نیستم...
خسته و تا ابد چشم به راه...
:gol:
:gol:
:gol:
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
عشق در حیطه فهمیدن ما نیست بیا برگردیم
آسمان پاسخ پرسیدن ما نیست بیا برگردیم
گریه هامان چه قدر تلخ ببین رنگ ترحم دارد
تا زمین دشمن خندیدن ما نیست بیا برگردیم
 

E . H . S . A . N

مدیر تالار مهندسی معماری مدیر تالار هنـــــر
مدیر تالار
در عمق قلبم آتشى است
قلبى سوزان.
در عمق قلبم آرزويى است براى آغاز.
من در احساساتم ميميرم.
دنياي من در خيال است.
من در روياهايم زندگي مي كنم بلى در روياهايم . . .
تو در قلب من هستى
تو در وجود منى
هر جا كه بروم
جلوه گرش خواهم بود و خواهم كرد.
تورا بى پايان دوست دارم
و تا هميشه نگه خواهم داشت حضور سبزت را اى عزيزترينم.
همواره در كنارت خواهم ماند . . .
مثل بهشت است ديدن چشمهاي جادويى تو.
بهشت چشمانت مرا به اوج آسمان مى برد.
من عاشق تو هستم
بهترينم
عزيزترينم
نازنينم
مراقب خودت باش . . .
وقتى كه لبخندت را ميبينم ديوانه وار خوشحال مى شوم.
من صداي قلبت را مى شنوم . . .
من گلها را حس مى كنم
من بارش را حس مى كنم اما . . .
تنها با وجود پاك تو بهترينم . . . !
:gol:
:gol:
:gol:
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
این نگاهی که آفتاب صفت
گرم و هستی ده و دل افروزست
باز در عین حال چون مهتاب
دلفریب و عمیق و مرموزست
لیک با این همه دل انگیزی
همچو تیز از چه روی دلدوزست ؟
با چنان دلکشی که می دانم
از نگاهت چرا گریزانم ؟
چشم های سیاه چون شب تو
بی خبر از همه جهانم کرد
حال گمگشتگان به شب دانی ؟
چشم های تو آن چنانم کرد
محو و سرگشته ی نگاه تو ام
این نگاهی که ناتوانم کرد
ناچشیده شراب مست شدم
بی خبر از هر آنچه هست شدم
چون زبان عاجز ایدت ز کلام
نگه از دیده ی سیاه کنی
رازهای نهان مستی و عشق
آشکارا به یک نگاه کنی
لب ببند از سخن که می ترسم
وقت گفتار اشتباه کنی
کی زبان تو این توان دارد ؟
چشم مست تو صد زبان دارد


(سیمین بهبهانی )
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من و تنهایی و این موج خیال
تو و زیبایی و اون اوج كمال

تا كجا می بردم خیال تو؟؟؟
من همین بس كه ببینم جمال تو

من و عشق تو و این دربدری
تو و احساس من و بی خبری

در ره عشق تو آواره شدم
لیك دانم كه ز یادم ببری

من و دلدادگی و عجز و نیاز
تو و عاشق كشی و عشوه و ناز

قلب من برای توست لیك تو هم
كلبه ای برای من در دل ساز
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
با همين چشم، همين دل

دلم ديد و چشمم مي گويد:
آن قدر كه زيبايي رنگارنگ است،
هيچ چيز نيست.
زيرا همه چيز زيباست، زيباست، زيباست؛
و هيچ چيز همه چيز نيست.
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در ياد مني حاجت باغ و چمنم نيست
جايي که تو باشي خبر از خويشتنم نيست

اشکم که به دنبال تو آواره ي شوقم
ياراي سفر با تو و رأي وطنم نيست

اين لحظه چو باران فرو ريخته از برگ
صد گونه سخن هست و مجال سخنم نيست

بدرود تو را انجمني گرد تو جمع اند
بيرون ز خودم راه در آن انجمنم نيست

دل مي تپدم باز درين لحظه ي ديدار
ديدار ، چه ديدار ؟ که جان در بدنم نيست
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
گفتم: "بهار"

خنده زد و گفت:

ای دریغ دیگر بهار رفته نمی آید

گفتم: پرنده؟

گفت : اینجا پرنده نیست.

اینجا گلی که باز کند لب به خنده نیست

گفتم : درون چشم تودیگر .......؟

گفت : دیگر نشان ز باده مستی دهنده نیست

اینجا بجز سکوت سکوتی گزنده نیست
 

E . H . S . A . N

مدیر تالار مهندسی معماری مدیر تالار هنـــــر
مدیر تالار
چنان كه بر لب من شعر عاشقانه شكست
برايت اي گل زيبا دلم بگفت امشب
هزار واژه ي غمگين كه در ترانه شكست
دريغ و درد كه امواج خواهشم نرسيد
به هيچ ساحل و در بحر بيكرانه شكست
غمي به سينه ي دريا نهفته است امشب
دلش به ياد نگاهت در اين زمانه شكست
كنار ساحل آشفته سخت دلگيرم

زگريه شيشه ي قلبم به اين بهانه شكست

:gol:
:gol:
:gol:
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
به شقایق سوگند که تو برخواهی گشت

من به این معجزه ایمان دارم ...

باغبان دلشاد کنج ایوان زمزمه کنان می گوید:

" منتظر باید بود تا زمستان برود، غنچه ها گل بکنند ... "

دیرگاهیست که من روزنه را یافته ام

به امید رویش لحظه سبز دیدار

بذر بودنت را در دلم کاشته ام ...

با خودم می گویم :

" نکند بی خبر از راه رسی و من دلخسته

با آن همه گلهای آرزو

در سحرگاه وصال جان خود را به تن خسته دشت بسپارم ... "

از نسیم خواسته ام مژده آمدنت را

به من عاشق رنگین بدهد ...

شک نباید به دلم پای نهد

من خانه قلبم را با اشک مژگانم آب و جارو کردم


به امید پیوند

به امید لبخند

به امید صحبت

آسمان می خندد ، ماه همچون کودکی معصوم

سرسازش دارد ...

موجها می رقصند، نسترن نیز چو آهوی دشت

به سرمه مشکی چشمانش می نازد ...

عشق را می بویم

زندگی می پویم

آسمان می جویم

دلم اما غمگین سبد شیشه ای نگاه می بوسد ...

هیچ تردیدی نیست

من به این معجزه ایمان دارم

که تو هم می آیی

همراه چلچله ها، همصدای چکاوک ، هم پرواز قاصدک

هیچ تردیدی نیست

من به این معجزه ایمان دارم

که تو هم می آیی

تو می آیی ...
 

E . H . S . A . N

مدیر تالار مهندسی معماری مدیر تالار هنـــــر
مدیر تالار
تو یعنی

تو یعنی


تو یعنی دسته ای گل را از آن سوی افق چیدن
تو یعنی پاکی باران تو یعنی لذت دیدن
تو یعنی یک شقایق را به یک پروانه بخشیدن
تو یعنی از سحر تا شب به زیبایی درخشیدن
تو یعنی یک کبوتر را زتنهایی رها کردن
خدای آسمان ها را به آرامی صدا کردن
تو یعنی روح باران را متین و ساده بوسیدن
و یا در پاسخ یک لطف به روی غنچه خندیدن
اگر چه دوری از اینجا تو یعنی اوج زیبایی.
:gol:
:gol:
:gol:
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز


عقربه ها نیامدنت را تکرار می کنند و

زمان مانند دردی بر تنم جاری می شود

عادت نکرده ام به نبودنت

و تو سخت به ثانیه هایم چسبیده ای !
 

E . H . S . A . N

مدیر تالار مهندسی معماری مدیر تالار هنـــــر
مدیر تالار
غریب است دوست داشتن

غریب است دوست داشتن

غریب است دوست داشتن.
وعجیب تر از آن است دوست داشته شدن...
وقتی می‌دانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد ...
ونفس‌ها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده؛
به بازیش می‌گیریم
هرچه اوعاشق‌تر، ما سرخوش‌تر
هرچه اودل نازکتر، ما بی رحم ‌تر .
تقصیراز ما نیست ؛
تمامیِ قصه هایِ عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شده‌اند.
:gol:
:gol:
:gol:
 

E . H . S . A . N

مدیر تالار مهندسی معماری مدیر تالار هنـــــر
مدیر تالار
سرنوشت عشق تلخ

سرنوشت عشق تلخ

سرنوشت عشق تلخ

نیمه شب آواره و بی حس و حال در سرم سودای جامی بی زوال
پرسه ای آغاز كردیم در خیال دل به یاد آورد ایام وصال
از جدایی یك دو سالی می گذشت یك دو سال از عمررفت و بر نگشت
دل به یاد آورد اول بار را خاطرات اولین دیدار را

آن نظر بازی آن اسرار را آن دو چشم مست آهو وار را
همچو رازی مبهم و سر بسته بود
چون من از تكرار او هم خسته بود
آمد و هم آشیان شد با من او همنشین و هم زبان شد با من او

خسته جان بودم كه جان شد با من او ناتوان بود و توان شد با من او
دامنش شد خوابگاه خستگی اینچنین آغاز شد دلبستگی
وای از آن شب زنده داری تا سحر
وای از آن عمری كه با او شد بسر

مست او بودم ز دنیا بی خبر دم به دم این عشق می شد بیشتر
آمد و در خلوتم دمساز شد گفتگوها بین ما آغاز شد
گفتمش در عشق پا بر جاست دل گر گشایی چشم دل زیباست دل
گر تو زورق بان شوی دریاست دل بی تو شام بی فرداست

دل دل ز عشق روی تو حیران شده در پی عشق تو سر گردان شده
گفت در عشقت وفادارم بدان من تو را بس دوست می دارم بدان
شوق وصلت را بسر دارم بدان چون تویی مخمور خمارم بدان
با تو شادی می شود غم های من با تو زیبا می شود فردای من

گفتمش عشقت به دل افزون شده دل ز جادوی رخت افسون شده
جز تو هر یادی به دل مدفون شده عالم از زیباییت مجنون شده
بر لبم بگذاشت لب یعنی خموش طعم بوسه از سرم برد عقل و هوش
در سرم جز عشق او سودا نبود بهر كس جز او در این دل جا نبود

دیده جز بر روی او بینا نبود همچو عشق من هیچ گل زیبا نبود
خوبی او شهره ی آفاق بود در نجابت در نكویی طاق بود
روزگار اما وفا با ما نداشت طاقت خوشبختی ما را نداشت
پیش پای عشق ما سنگی گذاشت بی گمان از مرگ ما پروا نداشت

آخر این قصه هجران بود و بس حسرت و رنج فراوان بود و بس
یار ما را از جدایی غم نبود در غمش مجنون و عاشق كم نبود
بر سر پیمان خود محكم نبود سهم من از عشق جز ماتم نبود
با من دیوانه پیمان ساده بست ساده هم آن عهد و پیمان را شكست

بی خبر پیمان یاری را گسست این خبر ناگاه پشتم را شكست
آن كبوتر عاقبت از بند رست رفت و با دلدار دیگر عهد بست
با كه گویم او كه هم خون من است خصم جان و تشنه ی خون من است
بخت بد بین وصل او قسمت نشد این گدا مشمول آن رحمت نشد

آن طلا حاصل به این قیمت نشد
عاشقان را خوشدلی تقدیر نیست با چنین تقدیر بد تدبیر نیست
از غمش با دود و دم همدم شدم باده نوش غصه ی او من شدم
مست و مخمور و خراب از غم شدم ذره ذره آب گشتم كم شدم

آخر آتش زد دل دیوانه را سوخت بی پروا پر پروانه را
عشق من از من گذشتی خوش گذر بعد از این حتی تو اسمم را نبر
خاطراتم را تو بیرون كن ز سر دیشب از كف رفت فردا را نگر
آخر این یكبار از من بشنو پند بر من و بر روزگارم دل مبند

عاشقی را دیر فهمیدی چه سود عشق دیرین گسسته تار و پود
گرچه آب رفته باز آید به رود ماهی بیچاره اما مرده بود
بعد از این هم آشیانت هر كس است باش با او یاد تو ما را بس است.
:gol:

:gol:

:gol:
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مثل آهو می کشد گردن ولی رم می کند
با رمـیدنهای خــــود از عمر من کم کند

می نهد بر شانه های خسته ام بار نگاه
بار سنگینی که پشت کوه را خم می کند

گرچه می ریزد شراب از چشم های مست او
کاسه صـبر مـرا لـبریز از غم می کند

با رقیبان می نشــــیند بـــاده نوشی می کند
چون مرا می بیند از غم چهره در هم می کند

بس که دور از چشم هایش سوگواری کرده ام
هر که می بیند مـــرا یــــــاد از محرم می کند

در عبور از لحظه های زندگی جز عشق نیست
آن که اســــــباب غـــــم ما را فراهم می کند
 

Similar threads

بالا