اشعار و نوشته هاي عاشقانه

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
همه ی آرامش دنیا را برای تو می خوانم
خسته ای؟
می دانم!
گسسته ای؟
می دانم!
همه ی آرامش دنیا را برای تو می خوانم
شکل نرم یک رویا ...
برشی آرام از خوابی شیرین ...
لختی آرامش ...
موسیقی زیبای سکوت ...
یک گیلاس خنک آسایش ...
و لباسی سپید و بلند و توری ...
بی وزنی در بستر سوسوی بادی سرد ...
آرام باش .
آرام .
آرام .
آرام.....
به حساسیت نور زرد غروب یک ماه
در شبی که درآخرین برگ تقویم پنهان است
هیچ برگی هم بعد از آن بر زمین نخواهد آمد
پس آرام باش
آرام
آرام
و
رام باش....
وزن خود را بر روی تنم آزاد کن ...
و پرده های مغشوش ذهن خود را باز کن ...
چهره ی ناب مهتاب ...
رایحه ی سرد شب بو ...
پلک های خمار و نیم باز مانده ...
چکه های قطرات خواب درچشم راکد ...
نور چشم خود را کم سو کن ...
و اطراف ذهنت را خلوت ...
و هیچ نشنو ...
و هیچ چیز را لمس نکن ...
و به هیچ فکر نکن ...
و باز هم آرام ..
و ساکت ..
آرام
آرام
.
.
.
سکوت
.
.
.
آرامش معنای واقعی خوشبختی ست

مثل اولین شب که با هم خفتیم خوشبختیم

مثل اولین شب که با هم درخواب مردیم .. خوشبختیم

مثل اولین شب که در خاک خفتیم ... مردیم ...

وقتی معنی آرامش را در سکوت دنیای خود می خوانیم

خوشبختیم

آرام باش
آرام...
آرام.............

 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تو همان عابری هستی

که خزان دلم را

با گام هايت

بهار عشق کردی

تو تکرار بارانی

و نگاهت تابلو قشنگ شبی زيباست

که مرا می خواند

دلم آواره توست .................
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
باخنجری نشسته،در اعماق دل،هنوز

روزی به شب رسانم،باری،شبی به روز

با خنجری نشسته به دل،راه می روم

بر پاره کاغذی به کناری نوشته است:

"این نیز بگذرد"

گویم چگونه بگذرد این نیز؟

این تیغ وار تیز؟

بر چهره گرفته،در کوی،در گذر

هر سطر روزنامه،هر گفته،هر خبر

این خنجر گداخته را باز بیشتر

در عمق پاره پاره قلبم فرو برد.

وقتی به خنده گفتی :"دیروز خوش گذشت؟"

من،زیر لب به زمزمه گفتم:

"آیا تو هم گذشتن خنجر را

در تار و پور قلبم احساس می کنی؟

وین نیست خنجری دگر آیا؟"

با خنجری نشسته به دل،آفتاب،ماه

گلها،پرنده ها،آه،انگار نیستند!!!

روزی هزار بار همین پرسش است و بس

کاین بندگان خسته لب بسته اسیر

آورده ی کدام خدایند؟کیستند؟

چتر بزرگ فاجعه گسترده بال خویش

با خنجری نشسته به دل،راه می روم

بر پشته های کشته،بر چشمه های خون

بر تکه پاره های دل و دست و پا و سر

خود،پای بسته،دست و دهان بسته،دیده،تر

وین تیغ وار تیز

تابیده تا جگر!!

با خنجری نشستهبه دل،این شکسته بال

در انزوای خویش نداند کجا رود؟

"دهقان سالخورده!"کجایی بنگری،

این"نور چشم"او

با شعر گل فشاند که سر نیزه بدرود!!؟

گر فارغی از این همه،این خفته ،بی خیال

بی مهر مانده ای،بیهوده زنده ای

حیف از دو قطره خون که روان در وجود توست

ور خود به سرنوشت بشر فکر می کنی

این تیغ وار تیز

در تار و پود توست!!!!!

فریدون مشیری
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چه میخندی تو؟

به مفهوم غم انگیز جدایی؟به چه چیز؟

به شكست دل من،یا به پیروزی خویش؟به چه میخندی تو؟

به نگاهم كه چه مستانه تو را باور كرد؟

یا به افسونگریه چشمانت كه مرا سوخت و خاكستر كرد؟

به چه میخندی تو؟

به دل ساده من میخندی كه دگر تا به ابد نیز به فكر خود نیست؟

خنده دار است بخند
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خداحافظ گل لادن .تموم عاشقا باختن
ببين هم گريه هام از عشق .چه زندوني برام ساختن
خداحافظ گل پونه .گل تنهاي بي خونه
لالايي ها ديگه خوابي به چشمونم نمي شونه
يكي با چشماي نازش دل كوچيكمو لرزوند
يكي با دست ناپاكش گلاي باغچمو سوزوند
تو اين شب هاي تو در تو . خداحافظ گل شب بو
هنوز آوار تنهايي داره مي باره از هر سو
خداحافظ گل مريم .گل مظلوم پر دردم
نشد با اين تن زخمي به آغوش تو برگردم
نشد تا بغض چشماتو به خواب قصه بسپارم
از اين فصل سكوت و شب غم بارونو بردارم
نمي دوني چه دلتنگم از اين خواب زمستوني
تو كه بيدار بيداري بگو از شب چي مي دوني
تو اين روياي سر دم گم .خداحافظ گل گندم
تو هم بازيچه اي بودي . تو دست سرد اين مردم
خداحافظ گل پونه . كه باروني نمي توني
...طلسم بغضو برداره .از اين پاييز ديوونه خداحافظ .....!



خداحافظ همين حالا، همين حالا كه من تنهام
خداحافظ به شرطي كه بفهمي تر شده چشمام
خداحافظ كمي غمگين، به ياد اون همه ترديد
به ياد آسموني كه منو از چشم تو ميديد
اگه گفتم خداحافظ نه اينكه رفتنت ساده اس
نه اينكه ميشه باور كرد دوباره آخر جاده اس
خداحافظ واسه اينكه نبندي دل به رؤيا ها
بدوني بي تو و با تو، همينه رسم اين دنيا
خداحافظ خداحافظ
همين حالا
خداحافظ
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نه تو میمانی نه اندوه ...
و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه ی شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند ...
لحظه ها عریانند ...
به تن لحظه ی خود جامه ی اندوه مپوشان هرگز
تو به آیینه
نه ,آیینه به تو خیره شده است
تو اگر خنده کنی او به تو خواهد خندید
و اگر بغض کنی..
آه از آیینه ی دنیا که چه ها خواهد کرد

گنجه ی دیروزت پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف
بسته های فردا همه ای کاش ای کاش
ظرف این لحظه ولیکن خالی است ...

ساحت سینه برای جه کسی خواهد بود؟
غم که از راه رسید در این سینه بر او باز مکن
تا خدا یک رگ گردن باقی است
تا خدا هست به غم وعده ی این خانه مده ...!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آهای تو که این همه دوری از من

این روزا در ­حال عبوری از من

آهای تو که فکر می کنی سوزوندی

دارو ندارمو با دوری از من

طاقت نداری ببینی می دونم

این همه طاقت و صبوری از من

ستاره ها می گن پشیمون شدی

می خوای بگی که غرق نوری از من

فکر نکنم بشه با صد تا دریا

این همه نفرت و بشوری از من

نمی دونم می خوای با من بسنجی

دل ببری بازم چه جوری از من
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است
اکسیر من نهاینکه مرا شعر تازه نیست
من از تو می نویسم و این کیمیا کم است
دریا و من چه قدر شبیهیم گرچه باز
من سخت بیقرارم و او بیقرار نیست
با او چه خوب می شود از حال خویش گفت
دریا که از اهالی این روزگارنیست
امشب ولی هوای جنون موج میزند
دریا سرش به هیچ سری سازگار نیست
ای کاش از تو هیچ نمی گفتمش ببین
دریا هم اینچنین که منم بردبار نیست


محمد علی بهمنی
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
راز من ...
عشق من.....
از چشم ترم زود مرو...
صد جانم به فدایت ز برم زود مرو
نکنم شکوه که دیر آمدی
در بر من لااقل دیر آمدی
به سرم زود مرو
بنشین یک دم واز چشم ترم زودمرو
ای شکسته تو شکستی
مویه کردی ....
گریه کردی ...
از ته دل غصه خوردی .
من با هاتم . خاک پاتم .
تو صداتم تو صداتم من رفیق گریه هاتم
عشق در تو...
شور در تو..
بی تو من جایی ندارم...
بی تو فردایی ندارم من باهاتم ...
مثله بارون تو چشاتم
مثله غصه تو صداتم...
چون پرنده در هواتم
عشق در تو شور در تو
بی تو من هیچم
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سر از تمام شعرهای من در می آوری
بی انکه بخواهم
بی انکه بخواهی
تو خدای قلم شده ای
سرنوشتش را تو تقریر میکنی...

 

طوفان 2013

اخراجی موقت
از چی بگم
میخوای از چی بگم از این قلب خسته
از این همه در هایی که روم بسته
میخوای از چی بگم از این لحظه های سفید
لز اون مرگی که میشه تو چشام دید
میخوای از چی بگم از اون لحظه بردنم
خوشحال به اینکه الانه وقت مردنم
میخوای از چی بگم از اون لحظه ای که اولین صداروشنیدم
از اون اسمی که اول گفتم ...... عزیزم
میخوای از چی بگم از دستگاهی که صداش مغزم رو خراب کرد
تموم روحیه و حالتم را همه یکجا خراب کرد
میخوای از چی بگم از اون ارزوی که ایکاش میشد اون خط ، ممتد
ارزویی که خیالمو میکرد راحت
میخوای از چی بگم از اون لحظه ای که برگشتم
از اون همه ارزویی که داشتم ، انگار یک جا چال کندم و گذاشتم
می خوای از چییییییییی بگگگگگگگگگگگگگم ........
شعر خودمه به سبک یاس
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اشکم ولی به پای عزيزان چکيده ام
خارم ولی به سايه گل آرميده ام

با رنگ و بوی تو ای نو بهار عشق
هم چون بنفشه سر به گريبان کشيده ام

چون خاک در هوای تو از پا فتاده ام
چون اشک در قفای تو با سر دويده ام

من جلوه شباب نديدم به عمر خويش
از ديگران حديث جوانی شنيده ام

از جام عافيت می ناب نخورده ام
وز شاخ آرزو گل عيشی نچيده ام

موی سپيد را فلک رايگان نداد
اين رشته را به نقد جواني خريده ام

ای سرو پای بسته به آزادگی مناز
آزاده منم که از همه عالم بريده ام

گر می گريزم از مردمان رهی
عيبم مکن که آهوی مردم نديده ام
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ديروز به ياد تو و آن عشق دل انگيز
بر پيكر خود پيرهن سبز نمودم
در آينه بر صورت خود خيره شدم باز
بند از سر گيسويم آهسته گشودم
عطر آوردم بر سر و بر سينه فشاندم
چشمانم را ناز كنان سرمه كشاندم
افشان كردم زلفم را بر سر شانه
در كنج لبم خالي آهسته نشاندم
گفتم به خود آنگاه صد افسوس كه او نيست
تا مات شود زين همه افسونگري و ناز
چون پيرهن سبز ببيند به تن من
با خنده بگويد كه چه زيبا شده اي باز
او نيست كه در مردمك چشم سياهم
تا خيره شود عكس رخ خويش ببيند
اين گيسوي افشان به چه كار آيدم امشب
كو پنجه او تا كه در آن خانه گزيند
او نيست كه بويد چو در آغوش من افتد
ديوانه صفت عطر دلآويز تنم را
اي آينه مردم من از حسرت و افسوس
او نيز كه بر سينه فشارد بدنم را
من خيره به آينه و او گوش به من داشت
گفتم كه چه سان حل كني اين مشكل ما را
بشكست و فغان كرد كه از شرح غم خويش
اي زن چه بگويم كه شكستي دل ما را
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ترا افسون چشمانم ز ره برده ست و ميدانم
چرا بيهوده مي گويي دل چون آهني دارم
نميداني نميداني كه من جز چشم افسونگر
در اين جام لبانم باده مرد افكني دارم
چرا بيهوده ميكوشي كه بگريزي ز آغوشم
از اين سوزنده تر هرگز نخواهي يافت آغوشي
نميترسي نميترسي نميترسي كه بنويسند نامت را
به سنگ تيره گوري شب غمناك خاموشي
بيا دنيا نمي ارزد به اين پرهيز و اين دوري
فداي لحظه اي شادي كن اين روياي هستي را
لبت را بر لبم بگذار كز اين ساغر پر مي
چنان مستت كنم تا خود بداني قدر مستي را
ترا افسون چشمانم ز ره برده است و ميدانم
كه سر تا پا به سوز خواهشي بيمار ميسوزي
دروغ است اين اگر پس آن دو چشم راز گويت را
چرا هر لحظه بر چشم من ديوانه مي دوزي
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
از بيم و اميد عشق رنجورم
آرامش جاودانه مي خواهم
بر حسرت دل دگر نيفزايم
آسايش بيكرانه مي خواهم
پا بر سر دل نهاده مي گويم
بگذاشتن از آن ستيزه جو خوشتر
يك بوسه ز جام زهر بگرفتن
از بوسه آتشين خوشتر
پنداشت اگر شبي به سرمستي
در بستر عشق او سحر كردم
شبهاي دگر كه رفته از عمرم
در دامن ديگران به سر كردم
ديگر نكنم ز روي ناداني
قرباني عشق او غرورم را
شايد كه چو بگذرم از او يابم
آن گمشده شادي و سرورم را
آنكس كه مرا نشاط و مستي داد
آنكس كه مرا اميد و شادي بود
هر جا كه نشست بي تامل گفت
او يك +زن ساده لوح عادي بود
مي سوزم از اين دو رويي و نيرنگ
يكرنگي كودكانه مي خواهم
اي مرگ از آن لبان خاموشت
يك بوسه جاودانه مي خواهم
رو پيش زني ببر غرورت را
كو عشق ترا به هيچ نشمارد
آن پيكر داغ و دردمندت را
با مهر به روي سينه نفشارد
عشقي كه ترا نثار ره كردم
در سينه ديگري نخواهي يافت
زان بوسه كه بر لبانت افشاندم
سوزنده تر آذري نخواهي يافت
در جستجوي تو و نگاه تو
ديگر ندود نگاه بي تابم
انديشه آن دو چشم رويايي
هرگز نبرد ز ديدگان خوابم
ديگر به هواي لحظه اي ديدار
دنبال تو در بدر نميگردم
دنبال تو اي اميد بي حاصل
ديوانه و بي خبر نمي گردم
در ظلمت آن اطاقك خاموش
بيچاره و منتظر نمي مانم
هر لحظه نظر به در نمي دوزم
وان آه نهان به لب نميرانم
اي زن كه دلي پر از صفا داري
از مرد وفا مجو مجو هرگز
او معني عشق را نمي داند
راز دل خود به او مگو هرگز
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چی می شه که من بگم،آدما رو دوس ندارم

خودمو،اونا رو حتی تو رو دوس ندارم

دیگه از منم گذشت که عاشق کسی بشم

حتی اون دیوونه بازی ها رو من دوس ندارم

آره راست می گی یه وقت جونم سرعشق می رفت

دیگه حتی فکر اون روزا رو من دوس ندارم

یه گره رو پیشونی، یه نگاه جای دیگه

حق دارم بگم که من عاشقی رو دوس ندارم

نه غریبه کاری کرد،نه آشنا خیری رسونه

هیچ کدوم،غریبه و آشنا رو دوس ندارم

می دونم کفره ولی دعا واسم فایده نداشت

من دعا نمی کنم،دعا رو دوس ندارم

کاش می شد همون بچه می موندیم همیشه

گر چه من خیلی بدم،بچه ها رو دوس ندارم

یه زمانی یه نگاه وجودمو تکون می داد

ولی حالاحتی اون نگاه و هم دوس ندارم

یعنی چی دیوونتم،می خوامت ، دوستت دارم؟

نمی دونم چرا این جمله ها رو دوس ندارم؟

خدا هر چی سر رام بود طعم تلخی رو می داد

آخه من می خوام بگم بدبختی رو دوس ندارم

خدایا هیچکی نساخت با تک دل بی قرارم

این یکی حق با منه،بنده ها تو دوس ندارم

همه عمرم توی سوختن واسه پروانه گذشت
ولی دل سنگم و حتی شمعا تو دوس ندارم
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گر در شمار آرم شبی نام شهیدان تو را
فردای محشر هر کسی گیرد گریبان تو را
گر سوی مصرت بردمی خون زلیخا خوردمی
زندان یوسف کردمی چاه زنخدان تو را
سرمایه‌ی جان باختم تن را ز جان پرداختم
آخر به مردن ساختم تدبیر هجران تو را
هر چند بشکستی دلم از حسرت پیمانه‌ای
اما دل بشکسته‌ام نشکست پیمان تو را
هر گه که بهر کشتنم از غمزه فرمان داده‌ای
بوسیدم و بر سر زدم شاهانه فرمان تو را
گر خون پاکم را فلک بر خاک خواهد ریختن
حاشا که از چنگم کشد پاکیزه دامان تو را
گر بخت در عشقت به من فرمان سلطانی دهد
سالار هر لشگر کنم برگشته مژگان تو را
اشک شب و آه سحر، خون دل و سوز جگر
ترسم که ساز دآشکار اسرار پنهان تو را
آشفته خاطر کرده‌ام جمعیت عشاق را
هر شب که یاد آورده‌ام زلف پریشان تو را
دانی کدامین مست را بر لب توان زد بوسه‌ها
مستی که بوسد دم به دم لبهای خندان تو را
زان رو فروغی می‌دهد چشم جهان را روشنی
کز دل پرستش می‌کند خورشید تابان تو را

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ز آن نامه اي كه دادي و زان شكوه هاي تلخ
تا نيمه شب بياد تو چشمم نخفته است
اي مايه اميد من اي تكيه گاه دور
هرگز مرنج از آنچه به شعرم نهفته است
شايد نبوده قدرت آنم كه در سكوت
احساس قلب كوچك خود را نهان كنم
بگذار تا ترانه من رازگو شود
بگذار آنچه را كه نهفتم عيان كنم
تا بر گذشته مينگرم
عشق خويش را
چون آفتاب گمشده مي آورم به ياد
مي نالم از دلي كه به خون غرقه گشته است
اين شعر غير رنجش يارم به من چه داد
اين درد را چگونه توانم نهان كنم
آندم كه قلبم از تو بسختي رميده است
اين شعر ها كه روح ترا رنج داده است
فريادهاي يك دل محنت كشيده است
گفتم قفس ولي چه بگويم كه پيش از اين
آگاهي از دو رويي مردم مرا نبود
دردا كه اين جهان فريباي نقشباز
با جلوه و جلاي خود آخر مرا ربود
اكنون منم كه خسته ز دام فريب و مكر
بار دگر به كنج قفس رو نموده ام
بگشاي در كه در همه دوران عمر خويش
جز پشت ميله هاي قفس خوش نبوده ام
پاي مرا دوباره به زنجيرها ببند
تا فتنه و فريب ز جايم نيفكند
تا دست آهنين هوسهاي رنگ رنگ
بندي دگر دوباره بپايم نيفكند
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گفت راوی : راه از ایند و روند آسود
گردها خوابید
روز رفت و شب فراز آمد
گوهر آجین کبود پیر باز آمد
چون گذشت از شب دو کوته پاس
بانگ طبل پاسداران رفت تا هر سو
که : شما خوابید ، ما بیدار
خرم و آسوده تان خفتار
بشنو اما ز آن دلیر شیر گیر پهنه ی ناورد
گرد گردان گرد
مرد مردان مرد
که به خود جنبید و گرد از شانه ها افشاند
چشم بردراند و طرف سبلستان جنباند
و به سوی خلوت خاموش غرش کرد ، غضبان گفت
های
ه زادان ! چکران خاص
طرفه خرجین گهربفت سلیحم را فراز آرید
گفت راوی : خلوت آرام خامش بود
می نجبنید آب از آب ، آنسانکه برگ از برگ ، هیچ از هیچ
خویشتن برخاست
ثقبه زار ، ‌آن پاره انبان مزیحش را فراز آورد
پاره انبانی که پنداری
هر چه در آن بوده بود افتاده بود و باز می افتاد
فخ و فوخ و تق و توقی کرد
در خیالش گفت : دیگر مرد
سر غرق شد در آهن و پولاد
باز بر خاموشی خلوت خروش آورد
های
شیر بچه مهتر پولادچنگ آهنین ناخن
رخش را زین کن
باز هیچ از هیچ و برگ از برگ هم ز آنسانکه آب از آب
بار دیگر خویشتن برخاست
تکه تکه تخته ای مومی به هم پیوست
در خیالش گفت : دیگر مرد
رخش رویین بر نشست و رفت سوی عرصیه ی ناورد
گفت راوی : سوی خندستان
فت راوی : ماه خلوت بود اما دشت می تابید
نه خدایای ، ماه می تابید ، اما دشت خلوت بود
در کنار دشت
گفت موشی با دگر موشی
آنچه کالا داشتم پوسید در انبار
آنچه دارم ، هاه می پوسد
خرده ریز و گندم و صابون و چی ، خروار در خروار
خست حرفش را و با شک در جوابش گفت دیگر موش
ما هم از اینسان ، ئلی بگذار
شاید این باشد همان مردی که می گویند چون و چند
وز پسش خیل خریداران شو کتمند
خسته شد حرفش که ناگاهان زمین شد شش
و آسمان شد هشت
ز آنکه ز آنجا مرد و کرکب در گذر بودند
پیچ و خمهاش از دو سو در دوردستان گم
اگامخواره جاده ی هموار
بر زمین خوابیده بود آرام و آسوده
چون نوار سالخوردی پوده و سوده
و فراخ دشت بی فرسنگ
سکت از شیب فرازی ، دره ی کوهی
لکه ی بوته و درختی ، تپهای از چیزی انبوهی
که نگاه بی پناه و بور را لختی به خود خواند
یا صدایی را به سویی باز گرداند
چون دو کفه ی عدل عادل بود ، اما خالی افتاده
در دو سوی خلوت جاده
جلوه ای هموار از همواری ، از کنه تهی ، بودی چو نابوده
هیچ ، بیهوده
همچنان شب با سکوت خویش خلوت داشت
مانده از او نور باقی خسته اندی پاس
مرد و مرکب گرم رفتن لیک
ماندگی نپذیر
خستگی نشناس
رخش رویین گرچه هر سو گردباد می انگیخت
لکن از آنجا که چون ابر بهار چارده اندام باران عرق می ریخت
مرد و مرکب ، گفت راوی : الغرض القصه می رفتند همچون باد
پشت سرشان سیلی از گل راه می افتاد
لکه ای در دوردست راه پیدا شد
ها چه بود این ؟
کس نمی بیند ، ندید آن لکه را شاید
گفت راوی : رفت باید ، تا چه باشد
یا چه پیش اید
در کنار دشت ، گامی چند دور از آن نوار رنگ فرسوده
سوده ی پوده
در فضای خیمه ای چون سینه ی من تنگ
اندرو آویخته مثل دلم فانوس دوداندودی از دیرک
با فروغی چون دروغی که ش نخواهد کرد باور ، هیچ
قصه باره ساده دل کودک
در پیشانبوم گرداگرد خود گم ، پاره پوره تنگ هم دو بستر افتاده ست
بستر دو مرد
سرد
گفت راوی : آنچه آنجا بود
بود چون دارند گانش خسته و فرسوده ، گرد آلود
نیز چون دارندگانش از وجود خویشتن بیزار
نیز چون دارندگانش رنجه از هستی
واندر آن مغموم دم ، نه خواب نه بیدار ، مست خستگیهایی که دارد کار ،
ریخته واریخته هر چیز
حکی از : ای ، من گرفتم هر چه در جایش
پتک آنجا کلنگ آنجای ، اینهم بیل
هوم، که چی ؟
اینجا هم از اهرم
فیلک اینجا و سرند اینجا
چه نتیجه ، هه
بیا
آخر که
نهم جای
خب ، یعنی
طناب خط و
چه
زنبیل
اینهمه آلات رنج است، ای پس اسباب راحت کو ؟
گفت راوی: راست خواهی راست می گفت آن پریشانبوم با ایشان
واندر آن شب نیز گویی گفت و گویی بودشان با هم
من شنیدستم چه می گفتند
همچو شبهای دگر دشمنامباران کرده هستی را
خسته و فرسوده می خفتند
در فضای خیمه آن شب نیز
گفت و گویی بود و نجوایی
یادگار ، ای ، با توام ، خوابی تو یا بیدار ؟
من دگر تابم نماند ای یار
چندمان بایست تنها در بیابان بود
وشید این غبار آلود ؟
چندمان بایست کرد این جاده را هموار ؟
ما بیابان مرگ راهی که بر آن پویند از شهری به دیگر شهر
بیغمانی سر خوش و آسوده از هر رنج
رده از رنج قیبله ی ما فراهم ، شایگان صد گنج
من دگر بیزارم از این زندگی ، فهمیدی ، ای ، بیزار
یادگارا ، با تو ام ، خوابی تو یا بیدار ؟
خست حرفش را و خواب آلود گفت : ای دوست
ما هم از اینسان ، ولیکن بارها با تو
گفته ام ، کوچکترین صبر خدا چل سال و هفده روز تو در توست
تو مگر نشنیده ای که خواهد آمد روز بهروزی
روز شیرینی که با ماش آشتی باشد
آنچنان روزی که در وی نشنو گوش و نبیند چشم
جز گل افشان طرب گلبانگ پیروزی
ای جوان دیگر مبر از یاد هرگز آنچه پیرت گفت
گفت : بیش از پنج روزی نیست حکم میرنوروزی
تو مگر نشنیده ای در راه مرد و مرکبی داریم
آه ، بنگر .... بنگر آنک ... خاسته گردی و چه گردی
گویی کنون می رسد از راه پیکی باش پیغامی
شاید این باشد همان گردی که دارد مرکب و مردی
آن گنه بخشا سعادت بخش شوکتمند
گفت راوی : خسته شد حرفش که ناگاهان زمین شد پنج
آسمان نه
آنکه ز آنجا مرد و مرکب در گذر بودند
ما در اینجا او از آنجا تفت
آمد و آمد
رفت و رفت و رفت
گفت راوی : روستا در خواب بود اما
روستایی با زنش بیدار
تو چه میدانی ، زن ، این بازیست
آن سگ زرد این شغال ، آخر
تو مگر نشنیده ای هر گرد گردو نیست ؟
زن کشید آهی و خواب آلود
خاست از جا تا بپوشاند
روی آن فرزند را که خفته بود آنجا کنار در می آمد باد
دست این یک را لگد کرد
آخ
و آن سدیگر از صدا بیدار شد ، جنبید
آب
نه بود و جسته بود از خواب
باد شدت کرد ، در را کوفت بر دیوار . با فریاد
پنجمین در بسترش غلطید
هشتمین ، آن شیرخواره ، گریه را سرداد
گفت راوی : حمدالله ، ماشالله ، چشم دشمن کور
کلبه مالامال بود از گونه گون فرزند
نر و ماده هر یک این دلخواه آن دلبند
زن به جای خویشتن بر گشت ، آرامید ،‌ آنکه گفت
من نمی دانم که چون یا چند
من شنیده ام که در راه ست
مرکبی ، بر آن نشسته مرد شو کتمند
خسته شد حرفش که ناگاهان زمین شد چار
و آسمان ده
ز آنکه ز آنجا مرد و مرکب در گذر بودند
گفت راوی : هم بدانسان ماه - بل رخشنده تر - می تافت بر آفاق
راه خلوت ، دشت سکت بود و شب گویی
داشت رنگ خویشتن می باخت
مرد مردان مرد اما همچنان بر مرکب رامش
گرم سوی هیچسو می تاخت
ناگهان انگار
جاده ی هموار
در فراخ دشت
پیچ و تابی یافت ، پندارم
سوی نور و سایه دیگر گشت
مرد و مرکب هر دو رم کردند ، ناگه با شتاب از آن شتاب خویش
کم کردند ، رم کردند
کم
رم
کم
همچو میخ استاده بر جا خشک
بی تکان ، مرده به دست و پای
بی که هیچ از لب براید نعره شان
در دل
وای
هی ، سیاهی ! تو که هستی ؟
ای
گفت راوی : سایه شان اما چه پاسخ می تواند داد ؟
های
ها ، ای داد
بعد لختی چند
اندکی بر جای جنبیدند
سایه هم جنبید
مرد و مرکب رم کنان پس پس گریزان ، لفج و لب خایان
پیکر فخر و شکوه عهد را زردینه اندایان
سایه هم ز آنگونه پیش ایان
ای
چکران ! این چیست ؟
کیست ؟
باز هیچ از هیچ
همچنان پس پس گریزان ، اوفتان خیزان
در گل از زردینه و سیل عرق لیزان
گفت راوی :‌ در قفاشان دره ای ناگه دهان وا کرد
به فراخی و به ژرفی راست چونان حمق ما مردم
نه خدایا، من چه می گویم ؟
به اندازه ی کس گندم
مرد و مرکب ناگهان در ژرفنای دره غلتیدند
و آن کس گندم فرو بلعیدشان یک جای ، سر تا سم
پیشتر ز آندم که صبح راستین از خواب برخیزد
ماه و اختر نیزشان دیدند
بامدادان نازینین خاوری چون چهره می آراست
روشن آرایان شیرینکار ، پنهانی
گفت راوی : بر دروغ راویان بسیار خندیدند

مانیِ عزیز!فقط غزل یا قصیده...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کِی می‌خوای بشینی تا من،واسه‌ات از خودم بگم باز
صبر تو چقدره تا من ، بشکنم پُشت یه آواز

دخترم قصه نمیگم ، نمیخوام بهم بخندی
یا فقط به احترامم ، چِشم رو هرچی هست ببندی

نمیخوام بونه بگیری ، که چرا زخمیِِ سینه‌ام؟
یا اَزَم دلت بگیره ، که نشد تو رو ببینم!

دخترم زخمای بابا ، مالِ عشقِ فوق‌العاده‌اس
به خدا اشکای بابا ، بیخودی نیس! بی‌اراده‌اس

اگه می‌بینی رفیقام ، هنوزم مَردن و تنها
اگه حتی یه ستاره ، نشده به اسم بابا

غمی نیست ما برقراریم ، اون بالا یکی رو داریم
پشت ابر بی‌قراری ، هنوزم چشم انتظاریم

ما هنوز چشم انتظاریم ، چشم به راهِ یه بهاریم
اون بالا یکی رو داریم ، ما هنوز چشم انتظاریم

فرزاد حسنی!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هر نتی که از عشق بگوید

زیباست

حالا

سمفونی پنجم بتهوون باشد

یا زنگ تلفنی که در انتظار صدای توست...



خسته شدم میخواهم در اغوش کرمت ارام کیرم.خسته شدم بس که از سرما لرزیدم... زخم باهایم به من میخندند
خسته شدم بس که تنها دویدم...
اشک کونه هایم را باک کن وبر بیشانیم بوسه بزن....
می خواهم با تو کریه کنم....
خسته شدم بس که ...
تنهاکریه کردم...
می خواهم دست هایم را به کردنت بیاویزموشانه هایت را ببوسم...
خسته شدم بس که تنهانشسته ام
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چقدر خوشبخته اونی که تورو داره

تو دوسش داری و دستاشو میگیری

میتونی تکیه گاهش باشی هر لحظه

با رویاهات داری دنیاشو میگیری

چقدر خوشبخته و اینو نمیدونه

که با تو زندگی کردن چقدر خوبه

تو اونجا شادی آرومی پر از عشقی

من اینجا تو دلم تردید و آشوبه

همه دنیای من مال تو بودن بود

حالا دیگه تورو داشتن یه رویائه

باید باور کنم سهم من این بوده

دلم بی تو چقدر خاموش و تنهائه

تو اونقدر خوبی که هر کی تورو داره

کنار تو براش دنیا بهشت میشه

همیشه توی این عشقای نافرجام

مقصر دست سرد سرنوشت میشه

تورو هرگز نداشتم اما میدونم

اونی که پیشته خوشبخت ترین میشه

براش با درد و غصه موندنم کم کم

با لبخند تو دیگه سخت ترین میشه

چقدر خوشبخته اونی که تورو داره

چقدر تلخه من اینجا بی تو آواره م

تو خوشبخت باش و من اینجا بدون تو

میشینم تا ابد روزامو میشمارم






 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پا به پای کودکی هایم بیا کفش هایت را به پا کن تا به تا

قاه قاه خنده ات را ساز کن باز هم با خنده ات اعجاز کن

پا بکوب و لج کن و راضی نشو با کسی جز عشق همبازی نشو

بچه های کوچه را هم کن خبر عاقلی را یک شب از یادت ببر

خاله بازی کن به رسم کودکی با همان چادر نماز پولکی

طعم چای و قوری گلدارمان لحظه های ناب بی تکرارمان

مادری از جنس باران داشتیم در کنارش خواب آسان داشتیم

یا پدر اسطوره دنیای ما قهرمان باور زیبای ما

قصه های هر شب مادربزرگ ماجرای بزبز قندی و گرگ

غصه هرگز فرصت جولان نداشت خنده های کودکی پایان نداشت

هر کسی رنگ خودش بی شیله بود ثروت هر بچه قدری تیله بود

ای شریک نان و گردو و پنیر ! همکلاسی ! باز دستم را بگیر

مثل تو دیگر کسی یکرنگ نیست آن دل نازت برایم تنگ نیست ؟

حال ما را از کسی پرسیده ای ؟ مثل ما بال و پرت را چیده ای ؟

حسرت پرواز داری در قفس؟ می کشی مشکل در این دنیا نفس؟

سادگی هایت برایت تنگ نیست ؟ رنگ بی رنگیت اسیر رنگ نیست ؟

رنگ دنیایت هنوزم آبی است ؟ آسمان باورت مهتابی است ؟

هرکجایی شعر باران را بخوان ساده باش و باز هم کودک بمان

باز باران با ترانه ، گریه کن ! کودکی تو ، کودکانه گریه کن!

ای رفیق روز های گرم و سرد سادگی هایم به سویم باز گرد!
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
می خوام یه قصری بسازم پنجره هاش آبی باشه
من باشم و تو باشی و یک شب مهتابی باشه

می خوام یه کاری بکنم شاید بگی دوسم داری
می خوام یه حرفی بزنم که دیگه تنهام نذاری

می خوام برات از آسمون یاسای خوشبو بچینم
می خوام شبا عکس تو رو تو خواب گل ها ببینم

می خوام که جادوت بکنم همیشه پیشم بمونی
از تو کتاب زندگیم یه حرف رنگی بخونی

امشب می خوام برای تو یه فال حافظ بگیرم
اگر که خوب در نیومد به احترامت بمیرم

امشب میخوام تا خود صبح فقط برات دعا کنم
برای خوشبخت شدنت خدا خدا خدا کنم

امشب می خوام رو آسمون عکس چشماتو بکشم
اگر نگاهم نکنی ناز نگاتو بکشم

می خوام تو رو قسم بدم به جون هر چی عاشقه
به جون هر چی قلب صاف رنگ گل شقایقه

یه وقتی که من نبودم بی خبر از اینجا نری
بدونه یه خداحافظی پر نزنی تنها نری

یه موقعی فکر نکنی دلم برات تنگ نمیشه
فکر نکنی اگه بری زندگی کمرنگ نمیشه

اگه بری شبا چشام یه لحظه هم خواب ندارن
آسمونای آرزو یه جرعه مهتاب ندارن

راستی دلت میاد بری؟ بدونه من بری سفر؟
بعدش فراموشم کنی برات بشم یه رهگذر؟

اصلا بگو که دوست داری اینجور دوستت داشته باشم؟
اسم تو رو مثل گلا تو گلدونا کاشته باشم؟

حتی اگه دلت نخواد اسو تو تو قلب منه
چهره تو یادم میاد وقتی که بارون می گیره

ای کاش بدونی چشماتو به صد تا دنیا نمی دم
یه موج گیسوی تو رو به صدتا دریا نمی دم

به آرزو هام می رسم وقتی که تو پیشم باشی
اونوقت خوشبخت میشم مثل فرشته ها تو نقاشی

نامه داره تموم می شه مثل تموم نامه ها
اما تو مثل آسمون عاشقی و بی انتها.
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تقدیم به اونایی که مجبورند پا رو دلشون بذارن تا منطق پیش بره!!



منو ببخش عزيزم كه از تو ميگريزم

مي سوزم و خاموشم تو خودم اشك ميريزم

از لحظه ي تولد سفر تقدير من بود

تنم اسير جاده دلم اسير تن بود



يه قصه ي تازه نيست خونه به دوشي من

هراس دل سپردن عذاب دل بريدن

اگه يه دست عاشق يه شب پناه من شد

فردا عذاب جاده شكنجه گاه من شد



لحظه ي رفتنه دستاتو مي بوسم

بايد برم حتي اگه اونجا بپوسم

منو ببخش منو ببخش كه ناگزيرم

بايد برم حتي اگه بي تو بميرم



دريايي از مصيبت پشت سرم گذاشتم

وقتي به تو رسيدم ديگه نفس نداشتم

من مرده بودم اما دوباره جونم دادي

هم گريه ي من شدي عشق و نشونم دادي




اگه يه شب تو عمرم چشماي من آسوده

همون يه خواب كوتاه زير سقف تو بوده

اگه يه دست عاشق يه شب پناه من شد

فردا عذاب جاده شكنجه گاه من شد




لحظه ي رفتنه دستاتو مي بوسم

بايد برم حتي اگه اونجا بپوسم

منو ببخش منو ببخش كه ناگزيرم

بايد برم حتي اگه بي تو بميرم
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
و كجايي سهراب؟ آب را گل كردند،چشم ها را بستند و چه با دل كردند!
واي سهراب كجايي آخر؟ زخم ها بر دل عاشق كردند،خون به چشمان شقايق كردند..
تو كجايي سهراب؟ كه همين نزديكي؛ عشق را دار زدند، همه جا سايه ي ديوار زدند..
واي سهراب كجايي كه ببيني حالا، دل خوش مثقاليست!! دل خوش سيري چند؟!
صبر كن سهراب!! قايقت جا دارد؟؟؟.
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بزار خیال کنم هنوز ترانه هامو میشنوی
هنوز هوامو داری و هنوز صدامو میشنوی

بزار خیال کنم هنوز یه لحظه از نیازتم
اگه تموم قصمون, هنوز ترانه سازتم

بزار خیال کنم هنوز پر از تب وتاب منی
روزا بفکر دیدنم , شبا پر از خواب منی
 

mohammad.ie69

عضو جدید
کاربر ممتاز
ما دو تن مغرور
هر دو از هم دور
وای در من تاب دوری نیست
ای خیالت خاطر من را نوازشبار
بیش از این در من صبوری نیست
بی تو من تنهای تنهایم
من به دیدار تو می آیم
 

mohammad.ie69

عضو جدید
کاربر ممتاز
دستهایم بی حس و نگاهم نگران
می توانی تو بیا سر این قصه بگیر و بنویس
این قلم؛ این کاغذ؛ اینهمه مورد خوب!!!
راستش می دانی طاقت کاغذ من طاق شده...
پیکر نازک تنها قلمم ؛زیر آوار غم و درد ببین خرد شده!
می توانی تو بیا سر این قصه بگیر و بنویس...
می توانی تو از این وحشی طوفان بنویس!
من دگر خسته شدم
..
راست گفتند می شود زیبا دید؛ می شود آبی ماند!
اما ... تو بگو ؛
گل پرپر شده را زیباییست؟! رنگ مرگی آبیست؟

می توانی تو بیا؛ این قلم ؛ این کاغذ
بنشین گوشه دنجی و از این شب بنویس
بنویس از کمر بید شکسته ؛ و یک پنجره ساکت و بسته!
ازمن! آنکه اینگونه به امید سبب ساز نشسته
هر چه می خواهی از این صحنه به تصویر بکش..
صحنه ئ پیچش یک پیچک زشت؛ دور دیوار صدا!
حمله ئ خفاشان !!
جراتش را داری که ببینی قلمت می شکند؟
کاغذت می سوزد؟
من دگر خسته شدم. می توانی تو بیا
این قلم؛ این کاغذ؛ اینهمه مورد خوب
من دگر خسته ام از این تب و تاب .
تو بیا و بنویس
 

Similar threads

بالا