داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

kag.kingboy

عضو جدید
من در غم تو ؛ تو در وفای دگری
دلتنگ توام ؛ تو دلگشای دگری
در مذهب عاشقان کی روا باشد
من دست تو بوسم و ؛ تو پای دگری
 

mahsa.mahsa

عضو جدید
کاربر ممتاز
چشمانم را در برابر چشمانت، می بندم
گوشهایم را در برابر صدایت، می گیرم
راهم را از راهت ،جدا میسازم
اما
با قلبم چه کنم... ...
.
.

.
.

تکه های قلبم را با تو قسمت می کنم


شاید هیچ اثری براین سرمای زمستانی نداشته باشد؛
اما...
برای لحظه ای می توانی گرمای عشق واقعی را
در دستانت حس کنی
.
.
.
.

تــو میگذری .. زمان ، میــگـذرد !.. چه كنم با دلـی .. كه از تو .. "توان" گذشتن اش .. نیست !!
.

.
.
.

در غروب تنهایی تو را به انتظار نشسته ام

به افق دور دست چشمانت پرواز می کنم

و نام تو را زیر لب زمزمه می کنم

و سر مست از لحظه های با تو بودن

ترانه زندگی را می سرایم

چشمانم را می بندم و با قلبم صدایت می کنم

و قلبم از عطر نگاهت لبریز می شود

می خواهم حضورت را بربوم دلم جاودانه کنم

به رقص موزون موهایت نگاه می کنم

به سویت می آیم تا خستگی هایم را

در زلال قلبت مرهم گذارم

بناگاه چون گلبرگهای گل سرخ در تند باد ابدیت

محو می شود و

من دلتنگ حضورت با گریه آسمان همنوا می شوم
.
.
.
.

بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است

و تنهایی من شبیهخون حجم تو را پیش بینی نمی کرد
خیلی قشنگ بود دوباره غمگین شدم.
با دلم چه کنم که هر شب منتظر توست تا صدای امدنت را بشنوم.............چشمانم را روی امدنت کوک میکنم.................نمیایی و من برای همیشه خواب میمانم...........................
 

agrin1707

عضو جدید
ساقیا امشب صدایتساقیا امشب صدایت با صدایم ساز نیست یا که من مستم یا که سازت ساز نیست ساقیا امشب مخالف مینوازد تار تو یا که من مستتو خرابم یا که تارت تار نیست با صدایم ساز نیست یا ساقیا امشب صدایت با صدایم ساز نیست

یا که من مستم یا که سازت ساز نیست


ساقیا امشب مخالف مینوازد تار تو



یا که من مستتو خرابم یا که تارت تار نیستکه من مستم یا که سازت ساز نیست ساقیا امشب مخالف مینوازد تار تو یا که من مستتو خرابم یا که تارت تار نیست
 

sarang saman

عضو جدید
ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺍﺭﻏﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻧﻔﺮﻭﺧﺖ ﮔﻠﻔﺮﻭﺵ
ﭘﯿﺮﺍﻫﻨﯽ ﺑﻪ ﺭﻧﮓ ﮔﻞ ﺍﺭﻏﻮﺍﻥ ﺑﭙﻮﺵ

ﺍﺯ ﯾﺎﺩ ﺑﺮﺩﻥ ﻏﻢ ﻋﺎﻟﻢ ﻣﯿﺴﺮ ﺍﺳﺖ
ﺍﮐﻨﻮﻥ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺷﺮﺍﺏ ﻧﺸﺪ ﺷﻮﮐﺮﺍﻥ ﺑﻨﻮﺵ

ﮔﯿﺮﻡ ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﻣﻮﺭﯼ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﻨﮓ ﺑﮕﺬﺭﯼ
ﮐﻮﻫﯽ ﺳﺖ ﭘﺸﺖ ﺳﻨﮓ ، ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﮑﻮﺵ

ﭼﻮﻥ ﻧﯽ ﻧﻔﺲ ﮐﺸﯿﺪﻥ ﻣﺎ ﻧﺎﻟﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺳﺖ
ﺩﺭ ﺷﻮﺭ ﻧﯿﺰ ﻧﺎﻟﻪ ﻣﺎ ﻣﯽ ﺭﺳﺪ ﺑﻪ ﮔﻮﺵ

ﺁﺗﺶ ﺑﺰﻥ ﺑﻪ ﺳﯿﻨﻪ ﺍﺗﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻡ
ﺁﺗﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺭﺍ ﻣﮕﺮ ﺁﺗﺶ ﮐﻨﺪ ﺧﻤﻮﺵ
 

sarang saman

عضو جدید
ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﻡ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪ ﻭ ﭘﯿﺮﺍﻥ ﺳﺎﺣﺮﻡ

ﻣﻦ ﺗﻔﺮﺟﮕﺎﻩ ﺍﺭﻭﺍﺡ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ ﺧﺎﻃﺮﻡ

ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺘﺮﻭﮐﻢ ﺍﺯ ﺍﺷﺒﺎﺡ ﺳﺮﮔﺮﺩﺍﻥ ﭘﺮ ﺍﺳﺖ

ﺁﺳﻤﺎﻧﯽ ﻧﺎﮔﺮﯾﺰ ﺍﺯ ﺍﺑﺮﻫﺎﯼ ﻋﺎﺑﺮﻡ

ﭼﻮﻥ ﺻﺪﻑ ﺩﺭ ﺳﯿﻨﻪ ﻣﺮﻭﺍﺭﯾﺪ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ

ﺩﺭﺩﻝ ﺧﻮﺩ ﻣﻮﻣﻨﻢ ،ﺩﺭ ﭼﺸﻢ ﻣﺮﺩﻡ ﮐﺎﻓﺮﻡ

ﮔﺮﭼﻪ ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﺳﺖ ﺍﺯ ﻇﺎﻫﺮ ﺑﻪ ﺑﺎﻃﻦ ﺭﻓﺘﻨﻢ

ﭼﻨﺪ ﺻﺪ ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﺭﺍﻩ ﺍﺯ ﺑﺎ ﻃﻨﻢ ﺗﺎ ﻇﺎﻫﺮﻡ

ﺧﻠﻖ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ:ﺍﺑﺮﯼ ﺗﯿﺮﻩ ﺩﺭﭘﯿﺮﺍ ﻫﻨﯽ ﺳﺖ

ﺷﺎﯾﺪ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ، ﺷﺎﯾﺪ ﺷﺎﻋﺮﻡ 

ﻣﺮﮒ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﺗﻠﺦ ﻭ ﺷﯿﺮﯾﻨﺶ ﭼﻪ ﺑﺎﮎ

ﻫﺮﭼﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻧﺎﮔﺮﯾﺰﻡ ﻫﺮﭼﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺣﺎﺿﺮﻡ
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
با یک شکلات شروع شد . من یک شکلات گذاشتم کف دستش . او هم یک شکلاتگذاشتم توی دستم . من بچه بودم ، او هم بچه بود . سرم را بالا کردم . سرشرا بالا کرد . دید که مرا می‌شناسد . خندیدم . گفت : « دوستیم ؟» گفتم:«دوست دوست» گفت :«تا کجا ؟» گفتم :« دوستی که تا ندارد » گفت :«تا مرگ؟»خندیدم و گفتم :«من که گفتم تا ندارد» گفت :«باشد ، تا پس از مرگ» گفتم:«نه ،نه،گفتم که تا ندارد». گفت : «قبول ، تا آن جا که همه دوباره زندهمی‌شود ، یعنی زندگی پس از مرگ. باز هم با هم دوستیم. تا بهشت ، تا جهنم ،تا هر جا که باشد من و تو با هم دوستیم .» خندیدم و گفتم :«تو برایش تا هرکجا که دلت می‌خواهد یک تا بگذار . اصلأ یک تا بکش از سر این دنیا تا آندنیا . اما من اصلأ تا نمی‌گذارم » نگاهم کرد . نگاهش کردم . باور نمی‌کرد.می‌دانستم . او می‌خواست حتمأ دوستی مان تا داشته باشد . دوستی بدون تارا نمی‌فهمید . گفت : «بیا برای دوستی مان یک نشانه بگذاریم» . گفتم:«باشد . تو بگذار» . گفت :«شکلات . هر بار که همدیگر را می‌بینیم یکشکلات مال تو و یکی مال من ، باشد ؟» گفتم :«باشد» هر بار یک شکلاتمی‌گذاشتم توی دستش ، او هم یک شکلات توی دست من . باز همدیگر را نگاهمی‌کردیم . یعنی که دوستیم . دوست دوست . من تندی شکلاتم را باز می‌کردم ومی‌گذاشتم توی دهانم و تند تند آن را می‌مکیدم . می‌گفت :«شکمو ! تو دوستشکمویی هستی » و شکلاتش را می‌گذاشت توی یک صندوق کوچولوی قشنگ . می‌گفتم«بخورش» می‌گفت :«تمام می‌شود. می‌خواهم تمام نشود. می‌خواهم برای همیشهبماند» صندوقش پر از شکلات شده بود . هیچ کدامش را نمی‌خورد . من همه اشرا خورده بودم . گفتم : «اگر یک روز شکلات‌هایت را مورچه‌ها بخورند یا کرمها ، آن وقت چه کار می‌کنی؟» گفت :«مواظبشان هستم » می‌گفت «می‌خواهم تاموقعی که دوست هستیم » و من شکلات را می‌گذاشتم توی دهانم و می‌گفتم :«نه، نه ، تا ندارد . دوستی که تا ندارد.» یک سال ، دو سال ، چهار سال ، هفتسال ، ده سال و بیست سال شده است . او بزرگ شده است . من بزرگ شده ام . منهمه شکلات‌ها را خورده ام . او همه شکلات‌ها را نگه داشته است . او آمدهاست امشب تا خداحافظی کند . می خواهد برود آن دور دورها . می‌گوید «می‌روم، اما زود برمی‌گردم» . من می دانم ، می‌رود و بر نمی‌گردد .یادش رفت بهمن شکلات بدهد . من یادم نرفت . یک شکلات گذاشتم کف دستش . گفتم «این برایخوردن» یک شکلات هم گذاشتم کف آن دستش :«این هم آخرین شکلات برای صندوقکوچکت» . یادش رفته بود که صندوقی دارد برای شکلات‌هایش . هر دو را خورد .خندیدم . می‌دانستم دوستی من «تا» ندارد . مثل همیشه . خوب شد همهشکلات‌هایم را خوردم . اما او هیچ کدامشان را نخورد . حالا با یک صندوق پراز شکلات نخورده چه خواهد کرد
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
می گویند روزی فقیری به در خانه تاجری رفت تا پولی به عنوان صدقه به اوبدهند. در پشت در شنید که تاجر با افراد خانواده خود دعوا می کند که چرافلان چیز کم ارزش را دور ریخته اند. فقیر حساب کار خود را کرد و پیش خودگفت: «وقتی صاحبخانه با افراد خانواده اش سر یک چیز کم ارزش دعوا می کند،دیگر چه انتظاری باید داشته باشم که چیزی به من ببخشد؟!اتفاقاً تاجر درهمان لحظه از خانه خارج شد. مرد فقیر را دید از او پرسید: چه می خواهی؟فقیر گفت: کمک و صدقه می خواستم؛ اما حالا نمی خواهم. تاجر گفت: چرا؟ فقیرگفت: من حرف هایی را که با افراد خــانواده ات می زدی، شنیدم. تاجر خندیدو مبلغی پول به فقیر داد و گفت: حساب به دینار، بخشش به خروار. این مَثلوقتی به کار می رود که آدم توانگری در عین این که حساب و کتاب مال خود رادارد، در زمان مناسب هم بی حساب بخشش می کند و این به نظر عـده ای که قصدسودجویی از او را دارند، خوش نمی آید.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زمان حضرت سلیمان دو تا گنجشک یه گوشه ای نشسته بودند. گنجشک نر به گنجشکماده اظهار محبت می‌کرد. می‌گفت تو محبوب منی. تو همسر منی. دوستت دارم.عاشقتم. چرا به من کم محبتی؟ چرا محلم نمیذاری؟ فکر کردی من کم قدرت دارمتو این عالم عیال؟ من اگه بخوام می‌تونم با نوک منقارم تخت و تاج سلیمانرو بردارم بندازم تو دریا. باد که مسخر سلیمان بود پیام رو به گوش سلیمانرسوند. حضرت تبسمی‌کرد و فرمود اون گنجشک‌ها رو بیارید پیش من. آوردند.سلیمان به گنجشک نر گفت خوب ادعاتو اجرا کن بینم. گفت من چنین قدرتیندارم. سلیمان گفت پس الان به همسرت گفتی؟ گفت خوب شوهر گاهی جلو همسرشکلاس میاد یه خالی ای می‌بنده. عاشق که ملامت نمیشه. من عاشقم. یه چی گفتمولی یا نبی الله واقعا دوسش دارم. این به ما محل نمیذاره. حضرت به گنجشکماده گفت اینکه به تو اظهار محبت میکنه چرا محلش نمیدی؟ گفت یا نبی اللهچون دروغ میگه هم منو دوست داره هم یه گنجشک دیگه رو. مگه تو یک دل چند تامحبت جا میگیره؟ این کلام در دل حضرت سلیمان چنان اثری گذاشت که تا چهلروز گریه می‌کرد و فقط یک دعا می‌کرد. می‌گفت: الهی دل سلیمان رو از محبتغیر خودت خالی کن.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می‌کرد. او می‌خواست مزرعه سیب‌زمینی‌اشرا شخم بزند اما این کار خیلی سختی بود تنها پسرش که می‌توانست به او کمککند، در زندان بود!هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد. اگر شما از اعماق قلبتانتصمیم به انجام کاری بگیرید می‌توانید آن را انجام بدهید. مانع ذهن شماستنه زمان و مکانی که به آن وابسته اید. پیرمرد نامه‌ای برای پسرش نوشت ووضعیت را برای او توضیح داد: پسر عزیزم من حال خوشی ندارم چون امسالنخواهم توانست سیب زمینی بکارم. من نمی‌خواهم این مزرعه را از دست بدهم،چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلیپیر شده‌ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می‌شد. من می‌دانم کهاگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می‌زدی … دوستدار تو پدر پس ازچند روز پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد: پدر به خاطر خدا مزرعه را شخمنزن من آنجا اسلحه پنهان کرده ام. صبح روز بعد ۱۲ نفر از مأموران اف.بی.آیو افسران پلیس محلی دیده شدند و تمام مزرعه را برای یافتن اسلحه ها شخمزدند بدون این‌که اسلحه‌ای پیدا کنند. پیرمرد بهت‌زده نامه دیگری به پسرشنوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می‌خواهد چه کند؟ پسرش پاسخ داد:پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجامی‌توانستم برایت انجام بدهم.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمه حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن قسمکه دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند. با این حال وقت خروج از حمامبهلول ده دینار که همراه داشت را به استاد حمام داد و کارگران چون این بذلو بخشش را دیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی کردند.بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت ولی .... این دفعه تمام کارگران با کمالاحترام او را شست و شو نموده و مواظبت بسیار نمودند ، ولی با اینهمه سعی وکوشش کارگران موقع خروج از حمام بهلول فقط یک دینار به آنها داد ، حمامیها متغیر گردیده پرسیدند سبب بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست ؟بهلول گفت: مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده پرداخت نمودم و مزدآن روز حمام را امروز می پردازم تا شماها ادب و رعایت مشتری های خود رابنمایید.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مردی با دوچرخه به خط مرزی می رسد. او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد. مامورمرزی می پرسد : «در کیسه ها چه داری». او می گوید (( شن )) . مامور او رااز دوچرخه پیاده می کند و چون به او مشکوک بود ، یک شبانه روز او رابازداشت می کند ، ولی پس از بازرسی فراوان ، واقعاً جز شن چیز دیگری نمییابد. بنابراین به او اجازه عبور می دهد. هفته بعد دوباره سر و کله همانشخص پیدا می شود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا….. این موضوع به مدت سه سال هرهفته یک بار تکرار می شود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمی شود. یکروز آن مامور در شهر او را می بیند و پس از سلام و احوال پرسی ، به او میگوید : من هنوز هم به تو مشکوکم و می دانم که در کار قاچاق بودی ، راستشرا بگو چه چیزی را از مرز رد می کردی؟ قاچاقچی می گوید : دوچرخه! بعضی وقتها موضوعات فرعی ما را به کلی از موضوعات اصلی غافل می کند.
 

M A S III

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
داستان مرد و پسربچه!!


روزی مردی جان خود را به خطر انداخت تا جان پسر بچه ای را که در دریا در حال غرق شدن بود نجات دهد. اوضاع آنقدر خطرناک بود که همه فکر می کردند هر دوی آنها غرق می شوند. و اگر غرق نشوند حتما در بین صخره ها تکه تکه خواهند شد. ولی آن مرد با تلاش فراوان پسر بچه را نجات داد.آن مرد خسته و زخمی پسرک را...

به نزدیک ترین صخره رساند. و خود هم از آن بالا رفت. بعد از مدتی که هر دو آرامتر شدند. پسر بچه رو به مرد کرد و گفت: «از اینکه به خاطر نجات من جان خودت را به خطر انداختی متشکرم» مرد در جواب گفت: «احتیاجی به تشکر نیست. فقط سعی کن طوری زندگی کنی که زندگیت ارزش نجات دادن را داشته باشد!»
 

M A S III

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ماجرای جراح و تعمیرکار

ماجرای جراح و تعمیرکار

روزی جراحی برای تعمیر اتومبیلش آن را به تعمیرگاهی برد!
تعمیرکار بعد از تعمیر به جراح گفت: من تمام اجزا ماشین را به خوبی می شناسم و موتور و قلب آن را کامل باز می کنم و تعمیر میکنم! در حقیقت من آن را زنده می کنم! حال چطور درآمد...

سالانه ی من یک صدم شما هم نیست؟!

جراح نگاهی به تعمیرکار انداخت و گفت : اگر می خواهی درآمدت ۱۰۰برابر من شود اینبار سعی کن زمانی که موتور در حال کار است آن را تعمیر کنی!
 

M A S III

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ماجرای امیدبخش ترین آیه ی قرآن

در داستان جالبى از امیر المومنین حضرت على(علیه السلام ) به این مضمون نقل شده است كه روزى رو به سوى مردم كرد و فرمود: به نظر شما امید بخش ترین آیه قرآن كدام آیه است ؟ بعضى گفتند آیه "ان الله لا یغفر ان یشرك به و یغفر ما دون ذلك لمن یشاء"(خداوند هرگز شرك را نمى بخشد و پائین تر از آن را براى هر كس كه بخواهد مى بخشد) سوره نساء آیه 48

امام فرمود: خوب است ، ولى آنچه من میخواهم نیست ، بعضى گفتند آیه "و من یعمل سوء او یظلم نفسه ثم یستغفرالله یجد الله غفورا رحیما" (هر كس عمل زشتى انجام دهد یا بر خویشتن ستم كند و سپس از خدا آمرزش بخواهد خدا را غفور و رحیم خواهد یافت) سوره نساء آیه 110
امام فرمود خوبست ولى آنچه را مى خواهم نیست .


بعضى دیگر گفتند آیه "قل یا عبادى الذین اسرفوا على انفسهم لا تقنطوا من رحمة الله ان الله یغفر الذنوب جمیعا انه هو الغفورالرحیم" (اى بندگان من كه دراثر گناه، بر خویشتن زیاده روی کرده اید، ازرحمت خدا مایوس نشوید در حقیقت ‏خدا همه گناهان را مى‏آمرزد كه او خود آمرزنده مهربان است) سوره زمرآیه53
امام فرمود خوبست اما آنچه مى خواهم نیست ! بعضى دیگر گفتند آیه "و الذین اذا فعلوا فاحشة او ظلموا نفسهم ذكروا الله فاستغفروا لذنوبهم و من یغفر الذنوب الا الله" (پرهیزكاران كسانى هستند كه هنگامى كه كار زشتى انجام مى دهند یا به خود ستم مى كنند به یاد خدا مى افتند، از گناهان خویش آمرزش مى طلبند و چه كسى است جز خدا كه گناهان را بیامرزد)
سوره آل عمران آیه135
باز امام فرمود خوبست ولى آنچه مى خواهم نیست . در این هنگام مردم از هر طرف به سوى امام متوجه شدند و همهمه كردند فرمود: چه خبر است اى مسلمانان ؟ عرض كردند: به خدا سوگند ما آیه دیگرى در این زمینه سراغ نداریم . امام فرمود: از حبیب خودم رسول خدا شنیدم كه فرمود:
امید بخش ترین آیه قرآن این آیه است
"واقم الصلوة طرفى النهار و زلفا من اللیل ان الحسنات یذهبن السیئات ذلك ذكرى للذاكرین"
سوره هود آیه 114

و فرمود: اى على! آن خدایى كه مرا به حق مبعوث كرده و بشیر و نذیرم قرار داده یكى از شما كه برمى‏خیزد براى وضو گرفتن، گناهانش از جوارحش مى‏ریزد، و وقتى به روى خود و به قلب خود متوجه خدا مى‏شود از نمازش كنار نمى‏رود مگر آنكه از گناهانش چیزى نمى‏ماند، و مانند روزى كه متولد شده پاك مى‏شود، و اگر بین هر دو نماز گناهى بكند نماز بعدى پاكش می‏كند، آن گاه نمازهاى پنجگانه را شمرد
بعد فرمود: یا على جز این نیست كه نمازهاى پنجگانه براى امت من حكم نهر جارى را دارد كه در خانه آنها واقع باشد، حال چگونه است وضع كسى كه بدنش آلودگى داشته باشد، و خود را روزى پنج نوبت در آن آب بشوید؟ نمازهاى پنجگانه هم به خدا سوگند براى امت من همین حكم را دارد.
 
آخرین ویرایش:

M A S III

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یک آرزو

یک آرزو

همگی به صف ایستاده بودند تا از آنها پرسیده شود ؛ نوبت به او رسید : "دوست داری روی زمین چه کاره باشی؟" گفت: می خواهم به دیگران یاد بدهم، پس پذیرفته شد! چشمانش رابست، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ درآمده است. باخودگفت : حتما اشتباهی رخ داده است! من که این را نخواسته بودم؟!....


سالها گذشت تا اینکه روزی داغ تبر را روی کمر خود احساس کرد ، با خود گفت : این چنین عمر من به پایان رسید و من بهره ی خود را از زندگی نگرفتم! با فریادی غم بار سقوط کرد و با صدایی غریب که از روی تنش بلند میشد به هوش آمد!

حالا تخته سیاهی بر دیوار کلاس شده بود!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود .علت ناراحتی اشرا پرسید . شخص پاسخ داد :در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم .سلام کردم. جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از اینطرز رفتار او خیلی رنجیدم. سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟ مرد با تعجب گفت: خوبمعلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است. سقراط پرسید : اگر در راه کسیرا می دیدی که به زمین افتاده و از درد به خود می پیچد. آیا از دست اودلخور و رنجیده می شدی ؟ مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم. آدماز بیمار بودن کسی دلخور نمی شود . سقراط پرسید: به جای دلخوری چه احساسیمی یافتی و چه می کردی؟ مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردمطبیب یا دارویی به او برسانم. سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن میکردی که او را بیمار می دانستی . آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود ؟ وآیا کسی که رفتارش نا درست است ، روانش بیمار نیست ؟ اگر کسی فکر و روانشسالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود؟ بیماری فکری و روان نامشغفلت است. و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافلاست دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند. پس از دستهیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده. بدانکه هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است. منبع : فرز دات آی آر
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
«داستان از این قرار است که یک روز جناب کافکا ، در حال قدم زدن در پارک ،چشمش به دختربچه‌ای می افتد که داشت گریه می کرد. کافکا جلو می‌رود و علتگریه ی دخترک را جویا می شود. دخترک همانطور که گریه می کرد پاسخ می‌دهد :«عروسکم گم شده !» کافکا با حالتی کلافه پاسخ می‌دهد : «امان ازاین حواسپرت! گم نشده ! رفته مسافرت.» دخترک دست از گریه می‌کشد و بهت زده می‌پرسد: «از کجا میدونی؟» کافکا هم می گوید : «برات نامه نوشته و اون نامه پیشمنه.» دخترک ذوق زده از او می پرسد که آیا آن نامه را همراه خودش دارد یانه که کافکا می‌گوید : «نه . تو خونه‌ست. فردا همینجا باش تا برات بیارمش». کافکا سریعاً به خانه‌اش بازمی‌گردد و مشغول نوشتن ِ نامه می‌شود. چنانبا دقت که انگار در حال نوشتن کتابی مهم است ! و این نامه‌ نویسی از زبانعروسک را به مدت سه هفته ادامه می‌دهد ؛ و دخترک در تمام این مدت فکرمی‌کرده آن نامه ها به راستی نوشته‌ی عروسکش هستند. و در نهایت کافکاداستان نامه‌ها را با این بهانه‌ی عروسک که «دارم عروسی می کنم» به پایانمی‌رساند.» * این؛ داستان همین کتاب “کافکا و عروسک مسافر” است. اینکهمردی مانند کافکا سه هفته از روزهای سخت عمرش را صرف شاد کردن دل کودکیکند و نامه‌ها را – به گفته‌ی همسرش دورا – با دقتی حتی بیشتر از کتابها وداستان‌هایش بنویسد؛ واقعا تأثیرگذار است. «او واقعا باورش شده بود. اماباورپذیری بزرگترین دروغ هم, بستگی به صداقتی دارد که به آن بیان می‌شود.-امّا چرا عروسکم برای شما نامه نوشته؟این دوّمین سوال کلیدی بود. واو(کافکا) خود را برای پاسخ دادن به آن آماده کرده بود.پس بی هیچ تردیدیگفت:- چون من نامه‌رسان عروسک‌ها هستم.»​
 

M A S III

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ماجرای واقعی یک تصمیم

ماجرای واقعی یک تصمیم

آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند! حتما می دانید که نوبل مخترع دینامیت است. زمانی که برادرشلودویگ فوت شد، روزنامه‌ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترعدینامیت) مرده است. آلفرد وقتی صبح روزنامه ها را می‌خواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد: "آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مر‌گ آور ترین سلاح بشری مرد!"

آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟

سریع وصیت نامه‌اش را آورد. جمله‌های بسیاری را خط زد و اصلاح کرد. پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزه‌ای برای صلح و پیشرفت‌های صلح آمیز شود.

امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل، جایزه‌های فیزیک و شیمی نوبل و ... می‌شناسیم. او امروز، هویت دیگری دارد.
یک تصمیم، برای تغییر یک سرنوشت کافی است!

ساعتی اندیشیدن برتر از هفتاد سال عبادت است
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت .
بالاخره پرسید :
- ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟
پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :
- درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم .
می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی .
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید .

- اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام .
- بستگی داره چطور به آن نگاه کنی . در این مداد 5 خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری ، تا آخر عمرت با آرامش زندگی می کنی .
صفت اول :
می توانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند .
اسم این دست خداست .
او همیشه باید تو را در مسیر ارده اش حرکت دهد .
صفت دوم :
گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی . اینباعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار ، نوکش تیزتر می شود .
پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی .
صفت سوم :
مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم .
بدان که تصیح یک کار خطا ، کار بدی نیست . در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری مهم است.
صفت چهارم :
چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست ، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است .
پس همیشه مراقبت درونت باش چه خبر است .
صفت پنجم :
همیشه اثری از خود به جا می گذارد .
بدان هر کار در زندگی ات می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری می کنی هوشیار باشی و بدانی چه می کنی .
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مردی، دیر وقت، خسته و عصبانی، از سر کار به خانه باز گشت. دم در، پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود.
- بابا! یک سوال از شما بپرسم؟
- بله، حتماً. چه سوالی؟
- بابا، شما برای هر ساعت کار، چقدر پول می‌گیرید؟
مرد با عصبانیت پاسخ داد: «این به تو ربطی ندارد. چرا چنین سوالی می‌کنی؟»
فقط می‌خواهم بدانم. بگویید برای هر ساعت کار چقدر پول می‌گیرید؟
- اگر باید بدانی خوب می‌گویم، ۲۰ دلار.
پسر کوچک در حالی که سرش پایین بود، آه کشید. سپس به مرد نگاه کرد و گفت: « می‌شود ۱۰ دلار به من قرض بدهید؟»
مرد بیشتر عصبانی شد و گفت: « اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال فقط این بودکه پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری، سریع به اتاقت برو،فکر کن و ببین که چرا اینقدر خودخواه هستی. من هر روز، سخت کار می‌کنم وبرای چنین رفتارهای کودکانه‌ای وقت ندارم.»
پسر کوچک، آرام به اتاقش رفت و در را بست.
مرد نشست و بازهم عصبانی‌تر شد: «چطور به خودش اجازه می‌دهد برای گرفتنپول از من چنین سوالی بپرسد؟» بعد از حدود یک ساعت، مرد آرام‌تر شد و فکرکرد که شاید با پسر کوچکش خیلی تند و خشن رفتار کرده است. شاید واقعاًچیزی بوده که او برای خریدش به ۱۰ دلار نیاز داشته است. به خصوص اینکهخیلی کم پیش می‌آمد پسرک از پدرش درخواست پول کند.
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.
- خواب هستی پسرم؟
- نه پدر، بیدارم.
- فکر کردم شاید با تو خشن رفتار کرده‌ام، امروز کارم سخت و طولانی بود وهمه ناراحتی‌هایم را سر تو خالی کردم. بیا این ۱۰ دلاری که خواسته بودی.
پسر کوچولو نشست، خندید و فریاد زد: «متشکرم بابا!» بعد
را زیر بالشش برد و چند اسکناس مچاله در آورد.
مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته است، دوباره عصبانی شد و بافریاد گفت: « با اینکه خودت پول داشتی، چرا باز هم پول خواستی؟»
پسر کوچولو پاسخ داد: « برای اینکه پولم کافی نبود، ولی الان هست. حالا من۲۰ دلار دارم. می‌توانم یک ساعت از کار شمار را بخرم تا فردا زودتر بهخانه بیایید؟ دوست دارم با شما شام بخورم……

دقیقا احساسی که همیشه من داشتم ..................................
 

M A S III

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ماجرای لحظاتی تا مرگ ................

حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه
گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم
گفت: دارم میمیرم
گفتم: یعنی چی؟
گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه
گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده
با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟
فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش
گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟
گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم
از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن،
تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم،
خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم،
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت،
خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد
با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن، آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه
سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم
بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم
ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم
گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم
مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم
الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم
حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟
گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه
آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر
داشت میرفت
گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!
یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟
گفت: بیمار نیستم!
هم کفرم داشت در میومد وهم ازتعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟
گفت: فهمیدم مردنیم،
رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه!
خلاصه ما رفتنی هستیم کی ش فرقی داره مگه؟
باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد
 

M A S III

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
«داستان از این قرار است که یک روز جناب کافکا ، در حال قدم زدن در پارک ،چشمش به دختربچه‌ای می افتد که داشت گریه می کرد. کافکا جلو می‌رود و علتگریه ی دخترک را جویا می شود. دخترک همانطور که گریه می کرد پاسخ می‌دهد :«عروسکم گم شده !» کافکا با حالتی کلافه پاسخ می‌دهد : «امان ازاین حواسپرت! گم نشده ! رفته مسافرت.» دخترک دست از گریه می‌کشد و بهت زده می‌پرسد: «از کجا میدونی؟» کافکا هم می گوید : «برات نامه نوشته و اون نامه پیشمنه.» دخترک ذوق زده از او می پرسد که آیا آن نامه را همراه خودش دارد یانه که کافکا می‌گوید : «نه . تو خونه‌ست. فردا همینجا باش تا برات بیارمش». کافکا سریعاً به خانه‌اش بازمی‌گردد و مشغول نوشتن ِ نامه می‌شود. چنانبا دقت که انگار در حال نوشتن کتابی مهم است ! و این نامه‌ نویسی از زبانعروسک را به مدت سه هفته ادامه می‌دهد ؛ و دخترک در تمام این مدت فکرمی‌کرده آن نامه ها به راستی نوشته‌ی عروسکش هستند. و در نهایت کافکاداستان نامه‌ها را با این بهانه‌ی عروسک که «دارم عروسی می کنم» به پایانمی‌رساند.» * این؛ داستان همین کتاب “کافکا و عروسک مسافر” است. اینکهمردی مانند کافکا سه هفته از روزهای سخت عمرش را صرف شاد کردن دل کودکیکند و نامه‌ها را – به گفته‌ی همسرش دورا – با دقتی حتی بیشتر از کتابها وداستان‌هایش بنویسد؛ واقعا تأثیرگذار است. «او واقعا باورش شده بود. اماباورپذیری بزرگترین دروغ هم, بستگی به صداقتی دارد که به آن بیان می‌شود.-امّا چرا عروسکم برای شما نامه نوشته؟این دوّمین سوال کلیدی بود. واو(کافکا) خود را برای پاسخ دادن به آن آماده کرده بود.پس بی هیچ تردیدیگفت:- چون من نامه‌رسان عروسک‌ها هستم.»​



خیلی قشنگ بود:gol:
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پسر کوچکی برای مادر بزرگش توضیح می‌داد که چگونه همه چیز ایراد دارد … مدرسه، خانواده، دوستان و غیره.
مادر بزرگ که مشغول پختن کیک بود، از پسر کوچولو پرسید که کیک دوست داری؟ و پسر کوچولو پاسخ داد: البته که دوست دارم.
ـ روغن چه طور؟کیک مادربزرگ
پسر کوچکی برای مادر بزرگش توضیح می‌داد که چگونه همه چیز ایراد دارد … مدرسه، خانواده، دوستان و غیره.
مادر بزرگ که مشغول پختن کیک بود، از پسر کوچولو پرسید که کیک دوست داری؟ و پسر کوچولو پاسخ داد: البته که دوست دارم.
ـ روغن چه طور؟
ـ نه!
ـ و حالا دو تا تخم مرغ.
ـ نه مادر بزرگ!
ـ آرد چی؟ از آرد خوشت می‌آید؟ جوش شیرین چه طور؟
ـ نه مادر بزرگ! حالم از همه‌شان به هم می خورد.
ـ بله، همه این چیزها به تنهایی بد به نظر می‌رسند، اما وقتی به درستی با هم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه درست می‌شود.
خداوند هم به همین ترتیب عمل می‌کند. خیلی از اوقات تعجب می‌کنیم که چراخداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم اما او می‌داند کهوقتی همه این سختی‌‌ها را به درستی در کنار هم قرار دهد نتیجه همیشه خوباست. ما تنها باید به او اعتماد کنیم. در نهایت همه این پیش آمدها با همبه یک نتیجه فوق العاده می‌رسند
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
همسرمبا صدای بلندی گفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فرو کنی ؟ میشهبیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره ؟ روزنامه را به کناری انداختم وبسوی آنها رفتم . تنها دخترم آوا به نظر وحشت زده می آمد و اشک در چشمهایشپر شده بود .
ظرفیپر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت ، آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیارباهوش بود ! گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم : چرا چندتا قاشقگنده نمی خوری ؟ فقط بخاطر بابا عزیزم ! آوا کمی نرمش نشان داد و با پشتدست اشکهایش را پاک کرد و گفت : باشه بابا ، می خورم ، نه فقط چند قاشق ،همشو می خوردم ولی شما باید … آوا مکث کرد !!! بابا ، اگر من تمام این شیربرنج رو بخورم ، هرچی خواستم بهم میدی ؟ دست کوچک دخترم رو که بطرف مندراز شده بود گرفتم و گفتم ، قول میدم ، بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم !ناگهان مضطرب شدم و گفتم : آوا ، عزیزم ، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یکچیز گران قیمت اصرار کنی ! بابا از اینجور پولها نداره ! باشه ؟
آواگفت : نه بابا ، من هیچ چیز گران قیمتی نمیخوام ! و با حالتی دردناک تمامشیربرنج رو خورد ! در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردنچیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم ! وقتی غذا تمام شد آوا نزد منآمد ؛ انتظار در چشمانش موج میزد . همه ما به او توجه کرده بودیم و آواگفت ، من میخوام سرمو تیغ بندازم ، همین یکشنبه !!!
تقاضای او همین بود !!!
همسرمجیغ زد و گفت : وحشتناکه ! یک دختربچه سرشو تیغ بندازه ؟ غیرممکنه !!!گفتم : آوا ! عزیزم ، چرا یک چیز دیگه نمی خوای ؟ ما از دیدن سر تیغ خوردهتو غمگین میشیم . خواهش می کنم ، عزیزم ، چرا سعی نمی کنی احساس ما روبفهمی ؟
سعیکردم از او خواهش کنم ولی آوا گفت : بابا ، دیدی که خوردن اون شیربرنجچقدر برای من سخت بود ؟ آوا اشک می ریخت و میگفت شما به من قول دادی تاهرچی میخوام بهم بدی ، حالا می خوای بزنی زیر قولت ؟
حالانوبت من بود تا خودم رو نشون بدم و گفتم : مرده و قولش !!! مادر و همسرمبا هم فریاد زدن که : مگر دیوانه شدی ؟ آوا ، آرزوی تو برآورده میشه !!!
صبح روز دوشنبه آوا رو با سر تراشیده شده و صورتی گرد به مدرسه بردم !دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشایی بود . آوا بسویمن برگشت و برایم دست تکان داد و من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم .

درهمین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد وگفت : آوا ، صبر کن تا منم بیام !!! چیزی که باعث حیرت من شد ، دیدن سربدون موی آن پسر بود ، با خودم فکر کردم ، پس موضوع اینه !!! خانمی که ازآن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت : دختر شما ،آوا ، واقعا فوق العاده ست و در ادامه گفت : پسری که داره با دختر شمامیره ، پسر منه ! اون سرطان خون داره !!! زن مکث کرد تا صدای هق هق خودشرو خفه کنه و ادامه داد : در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد وبر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده ! نمی خواست بهمدرسه برگرده ، آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشنمسخره ش کنن . آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیتکردن بچه ها رو بده !!! اما ، حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهای زیباشوفدای پسر من کنه !!!!!
آقا ! شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین !
سر جام خشک شده بودم و شروع کردم به گریه کردن !!!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ماجرای لحظاتی تا مرگ ................

حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه
گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم
گفت: دارم میمیرم
گفتم: یعنی چی؟
گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه
گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده
با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟
فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش
گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟
گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم
از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن،
تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم،
خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم،
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت،
خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد
با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن، آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه
سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم
بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم
ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم
گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم
مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم
الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم
حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟
گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه
آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر
داشت میرفت
گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!
یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟
گفت: بیمار نیستم!
هم کفرم داشت در میومد وهم ازتعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟
گفت: فهمیدم مردنیم،
رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه!
خلاصه ما رفتنی هستیم کی ش فرقی داره مگه؟
باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد
​عالی بود ممنونم
 

M A S III

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مردی، دیر وقت، خسته و عصبانی، از سر کار به خانه باز گشت. دم در، پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود.
- بابا! یک سوال از شما بپرسم؟
- بله، حتماً. چه سوالی؟
- بابا، شما برای هر ساعت کار، چقدر پول می‌گیرید؟
مرد با عصبانیت پاسخ داد: «این به تو ربطی ندارد. چرا چنین سوالی می‌کنی؟»
فقط می‌خواهم بدانم. بگویید برای هر ساعت کار چقدر پول می‌گیرید؟
- اگر باید بدانی خوب می‌گویم، ۲۰ دلار.
پسر کوچک در حالی که سرش پایین بود، آه کشید. سپس به مرد نگاه کرد و گفت: « می‌شود ۱۰ دلار به من قرض بدهید؟»
مرد بیشتر عصبانی شد و گفت: « اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال فقط این بودکه پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری، سریع به اتاقت برو،فکر کن و ببین که چرا اینقدر خودخواه هستی. من هر روز، سخت کار می‌کنم وبرای چنین رفتارهای کودکانه‌ای وقت ندارم.»
پسر کوچک، آرام به اتاقش رفت و در را بست.
مرد نشست و بازهم عصبانی‌تر شد: «چطور به خودش اجازه می‌دهد برای گرفتنپول از من چنین سوالی بپرسد؟» بعد از حدود یک ساعت، مرد آرام‌تر شد و فکرکرد که شاید با پسر کوچکش خیلی تند و خشن رفتار کرده است. شاید واقعاًچیزی بوده که او برای خریدش به ۱۰ دلار نیاز داشته است. به خصوص اینکهخیلی کم پیش می‌آمد پسرک از پدرش درخواست پول کند.
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.
- خواب هستی پسرم؟
- نه پدر، بیدارم.
- فکر کردم شاید با تو خشن رفتار کرده‌ام، امروز کارم سخت و طولانی بود وهمه ناراحتی‌هایم را سر تو خالی کردم. بیا این ۱۰ دلاری که خواسته بودی.
پسر کوچولو نشست، خندید و فریاد زد: «متشکرم بابا!» بعد
را زیر بالشش برد و چند اسکناس مچاله در آورد.
مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته است، دوباره عصبانی شد و بافریاد گفت: « با اینکه خودت پول داشتی، چرا باز هم پول خواستی؟»
پسر کوچولو پاسخ داد: « برای اینکه پولم کافی نبود، ولی الان هست. حالا من۲۰ دلار دارم. می‌توانم یک ساعت از کار شمار را بخرم تا فردا زودتر بهخانه بیایید؟ دوست دارم با شما شام بخورم……

دقیقا احساسی که همیشه من داشتم ..................................


اینم محشر بود.............
نکنه داستان خودتو نوشتی؟؟؟؟;)
 

Similar threads

بالا