پیربابای عزیز میشه کمی توضیح بدید
چشم . توضیح میدم.
میخوام بگم ایام جوانی من در یک محیط اروم و بی سر و صدا گذشت. در زمان بچگی دوره دبستان 6 کلاس بود و دوره دبیرستان هم 6 کلاس. هر کسی میتونست تا 6 کلاس بخونه استخدام هم میشد. مثلا تو ارتش یا ادارات.
اما اگه میخواستی مدیر بشی باید دیپلم میگرفتی. که من هم گرفتم و دانشگاه هم رفتم و ادامه ماجرا.
اینا جواب اون سئوال نیست.
جواب اینه: در ایام جوانی که ما داشتیم امکانات طوری بود که برای پیدا کردن جواب یک سئوال ساده باید مدتها تلاش میکردیم تا پیداش میکردیم. اونم شاید.
ما طوری بزرگ شدیم که باید هر چی بهمون میگفتند قبول میکردیم.
اصولا در ایام جوانی من , کسی روی عقل و هوش و حتی بودن ما حسابی باز نمیکرد.
الان امکانات طوری است که جوانان میتونند خودشونو و دنیاشونو بشناسند. میتونن خیلی چیز ها رو بدلخواه خودشون انتخاب کنند. امکان کسب هر نوع دانش جهانی براشون فراهمه. حتی میتونن کشور خودشونم برای زندگی انتخاب کنند. در حالی که ما حتی نوع غذایی رو که دلمون میخواست بخوریم نمیتونستیم انتخاب کنیم. مستعمره دیگر کشور ها بودیم و حتی قوانینی تصویب شده بود که اگر یک آمریکایی ناموس ما رو هم بهش توهین ناموسی میکرد ما نمیتونستیم چیزی بهش بگیم. باید به آمریکا نامه مینوشتیم و اونا خودشون به اون فرد جانی و دزد ناموس یه تذکر میدادند. یادم میاد یه پاسبان که درجه اش گروهبان سه بود یکبار چنان سیلی محکمی به یه پیر مرد زد که پیر مرد از هوش رفت. گناهش هم این بود که روی گاری بدون اجازه شهرداری سیب زمینی میفروخت. کسی جرات نداشت به یک گروهبان سه بگه بالای چشمت ابروست. خلاصه اینکه ما در اختناق کامل بزرگ شدیم و نفهمیدیم کی به انتهای خط رسیدیم. شاه ما نوکر آمریکا بود و ما هم نو کر شاه. بقیه هم که همشون رعیت بودند و حتی اجازه فکر کردن هم نداشتند.
قانونی داشتیم که اگر یک مرد مست در حالت مستی یکی رو با چاقو می گشت قاتل محسوب نمیشد.
هر روز بیشتر از روز پیش تلاش میشد که زنان ما لباسهای مینی ژوپ بپوشن و تقریبا مثل الان ترکیه شده بودیم.
ببخشید اگه سرتونو درد آوردم.