داستانی راجع با صبر خدا:
کلاغی کشکی دزدید.هنوز به لو نه اش نرسیده بود که دید لونش آتیش گرفته . به درگاه خدا رفت و گفت :" خدایا تو که گفتی صبر کوچک من 40 ساله. من که همین الان کشک  دزدیم . چرا اینقدر زود سزای اون را دادی؟" ندا  امد : " ای کلاغ این آتیش سوزی مال کشک دزدی 40 سال پیشت بود!!"