اشعار و نوشته هاي عاشقانه

MehD1979

متخصص زراعت و اگرواکولوژی
کاربر ممتاز
پرداخت به دلم ؛ مثل دستگاه عابر بانک آسان استولی اعتباری که برایت در نظر گرفتم
مثل قبض های تلفن می ماند..
به موقع پرداخت نکنی
ارتباط یک طرفه..
نجاتش ندهی
سکوت مطلق ،.. بدون حتی صدای بوقی...
 

MehD1979

متخصص زراعت و اگرواکولوژی
کاربر ممتاز
در این اتاق ِ دم کرده عطر شامپوی ِ آلمانی پیچیده
نمی خواهم تن مرطوبم عرق کند
دستم را دراز میکنم تا..
تا پنکه را روشن کنم
۱
۲
۳
باد موهای خیسم را خنک میکند
خواب آلودگی از چشمهایم میپرد
سینه خیز جلو می روم
فیس تو فیس پنکه می شوم
دهانم باز می شود و صدا می زند:
آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ
...
موهایم کمی از نمناکی شان را از دست داده اند
و گویی به رقص درآمده اند
مثال گیسوان مدل های عکاسی.. مدل های عکاسی لندن..
صورتم را کمی جمع می کنم
چشم ها تنگ تر
بوی تند شامپو در بینی تیزتر
و
لب ها غنچه
میخواهم سخن گفتن را از نو بیاموزم
تــــــــــــــــــــووووووووووووو
لب ها کشیده
مممـــــــننننننننننننننننننننن
گویی او هم با من می خواند
ولی
یافتن فعل ، برای این جمله از همیشه سخت تر است.
شک نمی کنم:؛
۲
۱
۰
و به گرمای مرطوب اتاق
باز پناه می برم.
 

MehD1979

متخصص زراعت و اگرواکولوژی
کاربر ممتاز
پاهایم را دراز کرده ام و با شصت پایم نرده های سفید اسلیمی را به بازی گرفته ام، سرت روی پای من ست و ستاره ها را می شماری و دب اکبر و اصغر را نشانم می دهی، من ولی مدت هاست در چشمانت پیدایشان کرده ام..

موهایت را نوازش می کنم و از سویی به سوی دیگر می برمشان ... لب هایت از حرکت باز نمی ایستد.. زانوهایم را کمی جمع می کنم تا به صورتت نزدیکتر شوم.. تمام صورتت را با سر انگشتانم لمس می کنم و به لب ها می رسم.. انگشت اشاره ام را می بوسم و بر لبهایت می فشارم شاید لحظه در میان حرف هایت فرصتی برای بوسیدنشان بیابم..
بی فایدست انگشتم را می بوسم و بر چشم هایت می گذارم، تا از نگاه کنجکاوت در صورتم فرار کنم ، لبهایت بسته نمی شود و مدام از صورتم در اولین آشنایی مان می گوید.. چشمهایت به کمک لب ها آمده اند و همگی یک جمله را تکرار می کنند، دستم را به روی سینه ات، به زیر لباس سورمه ایت می لغزانم ، قلبت هم با لب و چشم هایت هم نوایی میکند... زانوها را بالاتر می آورم و در صورتت گم می شوم.
 

MehD1979

متخصص زراعت و اگرواکولوژی
کاربر ممتاز
قهرم می آید.
ناز کردنم می آید.
نوجوان که بودم مادرم می گفت تا وقتی ناز کن که نازت خریدار داشته باشد.
حالا این روزها دلم می خواهد الکی بگم که می رم تو بگی نه نمی تونم، این روزها دلم می خواهد یکهو سورپرایز شوم ،دلم یک اتفاق ویژه می خواهد.
دلم می خواهد کسی پایه ی تمام کسالت هایم ،تمام بد غلقی هایم ، تمام لوس بازی هایم ،تمام ولخرجی هایم، تمام تنبلی ام برای سر کار نرفتن، تمام ساعت هایی که جلوی آیینه می گذرانم ، تمام زمانی که صرف ساختن یک غذای رژیمی می کنم، تمام وسواسم برای انتخاب یک دست لباس مهمانی، تمام بد سلیقگی ام در گوش سپردن به موزیک ، تمام غصه خواریم برای کتاب های مفقودم ، برای آب انار خوری های روزانه ام...کسی پایه ام باشد.
بی ربط؛ برای مصاحبه در یک شرکت بیمه ، جلوی جانشین مدیر نشسته بودم: جسارتا مطلقه که نیستید؟ ، من با بی تفاوتی: نه.
بی ربط دو؛ به قول سید علی ضیاء : الهی خودم یه تنه تمام غصه هاتونو پرپر کنم...
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دلتنگی عاشقانه



دلم سخت تنگ است برای شاعرانه هایم

دلم برای هرچه سرودنیست تنگ است
نمیدانم واژه های عاشقانه ام را کجای این روزگار
گم کردم

کجاییدعاشقانه های من
بیقراری هایم برزمین مانده
سالهاست برای نقش چشمانت شعری نگفته ام
کاش واژه ها را پیداکنم

سخت دلتنگ کلام عاشقانه ام
 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
جای ِ تمام ِ عاشقان ِ جهان

درد ِ نبودنت را می کشم ...

تو اما ؛

جای ِ هیچ معشوقی

نمی بینی

که درد می کشم ...

 

mehryas

عضو جدید
کاربر ممتاز
با بودن تو حال من اصلا خراب نيست


مي خواهمت و بهتر از اين انتخاب نيست



احساس مي کنم که خدا قول داده است



ديگر در اين جهان خبري از عذاب نيست



ديگر ميان خاطره هامان ، از اين به بعد



چيزي به اسم دلهره و اضطراب نيست



باور کن اين خدا که خودش عاشقت کند



حتماً زياد خشک و مقدس مآب نيست



پاشو بيا کمي بغلم کن ، ببوس، تا



باور کنم حضور تو ايندفعه خواب نيست



من را ببوس تا همه ي شهر پر شود



اين اتفاق هر چه که باشد سراب نيست



دنيا سر جدايي ما شرط بسته اند



اما دعاي شوم کسي مستجاب نيست
 

mehryas

عضو جدید
کاربر ممتاز
ــــایــــد اعــــ❤ـــتراف کنــــ❤ـــم

مــــ❤ـــن نــــیز گاهــــ❤ـــی

بــــه ستــــ❤ـــارگان آســــ❤ـــمان نگــــ❤ـــاه کــــرده ام

دزدانــــ❤ـــه !

نــــه بــــه تــــ❤ـــمامیــــ❤ـــشــ ــان ؛

تنــــ❤ـــها بــــه آنــــانی که شبــــ❤ـــیه تــــرند

بــــه چشــــ❤ـــمان تــــ❤ـــو ... .
 

mehryas

عضو جدید
کاربر ممتاز
نه بی تو نه با تو

گرنزدیک بیایی
بسوزم
گر دور روی
بمیرم
ای خورشید من!
فاصله نگهدار
بر عاشق زمین خود
رحم دار
تا من سبز بمانم.
 

mehryas

عضو جدید
کاربر ممتاز
نیمه جانی دارم و آن را فدایت می کنم
اشکهای دیدگانم را عطایت می کنم
خوبرویان گرچه مشهورند در دلدادگی
من ولی از جمله خوبانم جدایت می کنم
تو چون شیرین ومن با تیشه ی عشقت شبی
بیستون سینه ام را خاک پایت می کنم
چشمان من غریق اشک هجران تو شد
با تمام خستگی هایم صدایت می کنم
نازنینا زندگی را بهر چشمان تو باختم
بازهم هر لحظه و هر دم دعایت می کنم
 

mehryas

عضو جدید
کاربر ممتاز
شـوق پـرکـشیـدن است در سرم قـبول کـن
دلشکـسته‌ام اگـر نـمی‌پـرم قــبول کـن

ایـن کـه دور دور بـاشم از تـو و نبـینـمت
جـا نـمی‌شود بـه حجـم بـاورم، قـبـول کـن

گـاه، پـر زدن در آسمان شعـرهـات را
از من، از مـنی کـه یـک کبـوتـرم قبـول کـن

در اتـاق رازهـای تـو سرک نـمی‌کـشم
بیــش از آ‌نـچه خـواستی نـمی‌پـرم،‌ قـبول کن

قـدر یـک قـفس که خلوتـت به هم نـمی‌خورد
گــاه نامه می‌بـرم می‌آورم،‌ قــبـول کــن

گفته‌ای که عشق ما جداست،‌ شعرمان جدا
بـی‌تـو من نه عاشقم، نه شاعـرم،‌ قبول کن

آب …
وقـتی آب ایـن قدر گـذشته از سـرم
مـن نمی‌تـوانـم از تـو بـگذرم،‌ قـبول کن
 

mehryas

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو روزو روزگاره من
بی تو روزای شادی نیست
تو دنیای منی اما
به دنیا اعتمادی نیست
 

mehryas

عضو جدید
کاربر ممتاز
من میشکنم غرورو

بغض توی گلو رو

می خوام که از دست ندم

عشق تو مهربونو . . .
 

mehryas

عضو جدید
کاربر ممتاز
دستهایمــــــ را تا ابرهـ ـا بالا بردهـ ای

و ابرهـ ـا را تا چشمهایمــــ پایین

عشقـــــ ــ ـ را در کجای دلمــــ ــ ـ …..

پنهان کردهـ ای کهـ :

هیچ دستـ ـی به آن نمیرسـ ـد !
 

mehryas

عضو جدید
کاربر ممتاز
چَـنـــــدان هـَــم دور نیستی،

فـَقط به انــــدازه ی یک "نمیدانـَـ م" از من فاصِلـــــ ــــ ـه گِرفته ای!!

آری، "نِمیدانم" کـُجایی ..
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
زمان غارتگر غریبی است! همه چیز را بی اجازه میبرد ، جز حس دوست داشتن را.
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
نه اسمش عشق است؛
نه علاقه؛ نه حتی عـادت؛
حماقت محض است !
دلتنگ کـسی باشی؛
که دلش با تـو نیست!!!!!!!!!!
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟

هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و

گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟

لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟

دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق... ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو

دیدی که بهت بگه عشق چیه؟

معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم

لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید

و ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم

با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص

دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین

عهدی عمل کنه. گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم

خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری...

من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش

فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای

عشنگی بود sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی ما باهم خیلی خوب

بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری

برای هم می کردیم من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت

خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم

بشی عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو بهخاطرش از دست بدی عشق

یعنی از هر چیزو هز کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیاد

باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم

موضوع رو گفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این

مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست

عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو

می زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می

کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم

که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم

بخاطر من برو ... و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست عشق یعنی

حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راححتیش تحمل کنی.بعد از این موضوع

غشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم

اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام

فرستاد که توش نوشته شده بود: لنای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم

من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم شاید ما

توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من

زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش

دوستدار تو (ب.ش)

لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم

گمان می کنم جوابم واضح بود

معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی

لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم

مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی

از بستگان

لنا بلند شد و گفت: چه کسی ؟

ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان

دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتادو دیگه هم بلند نشد

آره لنای قصه ی ما رفته بود رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن...

لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسی باش که خواهان تو باشد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسی باش که پایان تو باشد
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید: “می‌گویند فردا شما مرا به زمین می‌فرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می‌توانم برای زندگی به آنجا بروم؟”
خداوند پاسخ داد: “از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته‌ام. او از تو نگهداری خواهد کرد.” اما کودک هنوز مطمئن نبود که می‌خواهد برود یا نه: “اما اینجا در بهشت، من هیچ کار جز خندین و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.”
خداوند لبخند زد: “فرشته تو برایت آواز می‌خواند، و هر روز به تو لبخند خواهد زد . تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.”
کودک ادامه داد: “من چطور می توانم بفهمم مردم چه می‌گویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟”
خداوند او را نوازش کرد و گفت: “فرشتة تو، زیباترین و شیرین‌‌ترین واژه‌هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.”
کودک با ناراحتی گفت: “وقتی می‌خواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟”
ادامه در لینک زیر
اما خدا برای این سؤال هم پاسخی داشت: “فرشته‌ات، دستهایت را درکنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می‌دهد که چگونه دعاکنی.”
کودک سرش رابرگرداند وپرسید: “شنیده‌ام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی می‌کنند. چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟”
- “فرشته‌ات از تو محافظت خواهد کرد، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.”
کودک با نگرانی ادامه داد: “اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی‌توانم شما راببینم، ناراحت خواهم بود.”
خدواند لبخند زد و گفت: “فرشته‌ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهدکرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت، گر چه من همیشه درکنار تو خواهم بود.”
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می‌شد. کودک می‌دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند.
او به آرامی یک سؤال دیگر از خداوند پرسید: “خدایا ! اگر من باید همین حالا بروم لطفاً نام فرشته‌ام را به من بگویید.”
خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد: “نام فرشته‌ات اهمیتی ندارد. به راحتی می‌توانی او را مادر صدا کنی.”
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
قصه از حنجره ایست که گره خورده به بغض
صحبت از خاطره ایست که نشسته لب حوض
یک طرف خاطره ها!
یک طرف پنجره ها!
در همه آوازها! حرف آخر زیباست!
آخرین حرف تو چیست که به آن تکیه کنم؟
حرف من دیدن پرواز تو در فرداهاست
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
دنیا چقدر كوچك شده است
من از راهی كه تو رفته ای
برگشتم.
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی روزگاری در روستایی دور و سرسبز پسرکی مشغول بازی در سبزه زار و دشت های زیبا بود.
ناگهان از گلبرگهای نارنجی گلها صدایی آمد.
پسرک به طرف صدا دوید ... گلبرگها به او گفتند: وقتشه عزیزم . پسرک مات و مبهوت گفت : وقت چیه؟
گلبرگها دستهای سبزشان را بالا گرفتند دوستی همیشگی را به پسرک هدیه دادند . از آن به بعد پسرک و
آن دوست همواره با هم بودند و در لحظات دلپذیر و سخت یار و همدم یکدیگر شدند.
پسرک بزرگتر می شد و تمام لحظات زندگی اش را با آن دوست مهربان و صمیمی اش می گذراند.
کم کم پسرک تبدیل به یک مرد شد و به دام گرفتاری های زندگی افتاد در این زمان فقط دوستش همدم و هم
زبان او بود. تا اینکه بالاخره از مشکلات آسوده شد. زندگی خوبی دست و پا کرد و وضعیتش را بهبود
بخشید.
اما روزی خوشی به زیر دلش زد و طغیان کرد.همه چیز را زیر پا گذاشت تا اینکه دوستش فهمید و
جلویش ایستاد ... هرچه پند داد نپذیرفت و هرچه هشدار داد قبول نکرد. مرد طغیان گر سعی کرد بهترین
دوستش را کنار بزند اما نتوانست .... و آن گاه بود که فاجعه رخ داد.
او بهترین دوستش را برای همیشه خاموش کرد ....... هیچ کس نفهمید که کسی کشته شده است ... نه
پلیسی.... نه زندانی... و نه هیچ چیز دیگری.
مقتول تنها به غریبی دردآوری برای همیشه پرواز کرد .... همه ی ما دوستی به مهربانی آن دوست داریم
او کسی نیست جز وجدان ما .
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
آسون وداع کردم باهات با این که می‌مردم برات
کاشکی نمیذاشتم بری کاشکی می‌افتادم به پات
خواستم بگم ترکم نکن پیشم بمون ای نازنین
شرح پریشونیم‌و تو چشمای بارونیم ببین
هر شب با کلی اشتیاق زُل می‌زدم به آسمون
فرصت نمونده واسه ابراز احساس جنون
رفتی و من تنها شدم با این غم نامهربون
هر جا پیِ‌ت گشتم ولی هیچ جا نبود از تو نشون
دلخوش به این بود تو هم گاهی کنار پنجره
ماه و تماشا می‌کنی با کوله‌باری خاطره
هر شب با کلی اشتیاق زُل می‌زدم به آسمون
فرصت نمونده واسۀ ابراز احساس جنون
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز


زمستانی سرد کلاغ غذا نداشت تا جوجه هاشو سیر کنه , گوشت بدن خودشو میکند
و میداد به جوجه هاش میخوردند
زمستان تمام شد و کلاغ مرد!
اما بچه هاش نجات پیدا کردند و گفتند:
آخی خوب شد مرد, راحت شدیم از این غذای تکراری!
این است واقعیت تلخ روزگار ما..!
 
  • Like
واکنش ها: noom

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیشب که باران آمد،
میخواستم سراغت را بگیرم
اما خوب میدانستم باز هم که پیدایت کنم،
باز زیر چتر دیگرانی

 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز

تــــا آخـــر دنیا همــــینه

اون یـــه دونه یوســــفی هم که برگشت به کنعان اش

استثنا بود...

تو غــــمت را بـــــــخور..
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
" مگسی را کشتم
نه به این جرم که حیوان پلیدی است، بد است
و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است
طفل معصوم به دور سر من میچرخید،
به خیالش قندم
یا که چون اغذیه ی مشهورش تا به این حد گندم!!!
ای دو صد نور به قبرش بارد؛
مگس خوبی بود...
من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد،
مگسی را کشتم ...!

 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
بی تو
نه بوی خاك نجاتم داد
نه شمارش ستاره ها تسكینم
چرا صدایم كردی
چرا ؟
سراسیمه و مشتاق
سی سال بیهوده در انتظار تو ماندم و نیامدی
نشان به آن نشان
كه دو هزار سال از میلاد مسیح می گذشت
و عصر
عصر والیوم بود
و فلسفه بود
و ساندویچ دل وجگر
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
یکی از بستگان خدا

شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید

سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه

می‌کرد.در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با

چشم‌هاش آرزو می‌کرد.خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو

تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون

آمد...

-آهای، آقا پسر! پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او

داد.پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید: شما خدا هستید؟

-نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!

-آهان، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!
 

Similar threads

بالا