آورده اند که :
در روزگاران قديم ، در آن سوي آبها ، پادشاه ظالمي زندگي مي کرد .
مردم از ظلم و ستم او به تنگ آمده بودند و هر روز که مي گذشت ، کينه او را در دلهايشان مي کاشتند و منتظر بودند تا در وقت مناسب ، انتقام خود را از او بگيرند .
اين پادشاه ظالم و ستمکار ، از صبح تا شب به عيش و نوش و خوشگذراني مشغول بود و از حال مردم بيچاره و بدبخت غافل بود .
حاصل دسترنج مردم را به عنوان ماليات و خراج ، به زور مي گرفت و خرج خوشگذراني هاي خود مي کرد .
حتي حق و حقوق لشگريان و عساکر خود را كه در خدمت او بودند ، مي خورد و به آنها هم ستم مي کرد .
هر روز که مي گذشت ، زندانهاي پادشاه پُرتر مي شد . بسياري از مردم که ديگر توان تحمل ستم پادشاه را نداشتند ، کوچ کردند و به ديار ديگري رفتند . هر روز که مي گذشت ، از تعداد جمعيت کشور کاسته مي شد . اما پادشاه بي خبر از همه جا ، در کاخ خود به عيش و نوش مشغول بود و هر کس به کارهاي او اعتراض مي کرد ، دستور مي داد كه او را زنداني کنند .
روزي از روزها که پادشاه بر تخت سلطنت آرميده بود و وزيران و سران دولت اطراف او بودند ، شاعر دربار ، فصلي از شاهنامه فردوسي را که درباره زوال ضحاک و فرمانروايي فريدون بود ، براي آنها مي خواند .
وزير از پادشاه پرسيد : " آيا مي دانيد فريدون که گنج و مُلک و لشگر نداشت ، چگونه توانست بر ضحاک چيره شود و حکومت را به دست گيرد ؟ " پادشاه فکري کرد و در پاسخ وزير گفت : " آن طور که حکايت شاهنامه مي گويد ، چنين است که مردم گرد فريدون جمع شدند و فريدون را ياري کردند .
مردمي که از ظلم و ستم به تنگ آمده بودند ، به جنگ با پادشاه برخاستند و فريدون را به پادشاهي رساندند . درحقيقت ياري مردم بود که فريدون را پيروز کرد و ضحاک را شکست داد .
وزير گفت : " اي پادشاه ! وقتي که گرد آمدن مردم ، موجب پادشاهي است ، تو چرا مردم را از اطراف خود پراکنده مي کني ؟ مگر نمي خواهي که حکومتت ادامه داشته باشد ؟ "
پادشاه پرسيد که : " چگونه مردم به گرد پادشاه جمع مي شوند و او را ياري مي کنند ؟ "
وزير گفت : " پادشاه بايد کرم و رحمت داشته باشد ، اما تو اين دو را نداري . "
پادشاه از سخنان وزير خوشش نيامد . او به جاي اينکه به پند و اندرز وزير خيرخواه گوش دهد ، دستور داد وزير را به زندان بيندازند .
مدتي گذشت ، اما وزير همچنان در زندان بود و پادشاه نيز بر ظلم و ستم خود مي افزود .
مردم نيز به دنبال فرصت مناسبي بودند تا بر شاه بشورند و او را برکنار کنند . از قضاي روزگار ، عموزاده هاي پادشاه ، وقتي وضع مملکت را آشفته و ناامن ديدند ، حق و حقوق خويش را از پادشاهي خواستند و بر ضد پادشاه قيام کردند . آنها به پادشاه ظالم گفتند :
" ما هم از اين سلطنت سهمي داريم . پدران ما هم براي اين پادشاهي زحمت کشيده اند . مدتي تو پادشاه بودي و حالا نوبت ماست . " پادشاه گمان مي کرد اين بار هم مي تواند با زنداني کردن مخالفان ، همچنان بر تخت سلطنت بنشيند . غافل از اينکه برادر زاده های او قبلا ً فکر همه چيز را کرده و مردم را با خود همراه ساخته بودند .
مردم که از ظلم و جور پادشاه به تنگ آمده بودند ، موفق شدند پادشاه ظالم را برکنار کنند . پادشاه جديد که از خانواده عموهاي پادشاه سابق بود ، بر تخت سلطنت نشست .
او وزير دانا را از زندان بيرون آورد و وزير خود کرد . پادشاه سابق افسوس خورد كه چرا به نصيحتهاي آن وزير گوش نداده است . وزير به پادشاه جديد گفت :
" اي شاه تو هم اگر به پند و اندرز ما گوش ندهي و ظلم و ستم را پيشه خود کني ، به سرنوشت برادرزاده ات گرفتار خواهي شد و مردم را بر ضد خود ، خواهي شوراند . " چنين است که گفته اند هيچ حکومتي با ظلم پايدار نمي ماند و هيچ ظالمي نمي ميرد ، مگر آنکه در اين دنيا به سزاي رفتارش برسد .
( گلستان سعدي )
باز آي تا به خود نيازم بيني
بيداري شبهاي درازم بيني
ني ني غلطم که خود فراق تو مرا
کي زنده رها کند که بازم بيني
( مولوي )
در روزگاران قديم ، در آن سوي آبها ، پادشاه ظالمي زندگي مي کرد .
مردم از ظلم و ستم او به تنگ آمده بودند و هر روز که مي گذشت ، کينه او را در دلهايشان مي کاشتند و منتظر بودند تا در وقت مناسب ، انتقام خود را از او بگيرند .
اين پادشاه ظالم و ستمکار ، از صبح تا شب به عيش و نوش و خوشگذراني مشغول بود و از حال مردم بيچاره و بدبخت غافل بود .
حاصل دسترنج مردم را به عنوان ماليات و خراج ، به زور مي گرفت و خرج خوشگذراني هاي خود مي کرد .
حتي حق و حقوق لشگريان و عساکر خود را كه در خدمت او بودند ، مي خورد و به آنها هم ستم مي کرد .
هر روز که مي گذشت ، زندانهاي پادشاه پُرتر مي شد . بسياري از مردم که ديگر توان تحمل ستم پادشاه را نداشتند ، کوچ کردند و به ديار ديگري رفتند . هر روز که مي گذشت ، از تعداد جمعيت کشور کاسته مي شد . اما پادشاه بي خبر از همه جا ، در کاخ خود به عيش و نوش مشغول بود و هر کس به کارهاي او اعتراض مي کرد ، دستور مي داد كه او را زنداني کنند .
روزي از روزها که پادشاه بر تخت سلطنت آرميده بود و وزيران و سران دولت اطراف او بودند ، شاعر دربار ، فصلي از شاهنامه فردوسي را که درباره زوال ضحاک و فرمانروايي فريدون بود ، براي آنها مي خواند .
وزير از پادشاه پرسيد : " آيا مي دانيد فريدون که گنج و مُلک و لشگر نداشت ، چگونه توانست بر ضحاک چيره شود و حکومت را به دست گيرد ؟ " پادشاه فکري کرد و در پاسخ وزير گفت : " آن طور که حکايت شاهنامه مي گويد ، چنين است که مردم گرد فريدون جمع شدند و فريدون را ياري کردند .
مردمي که از ظلم و ستم به تنگ آمده بودند ، به جنگ با پادشاه برخاستند و فريدون را به پادشاهي رساندند . درحقيقت ياري مردم بود که فريدون را پيروز کرد و ضحاک را شکست داد .
وزير گفت : " اي پادشاه ! وقتي که گرد آمدن مردم ، موجب پادشاهي است ، تو چرا مردم را از اطراف خود پراکنده مي کني ؟ مگر نمي خواهي که حکومتت ادامه داشته باشد ؟ "
پادشاه پرسيد که : " چگونه مردم به گرد پادشاه جمع مي شوند و او را ياري مي کنند ؟ "
وزير گفت : " پادشاه بايد کرم و رحمت داشته باشد ، اما تو اين دو را نداري . "
پادشاه از سخنان وزير خوشش نيامد . او به جاي اينکه به پند و اندرز وزير خيرخواه گوش دهد ، دستور داد وزير را به زندان بيندازند .
مدتي گذشت ، اما وزير همچنان در زندان بود و پادشاه نيز بر ظلم و ستم خود مي افزود .
مردم نيز به دنبال فرصت مناسبي بودند تا بر شاه بشورند و او را برکنار کنند . از قضاي روزگار ، عموزاده هاي پادشاه ، وقتي وضع مملکت را آشفته و ناامن ديدند ، حق و حقوق خويش را از پادشاهي خواستند و بر ضد پادشاه قيام کردند . آنها به پادشاه ظالم گفتند :
" ما هم از اين سلطنت سهمي داريم . پدران ما هم براي اين پادشاهي زحمت کشيده اند . مدتي تو پادشاه بودي و حالا نوبت ماست . " پادشاه گمان مي کرد اين بار هم مي تواند با زنداني کردن مخالفان ، همچنان بر تخت سلطنت بنشيند . غافل از اينکه برادر زاده های او قبلا ً فکر همه چيز را کرده و مردم را با خود همراه ساخته بودند .
مردم که از ظلم و جور پادشاه به تنگ آمده بودند ، موفق شدند پادشاه ظالم را برکنار کنند . پادشاه جديد که از خانواده عموهاي پادشاه سابق بود ، بر تخت سلطنت نشست .
او وزير دانا را از زندان بيرون آورد و وزير خود کرد . پادشاه سابق افسوس خورد كه چرا به نصيحتهاي آن وزير گوش نداده است . وزير به پادشاه جديد گفت :
" اي شاه تو هم اگر به پند و اندرز ما گوش ندهي و ظلم و ستم را پيشه خود کني ، به سرنوشت برادرزاده ات گرفتار خواهي شد و مردم را بر ضد خود ، خواهي شوراند . " چنين است که گفته اند هيچ حکومتي با ظلم پايدار نمي ماند و هيچ ظالمي نمي ميرد ، مگر آنکه در اين دنيا به سزاي رفتارش برسد .
( گلستان سعدي )
باز آي تا به خود نيازم بيني
بيداري شبهاي درازم بيني
ني ني غلطم که خود فراق تو مرا
کي زنده رها کند که بازم بيني
( مولوي )