نتایح جستجو

  1. @ RESPINA @

    **مشاعره با اشعار سهراب سپهری**

    زير بيداري بيدهاي لب رود انس مثل يك مشت خاكستر محرمانه روي گرماي ادراك پاشيده مي شد . فكر آهسته بود . آرزو دور بود مثل مرغي كه روي درخت حكايت بخواند . در كجا هاي پاييز كه خواهند آمد يك دهان مشجر از سفرهاي خوب حرف خواهد زد؟
  2. @ RESPINA @

    میدونی چیه؟ واسه من هنوز هویتت مشخص نشده؟

    میدونی چیه؟ واسه من هنوز هویتت مشخص نشده؟
  3. @ RESPINA @

    **مشاعره با اشعار سهراب سپهری**

    دست از دامان شب برداشتم تا بياويزم به گيسوي سحر. خويش را از ساحل افكندم در آب، ليك از ژرفاي دريا بي خبر.
  4. @ RESPINA @

    **مشاعره با اشعار سهراب سپهری**

    تيرگي پا مي كشد از بام ها: صبح مي خندد به راه شهر من. دود مي خيزد هنوز از خلوتم. با درون سوخته دارم سخن.
  5. @ RESPINA @

    كوي دوست

    دلم گرفته است دلم گرفته است به ايوان مي روم و انگشتانم را بر پوست كشيده شب مي كشم چراغهاي رابطه تاريكند چراغهاي رابطه تاريكند كسي مرا به آفتاب معرفي نخواهد كرد كسي مرا به ميهماني گنجشكها نخواهد برد پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردني است.
  6. @ RESPINA @

    بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟

    ماه رنگ تفسير مس بود مثل اندوه تفهيم بالا مي آمد . سرو شيهه بارز خاك بود . كاج نزديك مثل انبوه فهم صفحه ساده فصل را سايه مي زد. كوفي خشك تيغال ها خوانده مي شد . از زمين هاي تاريك بوي تشكيل ادراك مي آمد . دوست توري هوش را روي اشيا لمس مي كرد . جمله جاري جوي را مي شنيد، با خود انگار مي گفت : هيچ...
  7. @ RESPINA @

    شعر نو

    از خانه بدر، از كوچه برون، تنهايي ما سوي خدا مي رفت. در جاده، درختان سبز، گل ها وا، شيطان نگران: انديشه رها مي رفت. خار آمد، و بيابان، وسراب. كوه آمد و، مرغي به هوا مي رفت؟ - ني، همزاد گياهي بود، از پيش گيا مي رفت. شب مي شد و روز. جايي، شيطان نگران: تنهايي ما مي رفت.
  8. @ RESPINA @

    اشعار و نوشته هاي عاشقانه

    مرغ مهتاب مي خواند. ابري در اتاقم مي گريد. گل هاي چشم پشيماني مي شكفد. در تابوت پنجره ام پيكر مشرق مي لولد. مغرب جان مي كند، مي ميرد. گياه نارنجي خورشيد در مرداب اتاقم مي رويد كم كم بيدارم نپنداريدم در خواب سايه شاخه اي بشكسته آهسته خوابم كرد. اكنون دارم مي شنوم آهنگ مرغ مهتاب و گل هاي چشم...
  9. @ RESPINA @

    کوچه های تنهایی

    در باغي رها شده بودم. نوري بيرنگ و سبك بر من وزيد . آيا من خود بدين باغ آمده بودم و يا باغ اطراف مرا پر كرده بود ؟ هواي باغ از من مي گذشت و شاخ و برگش در وجودم مي لغزيد. آيا اين باغ سايه روحي نبود كه لحظه اي بر مرداب زندگي خم شده بود ؟ ناگهان صدايي باغ را در خود جا داد . صدايي كه به هيچ شباهت...
  10. @ RESPINA @

    کوچه های تنهایی

    اهل کاشانم پیشه ام نقاشی است گاهگاهی قفسی می سازم با رنگ ، می فروشم به شما تا به آواز شقایق که در آن زندانی است دل تنهایی تان تازه شود چه خیالی ، چه خیالی ، ... می دانم پرده ام بی جان خوب می دانم ، حوض نقاشی من بی ماهی است.
  11. @ RESPINA @

    مرسی خوبم شما چطوری؟ عروس نشدی هنوز؟

    مرسی خوبم شما چطوری؟ عروس نشدی هنوز؟
  12. @ RESPINA @

    hello

    hello
  13. @ RESPINA @

    سلام بر مدیر کل؟ خوب شد اینم به چند زبون زنده دنیا

    سلام بر مدیر کل؟ خوب شد اینم به چند زبون زنده دنیا
  14. @ RESPINA @

    السلام یا آرامش؟

    السلام یا آرامش؟
  15. @ RESPINA @

    سلام علیکم و رحمت الله و برکاتو خوبی؟

    سلام علیکم و رحمت الله و برکاتو خوبی؟
  16. @ RESPINA @

    تا کجا میبرد این نقش به دیوار مرا؟ تا بدان جا که فرو میماند چشم دیدن و لب نیز زگفتار مرا لاجورد...

    تا کجا میبرد این نقش به دیوار مرا؟ تا بدان جا که فرو میماند چشم دیدن و لب نیز زگفتار مرا لاجورد افق صبح نیشابور و هری است که در این کاشی کوچک متراکم شده است میبرد جانب فرغانه و فرخار مرا
  17. @ RESPINA @

    تا کجا میبرد این نقش به دیوار مرا؟ تا بدان جا که فرو میماند چشم دیدن و لب نیز زگفتار مرا لاجورد...

    تا کجا میبرد این نقش به دیوار مرا؟ تا بدان جا که فرو میماند چشم دیدن و لب نیز زگفتار مرا لاجورد افق صبح نیشابور و هری است که در این کشی کوچک متراکم شده است میبرد جانب فرغانه و فرخار مرا
  18. @ RESPINA @

    تا کجا میبرد این نقش به دیوار مرا؟ تا بدان جا که فرو میماند چشم دیدن و لب نیز زگفتار مرا لاجورد...

    تا کجا میبرد این نقش به دیوار مرا؟ تا بدان جا که فرو میماند چشم دیدن و لب نیز زگفتار مرا لاجورد افق صبح نیشابور و هری است که در این کشی کوچک متراکم شده است میبرد جانب فرغانه و فرخار مرا
  19. @ RESPINA @

    تا کجا میبرد این نقش به دیوار مرا؟ تا بدان جا که فرو میماند چشم دیدن و لب نیز زگفتار مرا لاجورد...

    تا کجا میبرد این نقش به دیوار مرا؟ تا بدان جا که فرو میماند چشم دیدن و لب نیز زگفتار مرا لاجورد افق صبح نیشابور و هری است که در این کشی کوچک متراکم شده است میبرد جانب فرغانه و فرخار مرا
  20. @ RESPINA @

    تا کجا میبرد این نقش به دیوار مرا؟ تا بدان جا که فرو میماند چشم دیدن و لب نیز زگفتار مرا لاجورد...

    تا کجا میبرد این نقش به دیوار مرا؟ تا بدان جا که فرو میماند چشم دیدن و لب نیز زگفتار مرا لاجورد افق صبح نیشابور و هری است که در این کشی کوچک متراکم شده است میبرد جانب فرغانه و فرخار مرا
بالا