زنده کشون: یا پروژه زهرمار سازی ایام به کام جوانان!

mario22

عضو جدید
اسمش را که روي گوشي تلفن مي بينم، ناخودآگاه لبخندِ روي لبم کش مي آيد. حتماً زنگ زده که تاريخ عروسي را بگويد. از قبل هم گفته بود که احتمالاً بعد از محرم و صفر شيريني اش را مي خوريم.
صداي پشت تلفن که خيلي شبيه به صداي انسانهاي شاد نيست. هرچقدر مي پرسم چه شده مي گويد هيچي! و بعد با بغض مي گويد: «امروز مياي ببينمت؟»

***

توي شلوغي مترو مدام فکر مي کنم چه اتفاقي ممکن است افتاده باشد. هزار و يک جور فکر باجور و ناجور به ذهنم مي رسد، طوري که حواسم نيست دو ايستگاه قبل بايد پياده مي شدم.

به خاطر نيم ساعت تأخير و حواس پرتي معذرت مي خواهم و دستهاي يخ زده اش را مي فشارم.

مي نشينيم توي کافه و دو تا چايي سفارش مي دهيم. دستش مي لرزد، سعي مي کنم با خوش بيني فکر کنم به خاطر سرماست و عذاب وجدان مي گيرم که چرا دير کرده ام تا اينطور در سرما بماند! مدام سرش پايين است مبادا بغضش را ببينم، نهايتاً سکوت را مي شکنم و مي گويم. «خب عروس خانم! چيه؟ کشتي هاتون غرق شده؟ بگو ببينم، نکنه با آقا مهدي دعوات شده؟» و همين طور که ادامه فکر و خيالهاي مترو توي ذهنم مي نشيند منتظر خبر فاجعه مي مانم.
سرش را بالا مي آورد و مي گويد: «مُرد.»

ضربان قلبم را لحظه اي درون گلويم احساس مي کنم و مي گويم: «يا خدا! کي مرد؟ چي شده دختر؟»
قطره اشکي که جلوي چشمش را گرفته انگار گوشش را هم گرفته است، بدون اينکه بشنود چه گفته ام ادامه مي دهد: «ديدي چطور بدبخت شدم؟ شانس من بخت برگشته ست ديگه! باز هم عروسيم عقب افتاد.» و پلکي مي زند که باعث مي شود قطره اشک سر بخورد و درست بيفتد توي فنجان چايي اش.

ياد سال قبل و مرگ خاله مادربزرگش مي افتم که باعث شد عروسي را عقب بيندازند. همين طور که دستمال را به طرفش دراز مي کنم، مي گويم: «مي گي کي مرده يا همين طور مي خواي آبغوره بگيري؟ بگو ديگه جون به لب شدم!»
-«زن دايي پدر بزرگمون»

صداي خنده خودم را که مي شنوم؛ مي فهمم خيلي ضايع کرده ام. خنده ام را سريع جمع مي کنم و قيافه جدي مي گيرم و طبق عادت مرسوم تسليتي مي گويم. اما هرچه با خودم فکر مي کنم که اين درگذشت چه ربطي به عقب افتادن عروسي اين دو دارد نمي فهمم.

انگار که فهميده باشد به چه فکر مي کنم مي گويد: «خودمم نمي دونم والله! بنده خدا فوت کرده، خدا بيامرزش، جوون 18 ساله نبوده که، 91 سالش بود! حالا فاميل هم مي گن نمي يايم! مي دوني چرا؟ چون عروسي ما 5 روز قبل از چهلمه. هرچي هم مي گم همين جا رو هم به زور پيدا کرديم قبول نمي کنن! تازه بدبختي بزرگتر اينه که فرداي عروسي مهدي بايد بره خودشو براي اعزام سربازي معرفي کنه. به خاطر همين اگه عقب بندازيم مي ره تا شش ماه بعد، به خدا خسته شدم! تازه خوبه ما با هم فاميليم، وگرنه انگ بدقدم بودن هم بهم مي زدن و ...»

انگار که سر درد و دلش باز شده باشد حدود يک ساعت فقط مي شنوم و سر تکان مي دهم. او سبک مي شود و من سنگين، سنگين از اين همه جهل، از اين همه خون به دل دو جوان کردن، از اينکه عادت کرده ايم حلوا خور باشيم و قدر زنده ها را ندانيم، از اينکه هر روز بهمان ثابت مي شود که ما ايراني ها مرده پرستيم!
***
ديروز زنگ زد: عروسي عقب افتاد... .
 

Similar threads

بالا