اشعار و نوشته هاي عاشقانه

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
معاشران گره از زلف یار باز کنید
شبی خوش است بدین قصه‌اش دراز کنید

حضور خلوت انس است و دوستان جمعند
و ان یکاد بخوانید و در فراز کنید

رباب و چنگ به بانگ بلند می‌گویند
که گوش هوش به پیغام اهل راز کنید

به جان دوست که غم پرده بر شما ندرد
گر اعتماد بر الطاف کارساز کنید

میان عاشق و معشوق فرق بسیار است
چو یار ناز نماید شما نیاز کنید

نخست موعظه پیر صحبت این حرف است
که از مصاحب ناجنس احتراز کنید

هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق
بر او نمرده به فتوای من نماز کنید

وگر طلب کند انعامی از شما حافظ
حوالتش به لب یار دلنواز کنید
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
میشه خدا رو حس کرد تو لحظه های ساده
تو اضطراب عشق و گناه بی اراده


بی عشق عمر آدم بی اعتقاد میره
هفتاد سال عبادت یک شب به باد میره


وقتی که عشق آخر تصمیمشو بگیره
کاری نداره زوده یا حتی خیلی دیره


ترسیده بودم از عشق عاشقتر از همیشه
هر چی محال میشد با عشق داره میشه


عاشق نباشه آدم حتی خدا غریبست
از لحظه های حوا ، حوا میمونه و بس


نترس اگه دل تو از خواب کهنه پا شه
شاید خدا قصه تو از نو نوشته باشه


وقتی که عشق آخر تصمیمشو بگیره
کاری نداره زوده یا حتی خیلی دیره


ترسیده بودم از عشق عاشقتر از همیشه
هر چی محال میشد با عشق داره میشه !
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
همیشه نگاهت را دوست دارم

فرارهای کودکانه اش را

آن گاه که باران را

میزبانی می کند ...

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چه باز در دلت آمد که مهر برکندی
چه شد که یار قدیم از نظر بیفکندی

ز حد گذشت جدایی میان ما ای دوست
هنوز وقت نیامد که بازپیوندی

بود که پیش تو میرم اگر مجال بود
و گر نه بر سر کویت به آرزومندی

دری به روی من ای یار مهربان بگشای
که هیچ کس نگشاید اگر تو دربندی

مرا و گر همه آفاق خوبرویانند
به هیچ روی نمی‌باشد از تو خرسندی

هزار بار بگفتم که چشم نگشایم
به روی خوب ولیکن تو چشم می‌بندی

مگر در آینه بینی و گر نه در آفاق
به هیچ خلق نپندارمت که مانندی

حدیث سعدی اگر کائنات بپسندند
به هیچ کار نیاید گرش تو نپسندی

مرا چه بندگی از دست و پای برخیزد
مگر امید به بخشایش خداوندی
 

سرينا

عضو جدید
رمیده
نمی دانم چه می خواهم خدا یا
به دنبال چه می گردم شب و روز
چه می جوید نگاه خسته من
چرا افسرده است این قلب پر سوز
ز جمع آشنایان میگریزم
به کنجی می خزم
آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تیرگیها
به بیمار دل خود می دهم گوش
گریزانم از این مردم که با من
به ظاهر همدم ویکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
بدامانم دو صد پیرایه بستند
از این مردم که تا شعرم شنیدند
برویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم که درخلوت نشستند
مرا دیوانه ای بد نام گفتند
دل من ای دل دیوانه من
که می سوزی از این بیگانگی ها
مکن دیگر ز دست غیر فریاد
خدا را بس کن این دیوانگی ها

فروغ فرخزاد
 

سرينا

عضو جدید
از یاد رفته
یاد بگذشته به دل ماند و دریغ
نیست یاری که مرا یاد کند
دیده ام خیره به ره ماند و نداد
نامه ای تا دل من شاد کند
خود ندانم چه خطایی کردم
که ز من رشته
الفت بگسست
در دلش جایی اگر بود مرا
پس چرا دیده ز دیدارم بست
هر کجا مینگرم باز هم اوست
که به چشمان ترم خیره شده
درد عشقست که با حسرت و سوز
بر دل پر شررم چیره شده
گفتم از دیده چو دورش سازم
بی گمان زودتر از دل برود
مرگ باید که مرا دریابد
ورنه
دردیست که مشکل برود
تا لبی بر لب من می لغزد
می کشم آه که کاش این او بود
کاش این لب که مرا می بوسد
لب سوزنده آن بدخو بود
می کشندم چو در آغوش به مهر
پرسم از خود که چه شد آغوشش
چه شد آن آتش سوزنده که بود
شعله ور در نفس خاموشش
شعر گفتم که ز دل بردارم
بار سنگین غم عشقش را
شعر خود جلوه ای از رویش شد
با که گویم ستم عشقش را
مادر این شانه ز مویم بردار
سرمه را پاک کن از چشمانم
بکن این پیرهنم را از تن
زندگی نیست بجز زندانم
تا دو چشمش به رخم حیران نیست
به چکار آیدم این زیبایی
بشکن این آینه را
ای مادرحاصلم چیست ز خودآرایی
در ببندید و بگویید که من
جز از او همه کس بگسستم
کس اگر گفت چرا ؟ باکم نیست
فاش گویید که عاشق هستم
قاصدی آمد اگر از ره دور
زود پرسید که پیغام از کیست
گر از او نیست بگویید آن زن
دیر گاهیست در این منزل نیست

فروغ فرخزاد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
کس نیست که افتاده آن زلف دوتا نیست
در رهگذر کیست که دامی ز بلا نیست

چون چشم تو دل می‌برد از گوشه نشینان
همراه تو بودن گنه از جانب ما نیست

روی تو مگر آینه لطف الهیست
حقا که چنین است و در این روی و ریا نیست

نرگس طلبد شیوه چشم تو زهی چشم
مسکین خبرش از سر و در دیده حیا نیست

از بهر خدا زلف مپیرای که ما را
شب نیست که صد عربده با باد صبا نیست

بازآی که بی روی تو ای شمع دل افروز
در بزم حریفان اثر نور و صفا نیست

تیمار غریبان اثر ذکر جمیل است
جانا مگر این قاعده در شهر شما نیست

دی می‌شد و گفتم صنما عهد به جای آر
گفتا غلطی خواجه در این عهد وفا نیست

گر پیر مغان مرشد من شد چه تفاوت
در هیچ سری نیست که سری ز خدا نیست

عاشق چه کند گر نکشد بار ملامت
با هیچ دلاور سپر تیر قضا نیست

در صومعه زاهد و در خلوت صوفی
جز گوشه ابروی تو محراب دعا نیست

ای چنگ فروبرده به خون دل حافظ
فکرت مگر از غیرت قرآن و خدا نیست
 

Dandalion

عضو جدید
شب همه بی تو کار من، شکوه به ماه کردن است
روز ستاره تا سحر، تیره به آه کردن است
متن خبر که یک قلم ،بی تو سیاه شد جهان
حاشیه رفتنم دگر ، نامه سیاه کردن است

چون تو نه در مقابلی، عکس تو پیش رو نهم
این هم از آب و آینه خواهش ماه کردن است

ای گل نازنین من، تا تو نگاه می کنی
لطف بهار عارفان، در تو نگاه کردن است

لوح خدانمایی و آینۀ تمام قد
بهتر از این چه تکیه بر، منصب و جاه کردن است؟

ماه عبادت است و من با لب روزه دار از این
قول و غزل نوشتنم، بیم گناه کردن است

لیک چراغ ذوق هم اینهمه کشته داشتن
چشمه به گل گرفتن و ماه به چاه کردن است

من همه اشتباه خود جلوه دهم که آدمی
از دم مهد تا لحد، در اشتباه کردن است

غفلت کائنات را جنبش سایه ها همه
سجده به کاخ کبریا، خواه نخواه کردن است

از غم خود بپرس کو با دل ما چه می کند؟
این هم اگرچه شکوۀ شحنه به شاه کردن است

عهد تو ‘سایه’ و ‘صبا’ گو بشکن که راه من
رو به حریم کعبۀ «لطف آله»
کردن است

گاه به گاه پرسشی کن که زکات زندگی
پرسش حال دوستان گاه به گاه کردن است

بوسه تو به کام من، کوهنورد تشنه را
کوزۀ آب زندگی توشه راه کردن است

خود برسان به شهریار، ای که در این محیط غم
بی تو نفس کشیدنم، عمر تباه کردن است

شهريار
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
وقتی دلت تنگ شد ، وقتی چشات تر شد ، وقتی دیگه نبود کسی ، امید یا یه هم نفسی ، بدون که اینجا یکی هست ، که تو براش همه کسی . .:gol:
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عاشقانی کز نسیم دوست جان می‌پرورند
جمله وقت سوختن چون عود اندر مجمرند

فارغند از عالم و از کار عالم روز و شب
والهٔ راهی شگرف و غرق بحری منکرند

هر که در عالم دویی می‌بیند آن از احولی است
زانکه ایشان در دو عالم جز یکی را ننگرند

گر صفتشان برگشاید پردهٔ صورت ز روی
از ثری تا عرش اندر زیر گامی بسپرند

آنچه می‌جویند بیرون از دوعالم سالکان
خویش را یابند چون این پرده از هم بردرند

هر دو عالم تخت خود بینند از روی صفت
لاجرم در یک نفس از هر دو عالم بگذرند

از ره صورت ز عالم ذره‌ای باشند و بس
لیکن از راه صفت عالم به چیزی نشمرند

فوق ایشان است در صورت دو عالم در نظر
لیکن ایشان در صفت از هر دو عالم برترند

عالم صغری به صورت عالم کبری به اصل
اصغرند از صورت و از راه معنی اکبرند

جمله غواصند در دریای وحدت لاجرم
گرچه بسیارند لیکن در صفت یک گوهرند

روز و شب عطار را از بهر شرح راه عشق
هم به همت دل دهند و هم به دل جان پرورند
 

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
آخر اي بيگانه خو نا آشنايي اينهمه
تا به اين غايت مروت بيوفايي اينهمه


جسم و جانم را به هم پيوند بگسستي بس است
با ضعيفي همچو من زور آزمايي اينهمه


استخوانم سوده شد از روي خويشم شرم باد
بر زمين از آرزو رخساره سايي اينهمه


هر كه بود از وصل شد دلگير و هجر ما همان
نيست ما را طاقت تاب و جدايي اين همه


وحشي اين دريوزه ديدار دولت تا به كي
عرض خود بردي چه وضع است اين گدايي اين همه
 

سرينا

عضو جدید
تو را می خواهم و دانم که هرگز
به کام دل در آغوشت نگیرم
تویی آن آسمان صاف و روشن
من این کنج قفس مرغی اسیرم
ز پشت میله های سرد تیره
نگاه حسرتم حیران به
رویت
در این فکرم که دستی پیش آید
و من ناگه گشایم پر به سویت
در این فکرم که در یک لحظه غفلت
از این زندان خاموش پر بگیرم
به چشم مرد زندانبان بخندم
کنارت زندگی از سر بگیرم
در این فکرم من و دانم که هرگز
مرا یارای رفتن زین قفس نیست
اگر هم مرد زندانبان
بخواهد دگر از بهر پروازم نفس نیست
ز پشت میله ها هر صبح روشن
نگاه کودکی خندد به رویم
چو من سر می کنم آواز شادی
لبش با بوسه می آید به سویم
اگر ای آسمان خواهم که یک روز
از این زندان خامش پر بگیرم
به چشم کودک گریان چه گویم
ز من بگذر که
من مرغی اسیرم
من آن شمعم که با سوز دل خویش
فروزان می کنم ویرانه ای را
اگر خواهم که خاموشی گزینم
پریشان می کنم کاشانه ای را
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
*** زیباست ***

*** زیباست ***

يک شبي مجنون نمازش را شکست

بي وضو در کوچه ليلا نشست

عشق آن شب مست مستش کرده بود

فارغ از جام الستش کرده بود

سجده اي زد بر لب درگاه او

پُر ز ليلا شد دل پر آه او

گفت يا رب از چه خوارم کرده اي

بر صليب عشق دارم کرده اي

جام ليلا را به دستم داده اي

وندر اين بازي شکستم داده اي

نشتر عشقش به جانم مي زني

دردم از ليلاست آنم مي زني

خسته ام زين عشق،دل خونم نکن

من که مجنونم تو مجنونم نکن

مرد اين بازيچه ديگر نيستم

اين تو و ليلاي تو... من نيستم

گفت اي ديوانه ليلايت منم

در رگ پنهان و پيدايت منم

سالها با جور ليلا ساختي

من کنارت بودم و نشناختي

عشق ليلا در دلت انداختم

صد قمار عشق يکجا باختم

کردمت آواره صحرا نشد

گفتم عاقل مي شوي اما نشد

سوختم در حسرت يک يا ربت

غير ليلا بر نيامد از لبت

روز و شب او را صدا کردي ولي

ديدم امشب با مني گفتم بلي

مطمئن بودم به من سر مي زني

در حريم خانه ام در مي زني

حال اين ليلا که خوارت کرده بود

درس عشقش بي قرارت کرده بود

مرد راهش باش تا شاهت کنم

صد چو ليلا کشته در راهت کنم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
تا گرفتارم به دردِ عسق ،وقتِ من خوش است

وقتِ آنکس خوش که بنیادِ گرفتاری نهاد
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
کسی که حسن و خط دوست در نظر دارد
محقق است که او حاصل بصر دارد

چو خامه در ره فرمان او سر طاعت
نهاده‌ایم مگر او به تیغ بردارد

کسی به وصل تو چون شمع یافت پروانه
که زیر تیغ تو هر دم سری دگر دارد

به پای بوس تو دست کسی رسید که او
چو آستانه بدین در همیشه سر دارد

ز زهد خشک ملولم کجاست باده ناب
که بوی باده مدامم دماغ تر دارد

ز باده هیچت اگر نیست این نه بس که تو را
دمی ز وسوسه عقل بی‌خبر دارد

کسی که از ره تقوا قدم برون ننهاد
به عزم میکده اکنون ره سفر دارد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
آه ای عشق تو درجان و تن من جاری

دلم آن سوی زمان

با تو آیادارد وعده دیداری ؟

چه شنیدم ؟ تو چه گفتی ؟ آری ؟
 

MOON.LIGHT

عضو جدید
کاربر ممتاز
عاشق نشدي وگرنه مي فهميدي ، پائيز بهاريست که عاشق شده است ...

زرد است که لبريز حقايق شده است ...

سرد است که با درد موافق شده است
 

mare

عضو جدید
شبی از پشت يك تنهايي نمناك و باراني
تو را با لهجه ی گل هاي نيلوفر صدا كردم
تمام شب براي با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهايت دعا كردم
پس از يك جست وجوي نقره اي در كوچه هاي آبي
احساس تو را از بين گل هايي كه در تنهاييم روييدند
با حسرت جدا كردم
 

MOON.LIGHT

عضو جدید
کاربر ممتاز
شيشه ي دل

را

شکستن

احتياجش

سنگ نيست

اين دل

با

نگاهي سرد

پرپر

مي شود
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
اگر که شبرو عشقي چراغ ماهت بس
ستاره چشم و چراغ شب سياهت بس
گرت به مردم چشم اهتزار قبله نماست
به ارزيابي صد کعبه، يک نگاهت بس
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است
چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است

جانا به حاجتی که تو را هست با خدا
کآخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است

ای پادشاه حسن خدا را بسوختیم
آخر سؤال کن که گدا را چه حاجت است

ارباب حاجتیم و زبان سؤال نیست
در حضرت کریم تمنا چه حاجت است

محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماست
چون رخت از آن توست به یغما چه حاجت است

جام جهان نماست ضمیر منیر دوست
اظهار احتیاج خود آن جا چه حاجت است

آن شد که بار منت ملاح بردمی
گوهر چو دست داد به دریا چه حاجت است

ای مدعی برو که مرا با تو کار نیست
احباب حاضرند به اعدا چه حاجت است

ای عاشق گدا چو لب روح بخش یار
می‌داندت وظیفه تقاضا چه حاجت است

حافظ تو ختم کن که هنر خود عیان شود
با مدعی نزاع و محاکا چه حاجت است
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
همواره تویی
شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی
آوای تو می خواندم از لایتناهی
آوای تو می آردم از شوق به پرواز
شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی
امواج نوای تو به من می رسد از دور
دریایی و من تشنه مهر تو چو ماهی
وین شعله که با هر نفسم می جهد از جان
خوش می دهد از گرمی این شوق گواهی
دیدار تو گر صبح ابد هم دهدم دست
من سرخوشم از لذت این چشم به راهی
ای عشق تو را دارم و دارای جهانم
همواره تویی هرچه تو گویی و تو خواهی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چو آن يغماگر از ره آمد و بنشست
ببرد از چشمهاي شمعدان سو را
پريشان کرد در شب دود گيسو را
گرفته چنگ افسون را ساز را در دست
چو از راه آمد و بنشست
نوا درتارهاي چنگ خود انداخت
دگرگون پرده ها پرداخت
هزاران تار جان بگسست
سبو را بر لبان عاشقان بشکست
وفا را درنگاه فتنه گر گم کرد
طمع در بردن دلهاي مردم کرد
چو او بازآمد و بنشست
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در ره کوی تو جان دادن رواست
عشق را حامی و پشتیبان خداست
در پی سودای عشقت می شویم
عاشقی را ساده نامیدن خطاست
سرسپردن کار هر خود خواه نیست
عشق از خود را پسندیدن سواست
در خم گیسوی او شد خانه ام
قدر این کاشانه نادیدن جفاست
تا ابد این دست و این دامان تو
شرط اول بهر دل دادن وفاست
گر که از” ایمان “ نماند یادگار
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دو سال است که می دانم بی قراری چیست
درد چیست
مهربانی چیست
دو سال است که می دانم آواز چیست
راز چیست ....
چشمهای تو شناسنامه مرا عوض کردند
امروز من دو ساله می شوم ....
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دوش رفتم به در میکده خواب آلوده
خرقه تردامن و سجاده شراب آلوده

آمد افسوس کنان مغبچه باده فروش
گفت بیدار شو ای ره رو خواب آلوده

شست و شویی کن و آن گه به خرابات خرام
تا نگردد ز تو این دیر خراب آلوده

به هوای لب شیرین پسران چند کنی
جوهر روح به یاقوت مذاب آلوده

به طهارت گذران منزل پیری و مکن
خلعت شیب چو تشریف شباب آلوده

پاک و صافی شو و از چاه طبیعت به درآی
که صفایی ندهد آب تراب آلوده

گفتم ای جان جهان دفتر گل عیبی نیست
که شود فصل بهار از می ناب آلوده

آشنایان ره عشق در این بحر عمیق
غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده

گفت حافظ لغز و نکته به یاران مفروش
آه از این لطف به انواع عتاب آلوده
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
از دوست داشتن

از دوست داشتن

امشب از آسمان ديده تو
روي شعرم ستاره مي بارد
در سكوت سپيد كاغذها
پنجه هايم جرقه مي كارد
*
شعر ديوانه تب آلودم
شرمگين از شيار خواهش ها
پيكرش را دوباره مي سوزد
عطش جاودان آتش ها
*
آري، آغاز دوست داشتن است
گر چه پايان راه ناپيداست
من به پايان دگر نينديشم
كه همين دوست داشتن زيباست
*
از سياهي چرا حذر كردن
شب پر از قطره هاي الماس است
آنچه از شب بجاي مي ماند
عطر سكر آور گل ياس است
*
آه، بگذار گم شوم در تو
كس نيابد ز من نشانه ی من
روح سوزان ، آه مرطوبت
بوزد بر تن ترانه من
*
آه، بگذار زين دريچه ی باز
خفته در پرنيان رؤياها
با پر روشني سفر گيرم
بگذرم از حصار دنياها
*
داني از زندگي چه مي خواهم
من تو باشم، تو، پاي تا سر تو
زندگي گر هزارباره بود
بار ديگر تو، بار ديگر تو
*
آنچه در من نهفته دريائيست
كي توان نهفتنم باشد
با تو زين سهمگين توفاني
كاش ياراي گفتنم باشد
*
بسكه لبريزم از تو، مي خواهم
بدوم در ميان صحراها
سر بكوبم به سنگ كوهستان
تن بكوبم به موج درياها
*
بسكه لبريزم از تو، مي خواهم
چون غباري ز خود فرو ريزم
زير پاي تو سر نهم آرام
به سبك سايه تو آويزم
*
آري، آغاز دوست داشتن است
گر چه پايان راه ناپيداست
من به پايان دگر نينديشم
كه همين دوست داشتن زيباست

فروغ فرخزاد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
کی باشد و کی که من مانم و او
وین قصّه که کس نخواند من خوانم و او

آن روز که جانِ من برآید از تن
او داند و من دانم و من دانم و او
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
من اگر روح پريشان دارم
من اگر غصه هزاران دارم
گله از بازي دوران دارم
دل گريان،لب خندان دارم
به تو و عشق تو ايمان دارم

در غمستانِ نفسگیر اگر
نفسم ميگيرد
آرزو در دل من
متولد نشده، مي ميرد
يا اگر دست زمان درازاي هر نفس
جان مرا ميگيرد


دل گريان، لب خندان دارم
به تو و عشق تو ايمان دارم

من اگر پشت خودم پنهانم
من اگر خسته ترين انسانم
به وفاي همه بي ايمانم
دل گريان، لب خندان دارم
به تو و عشق تو ايمان دارم
 

Similar threads

بالا