بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

kaghaz rangi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
 

mosleh.bargh

عضو جدید
سلام دوست عزیز
ممنون به خاطر داستان های زیباتون
نه عزیز اینا لطف دوستان هست که ما را قابل دونستند

خواهش..........

ميگم خيلي دوست داشتم تا صبح با بچه ها باشم ولي دير وقته ديگه شرمنده بايد برم خداحافظ
 

زهرا فرشید

عضو جدید
کاربر ممتاز
شعر برگزيده
دو تا كفتر
نشسته اند روي شاخه ي سدر كهنسالي
كه روييده غريب از همگنان در ردامن كوه قوي پيكر
دو دلجو مهربان با هم
دو غمگين قصه گوي غصه هاي هر دوان با هم
خوشا ديگر خوشا عهد دو جان همزبان با هم

دو تنها رهگذر كفتر
نوازشهاي اين آن را تسلي بخش
تسليهاي آن اين نوازشگر
خطاب ار هست : خواهر جان
جوابش : جان خواهر جان

بگو با مهربان خويش درد و داستان خويش
نگفتي ، جان خواهر ! اينكه خوابيده ست اينجا كيست
ستان خفته ست و با دستان فروپوشانده چشمان را
تو پنداري نمي خواهد ببيند روي ما را نيز كورا دوست مي داريم

نگفتي كيست ، باري سرگذشتش چيست
پريشاني غريب و خسته ، ره گم كرده را ماند
شباني گله اش را گرگها خورده
و گرنه تاجري كالاش را دريا فروبرده
و شايد عاشقي سرگشته ي كوه و بيابانها
سپرده با خيالي دل
نه ش از آسودگي آرامشي حاصل
نه اش از پيمودن دريا و كوه و دشت و دامانها
اگر گم كرده راهي بي سرانجامست
مرا به ش پند و پيغام است
در اين آفاق من گرديده ام بسيار

نماندستم نپيموده به دستي هيچ سويي را
نمايم تا كدامين راه گيرد پيش
ازينسو ، سوي خفتنگاه مهر و ماه ، راهي نيست
بيابانهاي بي فرياد و كهساران خار و خشك و بي رحم ست
وز آنسو ، سوي رستنگاه ماه و مهر هم ، كس را پناهي نيست
يكي درياي هول هايل است و خشم توفانها
سديگر سوي تفته دوزخي پرتاب
و ان ديگر بسي زمهرير است و زمستانها
رهايي را اگر راهي ست

جز از راهي كه رويد زان گلي ، خاري ، گياهي نيست
نه ، خواهر جان ! چه جاي شوخي و شنگي ست ؟
غريبي، بي نصيبي ، مانده در راهي
پناه آورده سوي سايه ي سدري
ببنيش ، پاي تا سر درد و دلتنگي ست

نشانيها كه در او هست
نشانيها كه مي بينم در او بهرام را ماند
همان بهرام ورجاوند
كه پيش از روز رستاخيز خواهد خاست
هزاران كار خواهد كرد نام آور
هزاران طرفه خواهد زاد ازو بشكوه
پس از او گيو بن گودرز
و با وي توس بن نوذر
و گرشاسپ دلير شير گندآور

و آن ديگر
و آن ديگر
انيران فرو كوبند وين اهريمني رايات را بر خاك اندازند
بسوزند آنچه ناپاكي ست ، ناخوبي ست
پريشان شهر ويرام را دگر سازند
درفش كاويان را فره و در سايه ش
غبار سالين از جهره بزدايند
برافرازند
نه ، جانا ! اين نه جاي طعنه و سردي ست
گرش نتوان گرفتن دست ، بيدادست اين تيپاي بيغاره
ببنيش ، روز كور شوربخت ، اين ناجوانمردي ست
نشانيها كه ديدم دادمش ، باري
بگو تا كيست اين گمنام گرد آلود
ستان افتاده ، چشمان را فروپوشيده با دستان
تواند بود كو باماست گوشش وز خلال پنجه بيندمان
نشانيها كه گفتي هر كدامش برگي از باغي ست
و از بسيارها تايي
به رخسارش عرق هر قطره اي از مرده دريايي
نه خال است و نگار آنها كه بيني ، هر يكي داغي ست
كه گويد داستان از سوختنهايي
يكي آواره مرد است اين پريشانگرد
همان شهزاده ي از شهر خود رانده
نهاده سر به صحراها
گذشته از جزيره ها و درياها
نبرده ره به جايي ، خسته در كوه و كمر مانده

اگر نفرين اگر افسون اگر تقدير اگر شيطان
بجاي آوردم او را ، هان
همان شهزاده ي بيچاره است او كه شبي دزدان دريايي
به شهرش حمله آوردند
بلي ، دزدان دريايي و قوم جاودان و خيل غوغايي
به شهرش حمله آوردند
و او مانند سردار دليري نعره زد بر شهر
دليران من ! اي شيران
زنان ! مردان ! جوانان ! كودكان ! پيران
وبسياري دليرانه سخنها گفت اما پاسخي نشنفت
اگر تقدير نفرين كرد يا شيطان فسون ، هر دست يا دستان
صدايي بر نيامد از سري زيرا همه ناگاه سنگ و سرد گرديدند
از اينجا نام او شد شهريار شهر سنگستان
پريشانروز مسكين تيغ در دستش ميان سنگها مي گشت

و چون ديوانگان فرياد مي زد : آي
و مي افتاد و بر مي خاست ، گيران نعره مي زد باز
دليران من ! اما سنگها خاموش
همان شهزاده است آري كه ديگر سالهاي سال
ز بس دريا و كوه و دشت پيموده ست
دلش سير آمده از جان و جانش پير و فرسوده ست
و پندارد كه ديگر جست و جوها پوچ و بيهوده ست
نه جويد زال زر را تا بسوزاند پر سيمرغ و پرسد چاره و ترفند
نه دارد انتظار هفت تن جاويد ورجاوند
دگر بيزار حتي از دريغا گويي و نوحه
چو روح جغد گردان در مزار آجين اين شبهاي بي ساحل
ز سنگستان شومش بر گرفته دل
پناه آورده سوي سايه ي سدري
كه رسته در كنار كوه بي حاصل
و سنگستان گمنامش
كه روزي روزگاري شبچراغ روزگاران بود
نشيد همگنانش ، آغرين را و نيايش را
سرود آتش و خورشيد و باران بود
اگر تير و اگر دي ، هر كدام و كي
به فر سور و آذينها بهاران در بهاران بود
كنون ننگ آشياني نفرت آبادست ، سوگش سور
چنان چون آبخوستي روسپي . آغوش زي آفاق بگشوده
در او جاي هزاران جوي پر آب گل آلوده
و صيادان دريابارهاي دور
و بردنها و بردنها و بردنها
و كشتي ها و كشتي ها و كشتي ها
و گزمه ها و گشتي ها

سخن بسيار يا كم ، وقت بيگاه ست
نگه كن ، روز كوتاه ست
هنوز از آشيان دوريم و شب نزديك
شنيدم قصه ي اين پير مسكين را
بگو آيا تواند بود كو را رستگاري روي بنمايد ؟
كليدي هست آيا كه ش طلسم بسته بگشايد ؟
تواند بود
پس از اين كوه تشنه دره اي ژرف است
در او نزديك غاري تار و تنها ، چشمه اي روشن
از اينجا تا كنار چشمه راهي نيست
چنين بايد كه شهزاده در آن چشمه بشويد تن
غبار قرنها دلمردگي از خويش بزدايد
اهورا وايزدان وامشاسپندان را
سزاشان با سرود سالخورد نغز بستايد
پس از آن هفت ريگ از يگهاي چشمه بردارد
در آن نزديكها چاهي ست
كنارش آذري افزود و او را نمازي گرم بگزارد
پس آنگه هفت ريگش را
به نام و ياد هفت امشاسپندان در دهان چاه اندازد
ازو جوشيد خواهد آب
و خواهد گشت شيرين چشمه اي جوشان
نشان آنكه ديگر خاستش بخت جوان از خواب
تواند باز بيند روزگار وصل
تواند بود و بايد بود
ز اسب افتاده او نز اصل

غريبم ، قصه ام چون غصه ام بسيار
سخن پوشيده بشنو ، من مرده ست و اصلم پير و پژمرده ست
غم دل با تو گويم غار
كبوترهاي جادوي بشارتگوي

نشستند و تواند بود و بايد بودها گفتند
بشارتها به من دادند و سوي آشيان رفتند

من آن كالام را دريا فرو برده
گله ام را گرگها خورده
من آن آواره ي اين دشت بي فرسنگ
من آن شهر اسيرم ، ساكنانش سنگ
ولي گويا دگر اين بينوا شهزاده بايددخمه اي جويد
دريغا دخمه اي در خورد اين تنهاي بدفرجام نتوان يافت
كجايي اي حريق ؟ اي سيل ؟ اي آوار ؟
اشارتها درست و راست بود اما بشارتها
ببخشا گر غبار آلود راه و شوخگينم ، غار
درخشان چشمه پيش چشم من خوشيد
فروزان آتشم را باد خاموشيد
فكندم ريگها را يك به يك در چاه
همه امشاسپندان را به نام آواز دادم ليك
به جاي آب دود از چاه سر بر كرد ، گفتي ديو مي گفت : آه
مگر ديگر فروغ ايزدي آذر مقدس نيست ؟
مگر آن هفت انوشه خوابشان بس نيست ؟
زمين گنديد ، آيا بر فراز آسمان كس نيست ؟
گسسته است زنجير هزار اهريمني تر ز آنكه در بند دماوندست
پشوتن مرده است آيا ؟

و برف جاودان بارنده سام گرد را سنگ سياهي كرده است آيا ؟
سخن مي گفت ، سر در غار كرده ، شهريار شهر سنگستان
سخن مي گفت با تاريكي خلوت
تو پنداري مغي دلمرده در آتشگهي خاموش
ز بيداد انيران شكوه ها مي كرد
ستم هاي فرنگ و ترك و تازي را
شكايت با شكسته بازوان ميترا مي كرد
غمان قرنها را زار مي ناليد
حزين آواي او در غار مي گشت و صدا مي كرد
غم دل با تو گويم ، غار

بگو آيا مرا ديگر اميد رستگاري نيست ؟
صدا نالنده پاسخ داد
آري نيست ؟



اخوان

:gol:
 

kaghaz rangi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

kaghaz rangi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خوب چه خبرا؟
چه کار و بار؟
اصلا منو میشناسید؟ تا حالا منو دیده بودید؟ اگه دیده بودید کجا و چه خاطره ای از من دارید؟ (صندلی داغ چند نفره
:d)
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
خوب چه خبرا؟
چه کار و بار؟
اصلا منو میشناسید؟ تا حالا منو دیده بودید؟ اگه دیده بودید کجا و چه خاطره ای از من دارید؟ (صندلی داغ چند نفره:d)

سلامتی شما ...
آره، من شمارو دیدم قبلا، یعنی اسم آیدیتو قبلا دیدم، ولی خاطره ی بخصوصی ندارم ازت ... :D
ولی در کل میدونم بچه ی گلی هستی ...
راستی اسمتون چیه؟ یعنی اینجا چی صدات کنیم؟
 

kaghaz rangi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سلامتی شما ...
آره، من شمارو دیدم قبلا، یعنی اسم آیدیتو قبلا دیدم، ولی خاطره ی بخصوصی ندارم ازت ... :D
ولی در کل میدونم بچه ی گلی هستی ...
راستی اسمتون چیه؟ یعنی اینجا چی صدات کنیم؟
کجا دیدین؟:surprised:
لطف دارین شما....:redface:
اسمم مریم......... هر چی دوست داشتین
:redface::gol:
 

زهرا فرشید

عضو جدید
کاربر ممتاز
چيزها ديدم در روي زمين :
كودكي ديدم . ماه را بو مي كرد .
قفسي بي در ديدم كه در آن ، روشني پرپر مي زد .
نردباني كه از آن ، عشق مي رفت به بام ملكوت .
من زني را ديدم ، نور در هاون مي كوبيد .
ظهر در سفره آنان نان بود ، سبزي دور شبنم بود ،
كاسه داغ محبت بود .
من گدايي ديدم ، در به درمي رفت آواز چكاوك مي خواست
و سپوري كه به يك پوسته خربزه مي برد نماز
*****
بره اي را ديدم ، بادبادك مي خورد
من الاغي ديدم ، يونجه را مي فهميد
در چرا گاه (( نصيحت )) گاوي ديدم سبز
شاعري ديدم هنگام خطاب ، به گل سوسن مي گفت : (( شما ))
*****
من كتابي ديدم ، واژه هايش همه از جنس بلور
كاغذي ديدم ، از جنس بهار .
موزه اي ديدم ، دور از سبزه
مسجدي دور از آب
سر بالين فقيهي نوميد ، كوزه اي ديدم لبريز سئوال
*****
قاطري ديدم بارش (( انشاء ))
اشتري ديدم بارش سبد خالي (( پند و امثال )) .
عارفي ديدم بارش (( تنناها ياهو ))
*****
من قطاري ديدم ، روشنايي مي برد .
من قطاري ديدم ، فقه مي برد و چه سنگين مي رفت .
من قطاري ديدم .كه سياست مي برد ( و چه خالي مي رفت . )
من قطاري ديدم ، تخم نيلوفر و آواز قناري مي برد .
و هواپيمايي ، كه در آن اوج هزاران پايي
خاك از شيشه آن پيدا بود :
كاكل پوپك ،
خالهاي پر پروانه ،
عكس غوكي در حوض
و عبور مگس از كوچه تنهايي .
خواهش روشن يك گنجشك ،وقتي از روي چناري به
زمين مي آيد .
و بلوغ خورشيد .
و هم آغوشي زيباي عروسك با صبح .
*****
پله هايي كه به گلخانه شهوت مي رفت .
پله هايي كه به سردابه الكل مي رفت .
پله هايي كه به بام اشراق
پله هايي به سكوي تجلي مي رفت
 

Similar threads

بالا